جیم
🔖انتخابات؛ بودنی در نزد خود به وسعت تاریخ 🎙 #استاد_اصغر_طاهرزاده معنا و حضور تاریخی در نزد خود در
.
.
وقتی میرفتیم با بچهها رای بدیم دل تو دلم نبود توی این فکر بودم که حضور تاریخی یعنی همین ...
اول اینو بشنوید:
بدنم موقع رای دادن داشت میلرزید
شروع کردم به نوشتن که یکی از بچهها خیلی ریلکس گفت این دیوونه داره توی برگهی شوری اسامی خبرگان رو مینویسه🤦♂
سر و صدا و خنده همه رفت بالا ...
توجه مسئولای نظارت هم جلب شد و اومدن جلو
ماهم رفتیم سمتشون برگمو بالا گرفتم ببینن
گفتند باطله 😕
فقط جای ی اسم خالی بود ...
قیافهمو که دیدن افتادن به مشورت
یکیشون که از همه جوونتر بود گفت میتونه پشت برگه بنویسه
خانومی که اونجا بود از سرپرست پرسید میشه؟ اونم با ی لبخندی گفت که نه نمیشه ☺️
جوونه بازم گفت چرا من خاطرم هست که در صورت اشتباه میتونه پشت برگه بنویسه ...
دوباره سر پرست با همون لبخند ملیحش گفت که نمیشه ...
هیچی دیگه لب و لوچهی من بود که هی جمع میشد دوباره آویزون میافتاد
ی نفر که از هم مسنتر بود گفت که طوری نیست جزو باطلهها شمرده میشه 😳
تا بالخره ناظره اومد جلو و گفت کدهاشون رو درست بنویس ....
منم خط زدم و کد نوشتم
خلاصه حسابی هول کرده بودم
رو کردم بهشون گفتم خودتون میشمارید دیگه ؟ خانومه گفت بله فقط خواهشا توی صندوقها درست بندازید 😂😂
یادمه توی روایت فتح از مادر شهیدی که هیچکدوم بچههاش نبودن چون هر سه تاشون شهید شده بودن پرسیدن که چه احساسی داری که میآیی اینها رو نگاه میکنی ایشونم گفتن که خوب احساس خدا میکنم احساس کربلا میکنم صدام نابود شه ایشالا
احساس حضور یعنی این
با واستادن و تماشا کردنت در همهی تاریخ گذشته تا امروز حاضری و هیچچیز برای غبطه خوردن به کسی یا جایگاه کسی وجود نداره ...
امروز بالای سر صندوق همون احساسی رو داشتم که صبح موقع تماشای رای دادن رهبری داشتم ...
و بدنم به رعشه افتاده بود ...
من قبلا هم ی جاهایی بدنم میلرزید
یکیش موقعی بود که توی لحظات آخر بازی فوتبال بارسلونا گل ششمش رو به پاریسنژرمن زد و من از فشار تبلت رو پرت کردم گزارشگر هم همون موقع گفت چیه این فوتبال تمام بدن من داره میلرزه؟ ...با اینکه گزارشگر بارسایی نبود
ولی خب من چند سالیه که دیگه بارسایی نیستم، تموم شد و به قول اهل دل هرچی زده بودیم پریده و ندارمش اگرم سر خودمون رو شیره نمالیم هیچ چیز این فوتبال به فوتبال ۵۰ سال پیش نرفته ...
و همهچیز جز چیزی که به تاریخ ما وابسته است تموم میشه ...
خب ...
کی این رو میفهمیم وقتی که برگه رایمون قراره باطله بشه و اشکمون بخواد در بیاد
من که تا دیروز میگفتم حالا فرقی هم نمیکنه به کی رای بدیم و فقط یک نفر مد نظرم بود که بهش رای بدم حالا از اینکه فقط میتونستم به همون یک نفر رای بدم داشتم خل میشدم
و پای قانون صوری هم با اینکه اسمش بود کم کم واپس کشید تا آدمها بازهم بتونن باشند
میدیدم توی چشم ناظرا
مثل اینکه توی اربعین و هیات و جبهه بخوای یک لیوان آب بدی دست یک نفر و اگه همون رو هم نداشتی دلت بخواد تماشا کنی و باز هم چونه بزنی که اگه میشه ی خورده دیگه بمونیم
جشن ملیمون مبارک
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
.
منه حموده خالق این اثر است ؛
روزگاری با خودم فکر میکردم اگر روزی قرار شد از شر اینهمه سیمان که درون شهرها ریختهایم خلاص شویم باید چه کنیم ؟
حالا او نشانم داد که ذغالی سیاهتر از چهرهی سیمانها بر میداریم و نقاشیاش میکنیم ...
