eitaa logo
•|🍃جوانان مهدوی🍃|•
328 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
521 ویدیو
18 فایل
خادم کانال: @karbalaymanAli # کپیِ مطالب آزاد .. به شرطِ صلوات 🍃✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃حاج اسماعیل دولابی : از هرچيز تعريف‌کردند، بگو مال خداست و کار خداست نکند خدا را بپوشانی و آن‌ را به خودت يا به ديگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگتر از اين نيست؛ اگر اين نکته را رعايت کنی، از وادی امن سر در می آوری🍀 @raieheh
سلام دوستان بابت دیر شدن رمان عذرخواهم🙏 اینم و تقدیم شما. شب خوش
هیچوقت نفهمیم چهطوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابه ها. من هم بیخبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: «داشتم برنده میشدم.» گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونهش بالا اومد و گفت: «ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن.» با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطره هام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخهای بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه الان هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحستر میشد. -ببخشید محیا خانوم؟ با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم. -بله؟ نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم. -چیزی لازم داشتین زری خانوم؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم. _زن عمو (مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال و تعجب. -ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالهاش داده بیرون بیاد. -تو اتاقشون. لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنهی محکمی به من زد. -معلوم هست کجایی عروس؟ ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
اخم مصنوعی کردم و گفتم: -صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس. دست مشت شدهش رو گرفت جلوی دهنش. -پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس. کلمه ی عروس رو این بار کشیده و مثلا بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط. -خب خواهرشوهر حساب بردم. با دست کمی هلش دادم. -حالا هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو. نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید. -محیا دستت چی شده؟ نگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکلساز شده بود امشب. -هیچی نیست به یاد قدیم ها با یخهای توی دیگ نوشابه ها بازی کردم. چشمهاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بیشک از یادآوری خاطره ها بود. عطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟ تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛ خاطره ها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه. -من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره. عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم. مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب های دعا رو بیرون میکشید. -کارم داشتین مامانبزرگ؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت: -کجایی مادر! آره. همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد: -بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از دیدنم؟! ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
بازجمعه شد.موعودا دیرهنگامی است آرمان انتظار را به کوله بارصبرویقین بر دوش میکشیم و برترنم آوای ظهورت سرخوشیم السلام علیک یا صاحب زمان(عج) @raieheh
🔺طرح جلد وطن امروز در واکنش به توهین نشریه فرانسوی به پیامبر اسلام(ص) و دفاع شیطانی مکرون از این اقدام صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raieheh 🌱 ♥️ |
الهی! اگر نبودی، ما از چه می کردیم ...!!؟ علامه حسن زاده آملی🌸
ای فرزند آدم! اگر تو به وسعت آسمان‌ها باشد، و سپس از من طلب نمایی همانا تو را می‌آمرزم...! صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم☘💚👇🏻 | @raieheh 🌱 |
🖋✂️ تو‌هفته‌ای‌دوبار‌گریه‌میکنے‌بجام... تو‌هفته‌ای‌دوبار‌ توبه میکنے‌به‌جام [💚💔]°• شرمنده‌ام‌ڪه‌مدام‌شرمنده‌ام 💕 صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raieheh 🌱 ♥️ |
؟ صدات‌ میکنه‌ بنده‌ ی من قُل يَا‌ عِبَادِیَ الَّذِينَ‌ اسرَفُوا‌ عَلَىٰ‌ أَنفُسِهِم لَا تَقنَطُوا مِن رَحمَه اللَّهِ ‌ «بگو‌ ای بندگانِ‌ من‌ که‌ بر خويشتن‌ زياده‏‌ روی روا داشته‏‌ايد‌ از‌ رحمت‏‌ خدا نوميد‌ نشويد» سوره‌ مبارکه‌ ی‌ زمر‌ آیه ‌۵۳
دعا کنیم برای دردِ مبتلا شدن به امام زمانمون ... اونوقت به قول شهید مرادی اگه یه جمعه دعای ندبه رو نخونی حسِ کسی رو داری که شبانه لشکر امام حسین ع رو ترک کرده... اللهم عجل الولیک الفرج🌸 صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم💚☘👇🏻 | @raieheh 🌱 ♥️ |
قبل از هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ باز هم خودش ادامه داد. -حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره. قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دل نگران سرما خوردنش بودم و همه ی حواسم مال اون؛ اما... با صدای گرفتهای گفتم: -میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها. مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم. -میدونم عزیزم، این حرف هر سالهشه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه. تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟! -هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده. این حرف یعنی اعتراض ممنوع. قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم. -باشه چشم. -کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم. هنوز مردد بودم برای رفتن. مامانبزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش. -هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه. به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم. به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد، قدمهام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا اومد، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش. حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم. -سلام آقا مرتضی نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط به یه سر تکون دادن براش جای سالم، اکتفا کردم. -سلام محیا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بیام بگم کتابها رو بیارن. ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh