eitaa logo
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
935 دنبال‌کننده
23هزار عکس
15.8هزار ویدیو
85 فایل
امام خامنه ای: شما افسران جوان جبهه مقابله با جنگ نرم هستید. ارتباط با ادمین و انتقادات و پیشنهادات👇 https://eitaa.com/Sun_man313 🕪مسئول تبادلات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴قهرمان نبود... رهبری ۹شرط رو به عنوان خط قرمز و تضمین سودآوری برجام برای ایران به تیم مذاکره کننده اعلام کرد، اما ظریف گفت نتونستیم خطوط قرمز رو کامل حفظ کنیم. به کسی که تو مذاکرات نتونسته خطوط قرمز کشورش رو حفظ یا تضمینی برای برجام بگیره میگن قهرمان دیپلماسی ؟ قطعا نه *جنلی* 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
💕رابطه مثل الاکلنگ میمونه! بایدنوبتی یکی کوتاه بیاد... اگه همیشه فقط یک نفرکوتاه بیاد هردونفر زده میشن یکی ازبالاموندن ودیگری ازپایین موندن⭐️ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود ‌
💢 بهانه تراشی برای دین زدایی... #سکولار #دینمداری 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🔻رهبری ۹ شرط مهم برای برجام‌گذاشتند نه "دولتِ روحانی" اجرا کرد نه "مجلسِ لاریجانی"، نظارت حالا از احمدی‌نژادیا گرفته تا حامیان‌ِدولت و اصلاحاتی‌ها، دنبال حواله هزینه شکست برجام به دوش رهبری هستند میگیم‌حافظه ندارید، شرافتتان هم لکه‌دار شده؟! *علی قلهکی* 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🔺ولیعهد سابق عربستان خبر زخمی شدن بن سلمان در حادثه الخزامی را تایید کرد/ العالم 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🍃🌷 ‌✨آیت الله فاطمی نیا: حديث داريم كه اگر كسی پشت سر برادر مؤمنش جمله‌ای بگويد كه‌احترام او‌پايين بيايد از ولايت الله خارج ميشود آن وقت ما آنقدر راحت پشت سر يكديگر صحبت ميكنيم! 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
▪️ چه کسانی #ناصر_ملک_مطیعی را ممنوع التصویر کردند؟ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🖊#کف_خیابون_10 افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!» افسانه قهقهه زنان می
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 🖊 افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته. این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه! افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم! مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟ افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا... مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟ افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟! مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!» متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟ مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟ افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم... من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد... فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه... اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه... همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... ! ادامه دارد...🚸 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 🌷🌷🌷🌷
🖊 وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود... رفتم یه سیب بردارم که یه چیزی دیدم که بیشتر از سر و وضع مامانم منو بهت زده کرد... دیدم دو تا بشقاب بیشتر نیست... این ینی یا دو نفر مهمون بودند یا با مامان دو نفر بودند... اما... وسط پوست میوه های یکی از بشقابا یه ته مانده سیگار هم بود!! داشتم دیوونه میشدم... مامانم با اون سر و وضع... با اون خواب عمیقش... ته سیگار وسط بشقاب میوه ها... اصلا نمیدونستم چیکار کنم... حتی نمیتونستم پلک بزنم... عصر خونه ما چه خبر بوده؟! مامانم بیدار شد... داشتم تلوزیون نگاه میکردم... اما مدام تو فکر عصر بودم... خودمو زدم به حواس پرتی که ینی مثلا متوجه بیدار شدن مامانم نشدم... اما فهمیدم که مامانم تا بیدار شد، لباسشو عوض کرد و لباس همیشگیش را پوشید و اومد توی حال... گفت: سلام افشین! کی اومدی؟ خیلی معمولی گفتم: سلام. خیلی وقت نیست. دو تا نون هم خریدم گذاشتم توی نایلون رو سر یخچال. مامانم رفت توی آشپزخونه... دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم... یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود... رفت سراغ تلفن خونه... داشت شماره میگرفت که منم رفتم نشستم پیش تلفن توی حال... آروم گوشیو برداشتم... جوری که متوجه نشه... وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت... بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟! افسانه هم بلند خندید و گفت: ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همینجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه! مثل اینکه پیش مامان گلم بهش خوش گذشته بوده! من داشتم روانی میشدم... خیلی اعصابم خورد بود... اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد... به افسانه گفت: جدا؟! بهش خوش گذشته بود؟!!! افسانه گفت: آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!! مامان گفت: حالا گفتم درباره اش فکر میکنم... خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم... ببینم چی میشه حالا... کی میایی ور پریده؟ افسانه گفت: امشب کار خاصی ندارم... زودتر میام... افشین خونه است؟ مامان گفت: آره... پس من تا یه چیزی درست میکنم بیا! افسانه گفت: چشم مامان... راستی لباس جدید مبارک! کوروش خان (اسم صاب کار کثافت مزون) گفته لباس ایمپایر تاپ مشکی را هدیه بده به مامانت! نمیخواد برگردونی مزون! مامان با خنده و ذوق زده گفت: اینجوری که بده آخه! حالا بعدا باهاش حساب میکنیم. من دیگه داشتم میپکیدم... حرفهای سنگینی شنیده بودم... حرفهای افسانه و مامانو که پای چیزایی که دیده بودم میذاشتم، دیگه چیزی برای گفتن و قضاوت نکردن نمیذاشت... یکی دو ساعت بعد، افسانه هم اومد خونه... شام خوردیم... تلوزیون دیدیم... خبری از درس و بحث دانشگاه افسانه هم کلا تو خونه نبود... اصلا انگار نه انگار که خواهر ما مثلا دانشجو هست و واسه شهریه کوفتی دانشگاه آزادش داره کار میکنه! تا اینکه افسانه رو کرد به من و گفت: «راستی افشین جون! یه خبر خوب! صاب کار من، عصر اومده پیش مامان... مامان واسش مدل شده... اونم خوشش اومده و گفته مامان بیاد پیش خودمون و از فردا توی مزون با خودمون کار کنه!» مثلا تعجب کردم و گفتم: صاب کارت! صاب کارت کیه دیگه؟! گفت: نمیشناسیش! آدم خوبیه! یه نگاه به مامان انداختم... چیزی که میخواستم بپرسم خیلی سنگین بود... با احتیاط به چشمای افسانه نگاه کردم و گفتم: خانمه؟! افسانه خیلی عادی و معمولی نگاهش را برگردوند به طرف لب تاپش و گفت: نه بابا! مگه زن ها عرضه گردوندن مزون به اون با کلاسی دارن؟! آدم با جذبه و مدیری هست. هر کسی باهاش کار کرده پیشرفت کرده. من که زبونم بند اومده بود... حدسم داشت درست درمیومد متاسفانه... اما قادر نبودم چیزی بگم... چون بالاخره میخواستم یه فکری به حال زندگیمون بکنیم و از این وضعیت اسفبار دربیایم. به همین راحتی... اون شب مامان هیچی نمیگفت... اما بعدش، جوری که مثلا خیلی راضی بودن و ناراضی بودنش مشخص نبود اما مشخص بود که بدش هم نیومده، گفت: «خودمم از کار سبزی و میوه خسته شدم. خدا خیرش بده کوروش خان که اینقدر دست به خیره و خودش پیشنهاد کار داده! کجا برم و سر چه کاری برم که بدونم ارزشش داره؟ اینجوری پیش دخترم هستم.» ادامه دارد...🚸 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 🌷🌷🌷🌷
🖼 #کاریکاتور| آمریکا مثل گربه‌ داستان تام و جری باز هم شکست خواهد خورد. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🔴تجربه های روحانی از سال ها مذاکره که کتاب شد ولی عبرت نشد! 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🍃 بانو چادر بہ سر بگیر و به خود ببال😌👌 ڪه هیچ پادشاهــے💎👑 بہ بلندی♡💕 چادرِ تو♡ تاج سرے ندیدھ است✌️👑 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 🌷 ŸŸ