او نه فقط ویرانه را ساخته و آباد و محل جمع شدن کرده بلکه با ویرانههای درون ما هم همین میکند
نقاشیهای او جان دارند و ریشهی کینتوزی برآمده از بیهنری را میخشکانند
منه از هرکجا بیخبر است و گویا با ما گفت و گویی جز از خودش و غم پهناوری که بر او میگذرد ندارد ولی او چه شاد و آرام است ...
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
انگار به من میگفت اگر میخواهی رمز اینکه دامنم به سیل حوادث تر نشده است را دریابی کمی جلوتر بیا و مرا بیشتر بشناس !
او بجای آنکه از نشان گلوله بترسد و از یادآوری آن ابا کند به جای گلولههایی که بر دیوار و بر جان او نشسته است هم فکر کرده است
کودک درون مرا کشتید و حالا من انقدر بزرگ شدهام تا همهی هستی را بر زیر پایم درنوردم و همهی هستی را همپای غمی که یکسره بر کام من ریختید بهدرون خود بکشم!
گوش و هوش ما را این پرسش نمیرباید که شاعران ما دست از هنر کشیدهاند و میخواهند سلاح به دست بگیرند و منه سلاح و جنگ را به گوشهای انداخته و با ذغال و گچ راه بیکرانگی را نشانمان میدهد !؟
آه شاعران هرجا که باشند خوبند ولی امان از مردم فلسطین و خبرنگاری که همهی حوادث را رها کرده و خبر داغ و دست اول را نشانمان میدهد
او راست میگوید که هنر یعنی جمه بین اضداد و تناقضات کردن ! زندگی و منش پهلوانی یعنی بدانی و
جیم
. . منه حموده خالق این اثر است ؛ روزگاری با خودم فکر میکردم اگر روزی قرار شد از شر اینهمه سیمان ک
دستگیری و بگذری و بخندی چرا که غمی و آتشی بیانتها در سینهات داری! نجنگی و شکست بخوری و آرامی چون سوختهای ! ظلم کنی و عقب بایستی چون که عاشقی و مردم منطقزدهی این سیاره حق دارند نبینند که رفاه و آسایششان حال و روزشان را سیاه کرده است و نفهمند دخمههای سوخته و سیاه روشنیگاه این عالم است
.
.
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند؟
ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب ...
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند!
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآميز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر!
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات! خدا يار شماست
چشم اِنعام مداريد ز اَنعامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
(که مگو حال دل سوخته با خامی چند!)
حافظ از شوقِ رخِ مهرِ فروغِ تو بسوخت
کامگارا !
نظری کن سوی ناکامی چند
حافظ
جیم
. . . #خوزستان #آسمان_فکه
.
.
گرچه تهران شهربزرگی است
و گرچه اصفهان و شیراز و مشهد و کرمان و یزد ستارههای درخشان ایرانند
ولی پایتخت ایران، خوزستان است!
او در آن دشت نشسته بود
و هیچچیز نگاهش را حد نمیزد
مگر افق که پلکهای چشم آسمان و زمین است
و ایندو، آنجا به هم دوخته میشوند
در ابتدای خوزستان نشسته بود
رو به انتهای آن پهندشت
ولی احساس دلتنگی میکرد
چیزی او را به تنهایی وا میداشت
ماند تا شب شود
و ناگاه آسمان شب در آن تاریکی هویدا شد.
میدید که ستارهها در اعماق شبند
آه
خورشید و ماه هر دو
پردههای شبند
و خود را روزنهای در میان آسمان جا میزنند
ناگاه
چشمهایش به خواب رفتند
سکوت در دشت میپیچید
که الههی شعر
با صدای پختهی زنانهاش
چیزی در گوش او خواند
و او را به بیداری کشید
(این دشت پابرجاست
گرچه گیاهانش هر روز میمیرند
واگر چنین نبود
دشتِ بیطراوتِ پیری بود)
راز را اینگونه نجوی کرد
و تا چشمهایش باز شد
خود را تنها یافت
زمزمهی دشت با او این بود
(تو میمیری ولی زیبایی همچنان برپاست)
آه من میخواهم بمانم
مرا جا نگذارید!
بوی گیاه نمزده مشام او را پر میکرد
و رطوبت، خود را به دیوارههای پوست او میکوبید.
