با ولایت تا شهادت(ان شاءالله):
🍃
❌قابل توجه اون کسایی که :
❌زبون دنیا را بلدند...
❌تئوریسینهای آب و صابون
❌سلبریتیهای مدعی ورزش سیاسی نیست
❌برجام سیب و گلابی و ابرمهربانو خورشید تابان و ...
❌ تحریم ورزشکاران توسط #Nike
❌این شرکت اجازه نمیده بازیکنای تیم ملی کشورمون تو جامجهانی از کفشNike استفاده کنه.
#خسارتمحض
#خیانتمحض
┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
⭕️👇با ما باشید👇⭕️
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🍃
کاري ک عينک افتابي با قيافه پسرا ميکنه 😎
يه کيلو مواد ارايشي با صورت دخترا نمي کنه 😐
لامصب عينک افتابي رو ک بر ميدارن کاخ ارزوهات تبديل ميشه به يه همکف چهل متري 😕😂😂
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
#مخصوص_مجردها
⁉️ خواستگاری دختر از پسر؟
🔴 به دلایلی که ذکر میشود ، بهتر است این اتفاق نیفتد :
1⃣ اگر پاسخ منفی باشه دختر احساس #شکست و #سرخوردگی میکنه
2⃣ احتمال #تمسخر و #آبرو_ریزی وجود داره
3⃣ ممکن است پسر جواب مثبت بدهد ولی به فکر #سو_استفاده باشه
4⃣ ممکن است در زندگی آینده باعث #سرکوفت شوهر بشه...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
حال روز دستاورد 5 سال دولت که به قول خودشان مانند آفتاب تابان بود به روزی افتاده که بعیدی نژاد از اعضای تیم مذاکره کننده به جای عذرخواهی از مردم این جوری داره ماله کشی میکنه
+پاسخ یاسر جبرائیلی
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
.@mohamadrezahadadpour 🖊#کف_خیابون 38 خب! از حالا یه مهمون فضول و ناخونده داریم به نام ام آی سیکس
.@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 39
233 نوشته بود:
با تعقیب و گریز و نفوذ ی که داشتم، تونستم هتل اقامت و شماره طبقه و شماره های اتاقاشون و خلاصه حتی برنامه شوی اولشون هم بفهمم و به ذهنم بسپارم. اولین شو، چهار شب بعد از رسیدنشون در همان هتل برگزار شد.
اینقدر شلوغ بود که حتی بلیط را از صندلی های بام دوم (طبقه سوم به بعد سالن های شو) برداشتند و منم قاطی جمعیت وارد سالن شدم. از طرفی خوب بود که بالا بودم... چون احاطه خوبی بر صحنه ها داشتم... ولی از طرفی شناسایی دختران و زنان از طبقه سوم برای منی که به خاطر فشار گرسنگی، چشمام خوب نمیدید سخت بود... اما تونستم بالاخره شناساییشون کنم و بدونم کیا دارن شو میدن...
اما اون چیزی که به نظرم اصل ماجرا بود، دو مسئله بود:
یکی اینکه تمام بیست نفری که شو دادند، لباساشون از بیست طرح و مدل متفاوت بود که حدودا نیمی از بدن را هم به زور میپوشوند. خیلی لباس های جلف اما طراحی شده و برنامه ریزی شده ای بود... حتی یکیش با طرح میدون آزادی بود و خیلی سر بردن و خریدنش دعوا شد... میدیدم که سه چهار نفر مست لایعقل داشتن دستای اون دختری که این لباسو پوشیده بود میکشیدن و واسه خودشون میخواستند!! یا مثلا یه لباس با طرح حافظ بود که ......
کلا اون بیست مدل، در همون ساعت اول به بالاترین مبلغش فروخته شد! ینی حدودا بیست دست لباس مدلینگ، مبلغی بالغ بر پنج میلیون و پانصد هزار دلار به فروش رفت...
اما ... نکتش اینجاست که همه مشتری های اون بیست لباس... میدونم که خیلی آزارتون میده اگه بشنوید... اما باید بگم و چاره ای نیست... همه اون بیست دست لباس توسط ده نفر از شاهزاده های عربی سعودی از عربستان خریداری شدند... بعدا که در بلندگو اعلام کردند، مشخص شد که بانی برگزاری این شو، یکی از شاهزاده های سعودی بوده که چند نفرشون را هم در هتل خلیفه دبی میهمان کرده... میدونید ینی چی؟! رک بگم؟ ینی اون آشغال وهابی شرط کرده بوده که حتی تا پنج عدد از لباس ها را ... ببخشید... شرمندم... روم سیاه و روم به دیوار که اینو میگم... اما پنج تا لباس را با صاب لباس ببره... ینی پنج تا دختر و زن را که در اون مدل پسندید، با اقامت سه ماهه با خودش ببره دبی و یا حتی امارات!!!
