فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دل امریکا چه میگذرد :)
ژنرال پُکی به سیگارش زد و با فارسی
دست وپا شکسته دستور داد برای
امامِ مان مرگ بخواهیم . نگاه ها بهطرف
هم چرخید و بعد به زمین . ازجمع
دوازده نفرمان هیچ کس حاضرنبود این
حرف رابزند و ماهرعبدالرشید اصرار
داشت . تا اینکه کسی گفت :
( مردست خمینی ) وماهم گفتیم حتی
با فریاد و گذاشتیم ماهرعبدالرشید در
لذتی بماند که فکر میکند پیروزاست .
فقط یک نفر با ما همصدا نشد و ژنرال او را دیده بود ، رفت طرفش. نمیشناختمش . حتم از یک لشکر دیگر بود ! سیزده چهارده ساله ؛ خیلی جدی و حتی میشود گفت خیلی مردانه . ژنرال کُلتش را مسلح کرد گذاشت روی شقیقه پسرو گفت اگر شعار ندهد مغزش را متلاشی میکند
بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنجه انداخته بود میان همه .
پسر آرام گفت : نمی گویم .
ژنرال دست انداخت یقه پسر را گرفت
و از زمین بلندش کرد و گفت :
(تو ازهمه کوچکتری ولی از همه شان
مردتری ، بزرگتری ) و این اعتراف برای
ژنرال زیادخوب نبود ؛ اما انگار خودش
هم به هرقیمتی میخواست مقاومت
اسیر نوجوان را بشکند ...
ژنرال گفت ازمن چیزی بخواه .
پسرفکرکرد وگفت : فقط یک لیوان آب
ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و
ماهمه خیره به لیوان آب مانده بودیم
ونگاه ژنرال که نگاهش نشان میداد
از اینکه توانسته غرور پسر را بشکند
راضی است پسر لیوان را گرفت ...
پسر لیوان را گرفت همه مان انتظار داشتیم آب را سر بکشد . اما این کار رانکرد . آستینش را بالا زد و باهمان لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز . همه ایستاده بودیم هاج و واج نگاهش میکردیم ..
📚 #غواص_ها_بوی_نعنا_میدهند
#فصلنوزدهم