و او که عاجز و مردنی افتاده بود
برخاست
بین آسمان و زمین که در نگاه او
شده بودند ارتفاعی که او در آن گم و پیدا میشد تا قدم میزد
وانگهی بلندی ها و پستیها او را بهخویش میخواندند
این دشت یقینا پیش از من هم
با کسانی سخن گفته است!
و آنها را مثل رد عطری به پیمودن خود واداشته
یقینا آنها هم پیش از من
بر همین نقاط پا گذشتهاند
میتوانم رد پایشان را در جانم احساس کنم
یقینا آنها هم یک خط مستقیم را نپیمودهاند
و حالا گودالی که پیش رویم است
اینجا هیچ چیز جز خاک نیست
و لوازم نویسندگی من مهیا نمیشود
چشمانم عاجزند ولی شامهام تیز تیز شده است
لوازم نویسندگی برای سراییدن هیچچیز جز خاک چیست؟
زبان !
من زبان ندارم تا شامهام را غرق و غوطهور الکل آن کنم تا معانی مست و خراب بسان کلمات بحرف بیایند
آه همینجا نمیایستم
گودال را مثل کنارهاش که خود را مثل دیوارههای کاسهای گرد و رو به بالا کشیده ادامه میدهم و همانجا میایستم
پست و بلند خاک ...
مثل پست و بلند آسمان شده است
یقینا افق اینجاست میبینم که آسمان هم اینجا خود را به پایین کشیده و پر سیاه آویزانش خاکمالی شده است
آه ای الههی شعر!
آن نجوی که تو در لالهی گوشم ریختی
چه بیانتهاست
بزرگتر از این دشت و آسمان
اینک ابراهیموار در گستره و گیرایی این لحظه بتهایم میشکنند
و در طلب و تمنای آشکار کلمات
آه اینجای کار را من دیگر نیستم و تاب نمیآورم
اینجا همانجاییست که لوازم نویسندگی کامل میشوند
اینجاست که کلمات بیهوش و خونین بر زمین ریختهاند
و بیخود نه عبث سخن میگویند
اینجاست که اگر بمانی پر بیزبانیت میسوزد کلافه میشوی و بیراهه میروی و سقوط میکنی
جیم
. . ای گل! چه زود دست خزان کرد پرپرت رفتی و رفت خنده ز لبهای مادرت #شهیدهی_عطش
Mahmoud Karimi @RozMusic.comMahmoud Karimi - Muharram 1402 Shab 3 - 10.mp3
زمان:
حجم:
8.6M
.
.
دختر عشقم
پس حکم، حکم من است
نوهی حیدرم رقیهی اطهرم
حاج محمود کریمی
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
عِتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان نما بکند
طبیبِ عشق مسیحا دَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکند؟
تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکند
ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکند
لِسانُالغیب
@varastegi_ir وارستگیتو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار.mp3
زمان:
حجم:
2.7M
🎧 #پادکست #برش_کوتاه
💠 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار...
🎙 حجتالاسلام نجات بخش
⏱ سه دقیقه
🗓 ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
(خوانش صفحه ۱۹۴ از کتاب «گفتگوهایی با سایهام» دکتر داوری اردکانی)
🔺 @varastegi_ir ๛ وارَستِگی
#متافیزیک
جیم
🎧 #پادکست #برش_کوتاه 💠 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار... 🎙 حجتالاسلام نجات بخش ⏱ سه دقیقه 🗓
.
.
امان از این سخن و این زبان
سخنی که از همیشه و هر زمان به آن محتاجترم؛
سخنی نزار ولی جاندار و قدرتمند که دست مرا (لابلای هزار صدای سرگیجهآور و کر کننده که مرا وامیدارند باور کنم در میانشان تنها امیدم[که از هرناامیدی نومیدوارتر است] این خواهد بود که در گوشهایم را بگیرم و در این نبرد نابرابر تنها سلاحم این است که همنوای غول صداها فریاد بزنم و اینگونه تسلیمشان باشم) میگیرد و راه را دوباره برایم روشن و آشنا و پیمودنی میکند!
مرا که در قعر ناامیدی و شک پرت شده بودم دوباره به در خانهی ایمان و باور بر میگرداند!
مثل بچگیهامان که گم شده بودیم و کسی در میانهی راه یا بازار به اشکهایمان اعتنا میکرد و دست ما را میفشرد و قربان صدقهمان میرفت و تسلایمان میداد تا بالاخره زبان باز کنیم و بگوییم چه مرگمان شده و عجبا که آن مهربان چه زود و خوب میدانست مادرمان را گم کردهایم و چه روشن و بیمعطلی سر خانهی اول می رفت و میپرسید (مادرت کجاست؟)تا لکنت وار و هق هق کنان چیزی به لب میآوردیم چرا که باور میکردیم مادرمان را در میان این همه شلوغی و بیگانگی شهر و مردمان پیدا خواهیم کرد !