تمام دنیا روی سرم خراب شد و پیش چشمام سیاهی رفت... تصورش کنید ... نه... حیف شما که تصورش کنید... حیف خیال و روح و روانتون که بخواد مجلس یزیدی اون شب را تصور کنه... که چطور ناموس ایرانی را در اون شوی عربی در پاکستان ببرند و بعدش هم به سلامتی همه شاهزاده های سعودی، پیاله سرخ ترکی سر بکشن و یکی مثل رامین تاجزاده باهاشون آروق بی غیرتی و بی ناموسی بزنه!
اون شب تاجزاده سه میلیون از کل مبلغ را به عنوان پورسانت برداشت! ینی دو میلیون و نیم بین بیست و چند نفر از دخترا تقسیم شد!! ینی به عبارتی حداکثر صد و بیست دلار به هر کدومشون بیشتر نمیرسید!! ینی فقط برای صد و بیست دلار .... استغفرالله ربی و اتوب الیه!!
موقع صرف شام، به زور خودمو رسوندم به طبقه اول... اما چون روسری داشتم، به این راحتی راهم نمیدادند... فقط اینو بگم که بعضی از دخترا و زن ها و همچنین بعضی از شاهزاده ها سر میز شام نبودند.........
خیلی خیلی لحظات سختی بود... بازار فروش برده و کنیز نبود... چون برده و کنیز را به زور میخرند و میبرند... کسی به اختیار خودش برده و کنیز نشده و نمیشه...
اما در اون مجلس، اول لباسای این حیوون ها را میخریدن... بعدش هم این زن ها و دخترها بودند که داشتن با اختیار و شوق فراوون، خودشون را قالب میکردند... حتی دو سه تاشون بعدا معلوم شد که با دو سه تا از شاهزاده های سعودی از قبل دوست بودند و حتی یکی دو بار به بهانه سفر عمره، باهاشون در خاک عربستان قرار گذاشته بودند!!
آدم چی بگه آخه؟!! این ینی مجلس یزیدی دیروز، خیلی با شرف تر و با حیا تر از مجلس وهابی امروز بوده... این ینی امروز، تلاش برای عرضه بهتر و بیشتر لباس و تن دختر و زن ناموس ایرانی..... لا اله الا الله... بذارید دهنم را ببندم و لال شم و هیچی نگم!
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💟سلام
از شبكه سلامت
🌈 روزهاي ٢شنبه هر هفته از
ساعت ٩ تا ١٠ شب براي والدين برنامه :
🔴 اموزش تربيت جنسي كودكان
پخش خواهد شد .
🌈 تكرار روزهاي ٣شنبه ساعت
٢تا ٣
لطفا براي حمايت از كودكان و
پيشگيري از آزار جنسي كودكان
اين پيام رو منتشر كنيد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
.@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 40
دومین چیزی که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده بود این بود که هر چی نگاه کردم، اون چهارتا دختر را ندیدم! اون چهار نفری که دربارشون با شاهرودی حرف زده بودیم. اونا نبودند. همش یه حسی بهم میگفت اونا کجان؟ چرا نیستن؟ کدوم قبرستون غیبشون زده؟
میدونستم که تا اونجا هستم دسترسی بهتری به شماره اتاق ها و ساکنینشون میتونم داشته باشم. چون زبان پاکستانی و عربیم خوب نبود و تقریبا در حدّ صفر بودم، نمیتونستم خودمو جای خدمه و مترجم و ... جا بزنم. باید میشدم سایه... شبح... جن... یه چیزی که کسی نتونه متوجه حضور من در هتل بشه.
اولین چیزی که برای این کار لازم داشتم، بستن چشم و گوش هتل بود. ینی باید کاری میکردم که دور بین های مدار بسته هتل نتونند رصدم کنند. اگر دوربین ها کار میکرد، ظرف کمتر از نیم ساعت بعد از میهمانی لو میرفتم و دیگه معلوم نبود چه بر سرم بیاد.
اول به هر زحمتی بود، به مانیفیست هتل دستبرد زدم. فهمیدم که چهار نفرشون در هتل هستند. و یا لااقل هر جا باشن، بالاخره برمیگردن هتل و مال همین هتل هستند. اسمشون دقیقا یادمه: «عفت، فائزه، ندا، زهره»!
خب تکلیف این بیت نفر که تقریبا مشخص بود. دیگه بچه ها خودشون باید به حساب های بانکی رامین تاجزاده دسترسی پیدا میکردن و پیگیر کارها و جنایت های تاجزاده بر علیه زنان میشدند. میدونستم که اکثر کارهای مدلینگ و برگزاری شو و حتی بعضی آرایشگاه های زنونه مخصوصا در تهران، هدفمند و با برنامه کار میکنند و خدا میدونه چه اهدافی پشتش هست! این دیگه دست بچه های داخلی خودمون میبوسه که چجوری عمل کنند. چون شو دوم هم که برگزار شد، بازم بانی عربی داشت و فقط یک میهمان ویژه داشت. اون هم «پسر سفیر انگلستان» در پاکستان بود!
پس من موندم و یک کار! اون هم سر درآوردن از فعالیت های عفت و فائزه و ندا و زهره!
عفت، سنش از اون سه نفر بیشتر بود. خیلی هم نمیخورد آدم جلفی باشه. چندان نمیخندید و حتی همون موقع در هواپیما دیدمش، خیلی هم گوشت تلخ و گنده دماغ به نظر میرسید!
فائزه سن و سالش از عفت کمتر بود. قیافه هاشون خیلی به هم نزدیک بود. بعید بود که مادر و دختر باشن. اگر هم بودن، واسم مهم نبود و اثر خاصی برای من نداشتند! خیلی به همه طرف نگاه میکرد. معلوم بود که خیلی حواسش جمع هست و نمیشه خیلی دورش زد و غافلگیرش کرد.
ندا یه کم جلف به نظر میرسید. تو هواپیما وقتی داشتیم میرسیدیم آرایش کرد. پوششش نسبت به عفت و فائزه کمتر بود. شل تر میگرفت. اما معلوم بود که تلاش داره شالش از سرش نیفته و انگار یه جورایی مجبور بود خودشو بگیره!
زهره که بچه سال بود. شاید حداکثر 19 سالش بود. اصلا آرایش نداشت اما خیلی به تیپش رسیده بود. لباس و پوششش چندان تعریفی نداشت اما شالش از سرش نیفتاد و فکر کنم همش آهنگ گوش میداد. چون هندزفری داشت و خیلی با کسی قاطی نمیشد.
نکات مشترکی بین اون چهار نفر وجود داشت... یکی اینکه چهارتاشون برخلاف اون بیست نفر، پوشششون را به زور هم شده، حفظ کرده بودند! دوم اینکه چندان اهل جلف بازی اون بیست نفر نبودند! سوم اینکه چندان با کسی معاشرت و گپ نداشتند! چهارم اینکه وسایلشون هم به اندازه بقیه نبود! پنجم اینکه در چهار رده سنی خاص بودند! و...
من اون لحظات خیلی فکرم کار نمیکرد و بیشتر در فکر تعقیب و گریز بودم تا گمشون نکنم و بتونم ازشون به هر قیمتی هست ردی داشته باشم. اما بعدا که خصوصیاتشون را مخابره کردم، بهم گفتند که: «این خصوصیات بعلاوه ده ها خصوصیات دیگه، خصوصیات کاریزماهای فکری و جریان ساز هست. ازشون چشم برندار! از حالا ماموریتت این باشه که اونا را دنبال کنی و بتونی از اماکنی که باهاشون ارتباط دارن و اشخاص خاصی که اونا را ملاقات میکنند برامون سر نخ پیدا کنی! اون بیست نفر تقریبا توی مشتمون هستند و میدونیم حداکثر فعالیتشون چیه؟ تو خودتو معطوف به تحقیق درباره اون چهار نفر قرار بده!»
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
.@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 41
همینجوریش هم خیلی از برنامه هاشون عقب بودم. چون بالاخره اونا چند روزی که اونجا بودند، بیکار ننشسته و ارتباطاتشون را داشتند و مثل اون بیست نفر، درگیر دک و پزشون نبودند.
یه پل رو به روی هتلشون بود که خیلی به چشم نمیومد اما جای خوبی برای استقرار و آمارگیری بود. هر چند موش و حیوانات موزی فراوانی هم داشت اما خب دیگه... چاره ای نداشتم... باید برای رسیدن به اهدافی که داشتم، تحملشون میکردم.
به یه وسیله هم نیاز داشتم که الحمدلله جور شد. نمیتونستم توی ماشین بخوابم. چون پلیس امنیت شهری اونجا اطراف اون هتل را به خوبی و ساعت به ساعت چک میکرد و اگه منو توی ماشین میدیدند، دردسرم دوچندان میشد.
حالا دیگه بماند وسیله چطور جور شد و ... اما همینو بگم و رد بشم که الحمدلله نفوذ ایران در کشورهای اطراف خیلی زیاده و خط مقاومت خوبی ترتیب داده. من که فقط با یکیشون به نام «جواز عبدالله» ارتباط داشتم، آدم متعهد و جان بر کفی بود.
شبها زیر پل رو به روی هتل کشیک میدادم. فقط برام مهم اینجا بود که بتونم اسم و رسم یکی دو جا را که باهاشون ارتباط داشتند و اون چهار نفر هر روز غیبشون میزد و میرفتند اونجا، پیدا کنم. بقیش را میتونستم حالا با هر بدبختی که شده، نفوذ کنم و ببینم کین و چیکار میکنند!
تقریبا روز هشتمی بود که اونجا بودم... خیلی از مرحله عقب بودم... میدونستم که اگر تا روز دهم بمونم و نتونم کاری بکنم و چیزی بفهمم، هم تمام زحماتی که تا الان کشیدم و خون دل هایی که خوردم بی اثر بوده... و هم ممکنه اتفاقات بدی برای ایران رقم بخوره و نقشه هایی داشته باشند که شاید بتونم زود اطلاع بدم و توی خاک پاکستان خفشون کنیم... از همه اینا که بگذریم، پای آبروی «زن جماعت» وسط بود... اونم نه هر زنی... آبروی «زن چریک ایرانی»... نه مثل اون بیست تا حیوون پست که حیف اسم ایران و ایرانی که بذاریم روی اونا... نه... باید از شرف کاریم هم دفاع میکردم... نباید با دست خالی برمیگشتم... اینا آبرو و حیثیت زن ایرانی را به گند کشیدند... اما من باید به عطر میکشیدم...
همش با خودم میگفتم: «مطهره! اینا زن هستند و دارن زن ایرانی را خراب میکنند... باید یه زن جمع و جورشون کنه... زشته که یه مرد بخواد بیاد اینها را جمع کنه... مگه خودمون چمونه؟! زن نیستم اگر نفهمم اون چهار نفر کین و کجا میرن و با کیا سر و سر دارن! از این بیست تا حیوون کمترم اگه بذارم اینا آب خوش از گلشون پایین بره! مگه هر کی هرکیه یه مست لایعقل پاشه به اسم خودش و با نفوذی که در نظام داره، این همه آدم برداره بیاره شوی عربی-وهابی؟!»
کلا غرق همین افکار بودم... تلاش میکردم با همین افکار، خوابو از سرم بپرونم... هر چند این افکار، برای دق کردن و از خجالت مردن کافی بود... کافی بود فقط براتون تعریف کنم اون شب چه کیفی میکردن شاهزاده های وهابی... واسم تا آخر عمر همین بس بود که داشتند سر یه نفر دعوا میکردن... همینم بس بود تا پیر بشم و زود موهام سفید بشه...
یه کم چشمامو گذاشتم رو هم... هوا سوز داشت... آب زیر پل کم بود اما بوی تعفن میداد... چشمام داشت گرم خواب میشد... خواب بچه های دوقلوم دیدم... خواب دیدم دارن گریه میکنند... خواب دیدم غذا نمیخورن... خواب دیدم منو میخوان... از توی خواب اشکم جاری شد و گریم گرفت... اما جاش نبود... سر پست تعقیب و گریز جای احساسات لطیف مادرانه نیست... ینی هستا اما نباید باشه...
تا چشمامو یهو باز کردم، دیدم یه سگ سیاه داره میاد طرفم... اونجا خیلی سگ داره... اما این خیلی گنده و سیاه بود... من هیچوقت تا حالا از سگ و گربه و این جور حیوونا نترسیدم... اما ... خب خودتون قضاوت کنین... وقتی خوابی اما یهو پامیشی... میبینی یه سگ گنده، به اندازه خودت داره از بالا سرت میاد به طرفت... حتی دیگه برای خوندن آیه «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبا» دیره و وقت نداری... چه برسه بخوای پاشی و باهاش وارد مذاکره بشی و آخرش هم وقتی یه تیکه از بدنتو کند و برد، بگی بخیر گذشت... بگی ممکن بود کلا منو بخوره... بگی بازم این از الطاف الهی بود که منو نخورد و «برد برد» تموم شد...
اومد دور و برم... یه دستی به سر و روش کشیدم... خب خدا را شکر، حداقل ته بندی کرده بود و دم صبح، دنبال صبحونه نمیگشت... بازم یه دست به سر و روش کشیدم... نشست رو به روم... جوری نگام میکرد که انگار ارث باباشو برداشته بودم... خیلی با دقت نگام میکرد... چقدر نشستم جلوی اون مخلوق خدا، از نشستن توی اون مجلس برام راحت تر و شیرین تر بود...
پاشدم تیمم کردم... سگه همینجور داشت نگام میکرد... پل کوتاه بود... کج ایستادم... مهرم را گذاشتم بین خاک و خل ها... یه
نفس عمیق... چشمام بستم..
. دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته از دیدن خود فروشی ها و تنفر از خنده پیروزمندانه وهابی های بولهوس... استغفرالله... این چه نیتیه؟!
دو رکعت نماز واجب صبح میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر!
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
من بعد از ٦ سال فهميدم 'مای' ما با 'مای' رئيس جمهور فرق داره
مثلا ميگه
'ما' مشكل ارز نداريم
'ما' مشكل مسكن نداريم
'ما'بيكار نداريم
اين 'ما' يعني خودشون
وگرنه 'ما' ما كه خيلي مشكل داريم
'ما' ما با 'ما' اونا خيلي باهم فرق داره
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔴این نفوذ دشمن است یا خیانت؟
دقیقا چه بلایی سر هپکو آمده؟ شرکت هپکو اراک که تنها تولیدکننده ماشین آلات راهداری در کشور است، بعد از واگذاری به بخش خصوصی، تولیداتش از 1800 دستگاه در سال 85 به 80 دستگاه در سال 95 رسیده! یعنی چیزی در حد فاجعه!
*سید رضی*
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
وقتی آقازادگی تمام قواعد را به هم می ریزد
بعد از مراسم عجیب عمامه گزاری یادگار یادگار یادگار امام،او اینبار در قزوین حاشیه ساز شد
اقتدای ریش سفید های روحانی به جوانی که به تازگی معمم شده تا حضور پر رنگ مقامات (شهردار و فرماندار قزوین و...)
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
نفس عمیق... چشمام بستم.. . دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته
.@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 42
حدوای ساعت هشت شد اما خبری ازشون نبود. قانون صبر حکم میکرد که همچنان صبور باشم و حوصلم سر نره. حالا مثلا چه کاری واجب تر از اونا داشتم؟ خب هیچی! پس صبور و بیدار باید باشم ببینم چه پیش میاد؟!
رفتم سراغ ماشین... همینطور که میرفتم طرف ماشین، دیدم که یه آژانس بدون پلاک، دم در هتل ایستاد!! بدون پلاک بودنش خیلی ذهنمو درگیر رد. چون اون چند روز اصلا سابقه نداشت چنین ماشینی بیاد دم در هتل!
شصتم خبردار شد که خبرایی هست. نشستم تو ماشین... دیدم راننده ماشین آژانس بی پلاک از ماشینش پیاده شد و رفت توی هتل... چیزی نگذشت که اومد بیرون... اما اینبار با چهار نفر اومد بیرون... بعله... خودشون بودند... راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل اومد بیرون!
سوارشون کرد... عفت نشست جلو... اون سه نفر هم عقب نشستند... راه افتادند... ماشینو روشن کردم و با فاصله 100 متری تعقیبشون کردم... صلوات از زبونم نمیفتاد... چون میترسیدم هر لحظه پلیس جلوم بگیره و ازم مدارک بخواد... منم مدارک نداشتم و حالا بیا حوز خالی پر کن!
رفتند... منم دنبالشون... مثل سایه دنبالشون بودم... شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن بشم... اصولا نیروهای امنیتی اگر در کشور دیگری مسلح باشند و تیری شلیک کنند، تماما گردن سفارت خودمون میفته و بانبولی میشه که نمیشه به این راحتی ازش خلاص شد!
حدود نیم ساعت رفتیم... وارد محله ای شدیم که همه تابلوها و نشونه هاش و اسامیش به زبون انگلیسی بود! خیلی با احتیاط فاصلم را ازشون زیاد کردم... چون وقتی در خیابون های شلوغ، فاصله کم میشه، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر میره!
محله ای زیبا با ساختمان های بزرگ و شکیل ... با کلی تابلوی انگلیسی... پیاده شدند... سر کوچه 31 پیاده شدند... راننده پیاده نشد... منم با یه بدختی جای پارک پیدا کردم... حدود 150 متر باهاشون فاصله داشتم... اما میترسیدم برم به طرف کوچه 31... چون راننده داشت از آینه عقبش، اطرافش را چک میکرد... فکر کنم ماموریت داشت که اونا را برسونه و تا اونا وارد محل مورد نظر نشن، ازشون چشم برنداره و مواظبشون باشه!
مجبور شدم صبر کنم... صبر کردم تا راننده گورش را گم کرد و رفت... اما راننده گورش را گم نکرد... پیاده شد و ماشینو به یکی دیگه داد و پشت سر اون چهار نفر رفت... من زود یه عکس از راننده و ماشینش گرفتم... میتونستم سرمو بندازم پایین و سرخوش برم اما ترجیح دادم صبر کنم...
به دو تا مسئله فکر میکردم: یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشه، نباید به طرف کوچه 31 برم... دوم اینکه قطعا خیابون و کوچه ها دوربین داره و نباید مثل بچه هایی که مامانشون را گم کردند، برم اونجا و گیج بازی دربیارم!
راه خاصی به نظرم نرسید... باید ریسک میکردم و به طرف کوچه میرفتم... وقتی راننده دوم خوب دور شد و شعاع دیدش گم شد، به طرف کوچه رفتم... قدم قدم به طرف کوچه میرفتم و خیلی معمولی به اطرافم نگاه میکردم... مثل کسانی که دارن از پیاده روی صبحگاهی لذت میبرند... مثل اونایی که دیشب لای پر قو خوابیدن نه جلوی سگ گنده سیاه زیر پل رو به روی هتل!
تصمیم گرفتم برم اونطرف خیابون... مغازه لوازم آرایشی توجهمو جلب کرد... رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم... دقیقا اون مغازه رو به روی کوچه 31 بود...
تصمیم گرفتم همون مسیر را ادامه بدم و به نگاهی بسنده کنم... ینی فقط یه نگاه بندازم ببینم کوچه چه شکلیه و چند متر طول و عرض داره و چند تا در هست و این چیزا...
همین کارو کردم... سرمو به طرف سمت راستم چرخوندم و همین طور که آروم قدم برمیداشتم به کوچه هم نگاه کردم... با چشمم، یه عکس کامل از کوچه در ذهنم ثبت کردم... کوچه حدود 15 متر طول و 2 متر عرض داشت... سه تا در داخلش بود... یکی مال یه مشروب فروشی... یکی هم یه کتابخونه... یکی هم ... بذارین اینو بعدا بگم...
همین طور که تا آخر اون خیابون 300 متری رفتم، تصمیم گرفتم برگردمو خیلی طبیعی یه نگاهی دیگه به خیابون بکنم و بپیچم یه طرف...
اما ... تا برگشتم... وای قلبم... وقتی یادم میاد، تپش قلبمو توی دهنم حس میکنم... تا برگشتم با صحنه ای رو به رو شدم که از شدت ترس و هیجانش تا مدت ها فراموش نمیکردم... دیدم در فاصله یک متریم، راننده اول ایستاده و زل زده به من... دست راستش توی پالتوش بود... دست چپش رو آورد جلو... با زبون سلیس فارسی بهم گفت: «تکون نخور... لطفا دوربینتو خیلی مسالمت آمیز بهم بده!»
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
.@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 43
قشنگ مشخص بود که دست راستش که تو جیبش هست، مسلحه و حتی انگشتش هم روی ماشه هست... حسابی غافلگیر شدم... نمیدونستم چیکار کنم... فقط به چشماش زل زده بودم... اصلا حساب اینو نمیکردم... فکر کردم راننده اول با اون چهار نفر رفته بالا... اما حدسم اشتباه بود...
همه عملیات را لو رفته میدونستم... دیگه خبری از دفاع از حیثیت کاری و جَنَم زنونگی و... نبود... چون الان یه مسلح در فاصله کمتر از یک متر، خیلی حساب شده بهت زل زده و فقط یا باید هلش بدی و در بری... یا باهاش درگیر بشی... که البته این دو حالت، دقیقا باید قبل از این باشه که یکی دو تا گلوله توی بدنت خالی کنه!
بعضی وقتا حتی توسل هم یادمون میره... مثل من در اون لحظه... فقط فکر میکردم چطوری از دست اون خلاصه بشم؟ حالا گیرم فرار کردم، خب چلاق که نیست! میدوه و میاد دنبالم و اینجوری هم به چشم دوربین های خیابون میاییم و هم کلا همه چی میره رو هوا!