راستی اگر بچه نبودیم و بزرگ شده بودیم و یادمان رفته بود که همهی درد جدایی است زبان به سخنی بغیر از جستجو و طلب باز میکردیم و خیالمان راحت نبود که با مادرمان که باشیم کار تمام است فقط زودتر او را پیدا کنید من هم با نمایش یتیمیام یعنی اشک و داد و بیداد وفریاد کمکتان میکنم تا جان آشنایی آتش بگیرد و وادار شود هرچه زودتر از سر همدردی دست مادرمان را به دست ما برساند و وای از امروز که بزرگ شدهایم و قصهی دردهامان را فراموش کردهایم و دیگر چنین نمیکنیم ...
عجب جاری و پرحرارت و جوشانی
یقین که خانهی این زبان آتش است که آب سخن را به مرداب دل من میرساند و مرا (از واماندگی و ضرورتا گندیدن در میان غولان صداهای مایوسکنندهی گوشزد کردن مردابها و آنچه بودیم و هستیم) نجات میدهد و راه تلاطمهای آینده را هموار میکند
یا من راس مالهالرجا و سلاحهالبکا
او که از همه عاشقتر بود اینگونه در عرصهی نبرد خود حاضر بود و جای اینکه ادعا یا پرخاش کند و دیگران را بکوبد تا خود را از نقصها بیالاید و بیاراید اینگونه سخن میگفت و سخنش راهنما و کارساز میافتاد !
خوب است وقتی زمین و زمان را عرصهی برتری خود بر دیگری و دیگران دیدیم ساکت باشیم تا بشکنیم و راه اشک باز شود و جای نمایاندن دعویها و زور و زبان وجود خود را که با اشک سخن میگوید به میانه بیاوریم ...
تا بازهم با هم باشیم و دیگران هم بتوانند سراغ از وجود خود بگیرند و در این همزبانی باهم یکدل و یگانه باشیم و راه را پیمودنی بیابیم
.
.
هدیه است
از طرف بهترینها
خب من مشکل کتاب خوندن دارم
و مشکل لباس خریدن
و مشکل گوشی خریدن و ....
بگذرم
از لباسایی که خودم میخرم بدم میاد و دودلم
ولی امان از وقتیکه مادرم یا خواهرم برام لباس میخرن ...
اونوقت فکر میکنم هیچلباسی اون اندازه برای من دوخته نشده
بالاخره اونها ی تصوری از ما دارن و موقع خرید با حسن ظن به منی که از من سراغ دارن نگاه میکنن و انتخاب میکنن ولی خودم
بیچاره میشم و هیچوقت نمیدونم برای کدوم یکی از تصوراتم از خودم لباس بخرم
خب کتاب ...
برای چی کتاب بخریم
نمیدونم
کدومو بخونیم بازم نمیدونم
فک میکنم باید رفت سراغ کتابی که بشه باهاش همدل بشیم تا بتونیم راه رو ادامه بدیم و این مورد اجالتا نیاز به بهرهمند بودن از تفکر داره و عین تفکره
کتابی که افق بودن ما باهم رو روشن کنه ولی ...
خب من خوشم نمیاد کتابخون یا همون خرخون یا قاطر کتاب باشم و الحمدلله یک میلیارد سال نوری هم برم به با سوادی اینترنت نمیرسم
خوشمم نمیاد کتاب بخونم که به جایی برسم
خود نویسنده ها هم اوقاتی رو لاجرم وقف نوشتن کردند
بگذرم این کتاب رو میخواستم و دوست داشتم بخونمش
ولی داشتنش کلافهم میکرد چرا که کتابها هم مثل مردههان صورت دارن ولی بیروحند
مثل خیلی از ماها نشونهش هم اینکه بجای اینکه دوروبرمون پر آدم باشه پر ابزارهایین که قراره توی وجود ما و زندگیمون بدمن و نشاطی بهش بدن
ولی خب ابزارا که روح ندارن
ابزارها قراره که ما رو بازهم تنها نگه دارن تا منت و سختی باکسی بودن رو نکشیم
خب هدیه یعنی همین
اگه گُله خشکیدههم باشه موندنیه و پیک دوستی و عهد ماست