نفهمیدم چی شد... فقط بهش زل زده بودم... منتظر معجزه بودم... نباید اونجوری و در اون لحظه و در اون خیابون، یکی از مهم ترین پروژه های امنیت ملی به خاطر رو دست خوردن من میرفت هوا!
گفتم که... اصلا نفهمیدم چه شد... فقط فهمیدم که یهو مردی که جلوم ایستاده بود، یه تکون خورد... مثل اینکه یه چیزی از پشت بهش برخورد کرده باشه! ... مرد خشکش زد... چشمام داشت میپرید بیرون... دیدم که چشمای مرد راننده خمار شد و سفیدیش معلوم شد... داشت میفتاد روی زمین... یهو یه دست قدرتمند از پشت سرش، زیر بغلشو گرفت...
داشتم میمردم از هیجان... هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته... یکی پشت سر مرد راننده بود که از پشت گرفتش تا مرد راننده ولو نشه روی زمین... من فقط یه صدایی شنیدم ... صورتش پشت سر مرد راننده بود... با حالتی که انگار داشت زور میزد و سنگینی تن و بدن راننده را تحمل میکرد گفت: «برو بانوی من! ... برو گفتم... به مسیرت ادامه بده... حتی میتونی دوباره برگردی به طرف کوچه 31... این تن لشو به من بسپار... برو... یاعلی!»
صداشو شناختم... خودش بود... با لحن پاکستانی-افغانستانی خاصی که داشت... خود «جواز عبدالله» بود! کل اون مدت منو مد نظر داشته و اون لحظه تا دید در خطر هستم، با یه اقدام سریع و به موقع، هم منو نجات داد و هم عملیاتو...
من قیافش را از پشت دیدم... قیافه جواز عبدالله را از جلو ندیدم... حتی اون لحظه هم روی خرابه های بدن اون راننده داشت تحمل میکرد تا من اونجا هستم، نیفته روی زمین و کسی به من مشکوک نشه...
نمیدونم بعدش چی شد و جواز عبدالله چه کرد و چطوری از شر اون راحت شد... اما من به راهم ادامه دادم... دوست داشتم بمونم و کمکش کنم... اما حتی اگر جواز عبدالله باهاش درگیر میشد و در معرض شهادت هم قرار میگرفت، از نظر حرفه ای نباید کمکش میکردم و به خاطر عملیات، باید ازش عبور میکردم.
الحمدلله خیلی تمیز کار صورت گرفت... جوری که نه تنها کسی نفهمید بلکه مثل کسی که توی بغل کسی غش میکنه، راننده افتاد توی بغل جواز عبدالله. جوری که نه مردم، نه پلیس، نه دوربین ها ونه هیچ مشکل و مزاحمی سر راهم قرار نگرفت!
یه دور زدم... از عرض خیابون رد شدم و رفتم پیاده روی اون طرف... ینی دقیقا همون پیاده رویی که کوچه 31 در اون طرف قرار داشت... این بار مصمم تر به طرف کوچه 31 رفتم... میدونستم که باید یه سر نخ دندون گیر به دست بیارم و برم... چون دیگه بعیده بتونم تا همین جا هم برم و اطراف کوچه 31 ولگردی کنم...
رسیدم سر کوچه 31... خیلی معمولی پیچیدم توی کوچه... سه تا در وجود داشت... دو تاش که یکی مشروب فروشی بود و یکی هم کتابخونه... رفتم به طرف مشروب فروشی... در را باز کردم و رفتم داخل... من فقط تا همین جاش نقشه ریخته بودم... یه لحظه موندم که باید الان چی بگم؟ با چه زبونی باید باهاش حرف بزنم؟ خب حالا گیرم زبون هم بلدم، چی باید بپرسم؟
فقط گفتم: «can you speak …?» تا اینو گفتم، هنوز جملم ناقص بود که تاییدم کرد و تونستم یه کم انگلیسی باهاش حرف بزنم. هم اون زور میزد که انگلیسی حرف بزنه و هم من خودمو کشتم تا بتونم از زیر زبونش بکشم که ساختمون رو به رویی کجاست و چه خبره؟!
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
.@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 44
بچه سال بود... شاید حدودا 18 ساله یا 19 ساله... چیز زیادی نمیدونست اما گفت که ساختمون رو به رویی منزل مسکونی و آپارتمانی نیست و به درد زندگی برای شما نمیخوره... گفت میگن فقط یه مرکز تحقیقاتی اینجا هست که اکثرا فارسی زبون ها و ایرانیا به اونجا رفت و آمد دارن و گاهی هم میان مغازش و مشروب میخورن و میرن!!
که اینطور! «مرکز تحقیقاتی» «فارسی زبان»! اینا کلید واژه هایی بود که از اون پسره تونستم بفهمم!
گفتم: «چطور میتونم بفهمم که اینجا چه تحقیقاتی انجام میدهند؟ چون اگر بخوام یه طبقش را اجاره کنم، باید بدونم همسایم کیه و چیکار میکنه؟!»
پسره یه حرفی زد که پرونده را واسه من خیلی پیش برد و تونستم روش کار کنم... گفت: «نمیدونم. اطلاع ندارم. اما گاهی وقتها قبض های اونا برای مغازه ما میارن و ما هم بعدا بهشون میدیم! مثلا همین دیروز که قبض آب اومد...»
جملش را قطع کردم و گفتم: «عالیه! الان پیشت هست؟»
گفت: «آره! الان میارم.» رفت و قبضشون را آورد. بهتر از این نمیشد. قبضشون را نگاه کردم. به نام «موسسه تحقیقاتی مطالعات بنیادی خاورمیانه» بود. دونستن اسم این موسسه، ینی 50 درصد کل پروژه!
👈 این نکته را کسی تا اون موقع نمیدونست. بعدا با دو تا شهید و یه تیم کارکشته فهمیدیم که اصولا تمام موسسات مطالعات بنیادی خاورمیانه در پاکستان، که تعدادشون بیشتر از دو سه تا نیست، کاری مشترک از سفارت انگلستان در اسلام آباد و سازمان ISI پاکستان هست! و اما سازمان ISI چیه و چیکار میکنه؟! لطفا این مطلب را تا آخر این گزارش دقیق به یاد داشته باشید که مهمه!
✔️ در حال حاضر مرکز سازماندهی ISI در اسلامآباد مستقر است و رئیس آن یا همان «مدیر کل» باید حتما دارای درجه سپهبدی باشد. سه معاون به صورت مستقیم به وی گزارش میدهند و هرکدام در سه شاخه جداگانه ISI فعالیت میکنند.
وظیفه شاخه داخلی، ضد اطلاعات و مدیریت مسائل سیاسی داخلی پاکستان است؛ شاخه خارجی، هدایت عملیاتهای خارجی را بر عهده دارد و شاخه سوم روابط خارجی را آنالیز میکند.
اکثریت کارمندان ISI را نیروهای پلیس و ارتش و برخی واحدهای ویژه ارتش پاکستان همچون «کماندوهای SSG» شامل میشوند. طبق اعلام محافل غیر رسمی پاکستان، شمار کارمندانISI (نظامی و غیرنظامی) در حدود 25 هزار نفر است که این تعداد جدای از 30 هزار نفری است که برای این سازمان خبررسانی و ارزیابی میکنند.
این تعداد در 6 بخش پشتیبانی، اطلاعات داخلی، اطلاعات خارجی، بخش جامو و کشمیر، عملیات مسلحانه و فنی فعالیت دارند:
1. کمیته اطلاعات مشترک: این کمیته سایر دپارتمانها را هماهنگ میکند. تمام اطلاعات و اخبار از سایر دپارتمان ها به دپارتمان JIX فرستاده و در آنجا بعد از تحلیل و تجزیه اطلاعات، گزارشهای مربوط آماده میشود.
2. اداره اطلاعات مشترک: مسئول جمع آوری اطلاعات سیاسی است و از سه زیرمجموعه تشکیل میشود که یکی از آنها مختص عملیات علیه هند است.
3. اداره ضد اطلاعات مشترک: مسئول نظارت بر دیپلماتهای پاکستانی شاغل در خارج از کشور و علاوه بر آن، عهده دار مسئولیت عملیات اطلاعاتی در خاورمیانه، آسیای جنوبی، چین، افغانستان و جوامع مسلمان مربوط به اتحاد جماهیر شوروی است.
4. اطلاعات مشترک شمال: به صورت ویژه مسئول مناطق جامو و کشمیر است.
5. اطلاعات مشترک متفرقه: مسئول عملیات جاسوسی شامل تهاجمی در سایر کشورهاست.
6. مرکز اطلاعات سیگنال مشترک: مسئول جمع آوری اطلاعات در طول مرز پاکستان و هند.
7. اطلاعات فنی مشترک و علاوه بر موارد یاد شده، بخشهای مربوط به عملیات انتحاری و جنگ شیمیایی وجود دارد.
عجب! عفت و فائزه و ندا و زهره کجا و مرکز مطالعات مشترک انگلستان و پاکستان کجا؟!!
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود