السلام علی المهدی و علی ابائه
چند سالیست که تکیه اربعینی ها، در این مسیر، برپا میشود.
نه از سر عادت، که از سر عهد.
نه فقط برای خدمت، که برای حضور؛ حضوری در این زمانه ی پر التهاب
وقتی اربعین فرا میرسد،
دلها از نو شعلهور میشود.
اما امسال، داغها رنگی تازه دارند.
زخمهای کربلا، در چهرهی زخمیِ غزه، تکرار میشوند.
و مظلومیت، دیگر تنها روایت دیروز نیست؛
بلکه صدایی است که همین امروز، از پشت مرزهای آتش
به گوش میرسد.
در چنین هنگامهای، برپایی موکب،
صدایی است از دل تاریخ و حضور در صحنهی دفاع از حقیقت
و دعایی برای آمدن آنکه وعدهاش،
پایان دوران ستم است.
۱۱ روز مانده تا اربعین
@gharagahqods
گفتگویی هست و من هستم
گفتگویی و دگر هم هیچ؛
(+آه افسوس!
-راستی افسوس !؟
+چی بگویم ؟ چون نمیدانم! )
و سکوتی و دگر هم هیچ!
غالبا آندو
گرچه پر حرفند و پرغوغا
این روزها اما
گفتگوشان هرچه باشد تند یا آرام
خاموشند
جام از دست سکوتی پاک میگیرند و
بیباکانه مینوشند
راز است؟ [این میپرسد از دیگر ]
اینکه دور از هرچه میباید نشستم
و نگاهم سرد و بیروزن
بسته با زنجیر رویاها و خواهشها
مانده تا آن دور
زندگی را با گروهی ناتوانی همسفر گشته
کولهبارش را بهروی شانههای این و آن هشته
و رهآوردش چه شد جز دادها بیدادها ؟
افسوس!
_راستی افسوس!؟
چی بگویم !؟
عقدهی کوری نچسبی داغ و دردی
از معماها معمایی
وز میان رازها رازی
راز گویم چون نمیدانم
با خودم میگویم اما ...
ناگهان لرزید
چشم ها باریک کرده
و نگاهش مانده تا آن دور
با تکانهای سرش اندیشناکان
در مهیب ساکتی خاموش
این یکی پرسید از آن دیگر:
شاید این تقدیر ما باشد؟
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا
بهتجمل بنشیند، بهجلالت برود
خواجه
سومین حرکت دریایی بهسمت غزه
#کاروان_صمود
#عهد_انس_انسان
طوفان الاقصی
بند پایانی قصه نوح بود
آنجا که مردمان
از کشتی به خشکی رسیدند
اول زبانها دگرگون و آخر آدمها پراکنده و جدا شدند
آنجا عهدی پیش آمد
عهدی که امروز باز همهرا سوار بر کشتی کرده
و بهسوی بلا میبرد
آنجا که از آن آمده بودیم
و مثل همیشه وقتی پیاده شدیم دیدیم چیزی را گم کردهایم
نبودِ چیزی داشت خودش را با گم شدن چیزی نشانمان میداد و نگرانمان میکرد
دست در جیب میکنیم و خیره بر زمین میگردیم
زمینی که از آن نجات یافته بودیم ما را بهسوی خود میکشاند
آنجا زمین بلا بود و ما مبتلا بهم
و آنچه که میپنداشتیم راحتِ جان است عذاب جان ما شد
وقتیکه راه خود را گرفتیم و گفتیم و رفتیم: عیسی بهدین خود، موسی بهدین خود
امروز چه؟
هنوز هم همه سوار کشتی_ایم ؟
کشتی خانهی پدربزرگمان بود
که بهطوفان دچار شد طوفانی که (شما بخوانید سودایی که) همهرا با خود برد حتی همسر نوح یعنی مادربزرگمان را (شاید این داغ در آن زمان از همهسنگینتر بود)
و امروز باز داریم بهقصهی طوفان و کشتی بر میگردیم!
بهاولین قصه
به سرآغاز
آنجا که همه دار و ندارمان همین یک جمله بود؛
به باسمالله الرحمن الرحیم
همه با هرزبان و هر عبارتی
بههر کیش و آیینی
#خاطره
#کاروان_جهانی_صمود
#عهد_انس_انسان
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
من هم اینجا با شما رقص و پایکوبی میکنم!
همچنانکه شما با ساکنان غزه!
همچنانکه ساکنان غزه با جنون خود ...
جیم
. من هم اینجا با شما رقص و پایکوبی میکنم! همچنانکه شما با ساکنان غزه! همچنانکه ساکنان غزه با جنون خ
.
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دَور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی میخوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
مولوی/مثنوی معنوی/دفتر دوم
سکوت میشکند
مگر میشود چرخ زمان را از حرکت باز داشت ؟
منظورم از بازداشتن زمان چوب لای چرخ ثانیهها کردن نیست!
منظورم فراخواندن آینده است!
آیندهای که امروزِ ما ایجابش میکند!
و در درونمان نجوی میشود
و چشمهایمان داد میزند!
و از بس باورش داریم منتظریم با اینکه نمیدانیم کی و کجا و اصلا چگونه پیدایش خواهد شد و همه را با خود خواهد برد
مثل مرگ!
اگر جز از این بود نامش آینده نبود
و آنقدر هست و کارساز است که گوی را از (من) میدزدد و خودش را نشانم میدهدو شگردش را بهرخم میکشد!
و این آیندهداری نهتنها سهم من
بلکه سهمِ یگانهچیزی است که با آینده پیوند دارد؛
انسان!
و هرچیزی که به انسان تعلق دارد
انسان و بار و بنهاش همگی بهآن چنگ انداختهاند
گویا غیر از (هیچ) را برگزیدن، پایان کار است و آدمی هیچ را میپذیرد تا کارش به پایان نکشد مثل پایان همهی قصههایی که ماندهاند
طوفانالاقصی شروعیست که پایان انسان را نپذیرفته! انسانی که کارش تمام بود! کارِ جمع(همدلی) و پایکوبی و موسیقی و شعر و رمان و فلسفه و فقهش!
قصه اینها صرف داشتنشان نیست بلکه اینها دور هم بودن ما را، و دور هم بودن ما داشتن اینها را تضمین میکند و قرار میبخشد. مثل قرار آب در بستر رودخانه!
هوش مصنوعی هست ولی گیتار را نمیتواند از دست جمعها بگیرد!
دریای غزه دستخوش طوفان است و درست است که امروز و در جاهایی این طوفان کمتر تاب آورده میشود ولی این دریا ساحلی هم دارد که جوار رحمتش است!
نشاطِ نشستن و تماشا و باران و شرجی و درخت و حیات و تکانه امواجی که دل بهدریا سپردگان و گاهی ساحلنشینان را بالا و پایین میکند. و نسیمی رام شده بهساحل میآید که خبر از اصل خویش میدهد و طوفان را تفسیر میکند!
نبی و امام، فیلسوف و شاعر یا عالم دین نیستند بلکه این سه با امام آینده را مییابند! و بهآن نظر میکنند!
نبی پیام آینده را آورده است و امام هم با ایمان به نبی از همه پیش میافتد و بهاین معنی پیشوای همهاست!
او دوزخ بیآیندگی را گوشزد میکند و جامهای آینده را در کامهای تشنه میریزد!
شاید آدمی کمتر راحت خود را بهخاطر میسپارد و بیشتر رنجها را در نظر میآورد و از این رو تا رنج نبیند و رنجوری را باور نکند قدر راحت نمیداند و از آن یاد نمیکند!
و چهبسا امروزه با غلبهی ترسها و اوهام این حالت بیشتر از همیشه با او باشد! رنج و راحت، خصوصیت دو اتفاق مجزی نیستند بلکه به چشم آدمی و نسبت او با آینده بستگی دارد! آدمی قادر است چیزی را سخت یا آسان بگیرد و مگر نه اینکه امروزه هزار رنج میکشیم تا از دست چیزی که از آن میترسیم خلاصی یابیم!؟
چیزی که میدانیم بهدنیا آمده است!
و با دو چشم خود میبینمش
و پدر و مادر خود را باز شناختهاست!
هرچند کمی لکنت داشته باشد!
شاید هم ما پنداشتهایم اگر حافظ نباشد شعر هم نیست.
ولی اینگونه باور نخواهیم کرد که روزی همهشاعر باشند و آدمی بهاصل خویش بازگردد
جیم
نوجوانی که توانسته حافظ قرآن شود
.
اسرائیل مرا و پیرامونم را با سوداهایش سحر کرده است!
و تا سودا هست حفظ قرآن ممکن نخواهد بود! و او توانسته است از همهی بیماریهای نهفته در سینه رهایی یابد! و با حفظ قرآن به گنجینهی راز میپیوندد!
رازی که چشمها و فکرها را بهدنبال خود خواهد کشاند ولی هیچگاه بهدست نمیاید!
این لحظه همهی ما را با حیرتی وا میگذارد!
حیرتی که بهدرستی معنیاش را در نمییابیم و از بیان آن عاجزیم!
و شاید راز اشکهای مادرش هم همینجاست! او میداند که دست اسرائیل هیچگاه بهفرزندش نخواهد رسید! گویا میبیند که او از چنگ قهر و کین و خودخواهی و بدبینی و همهی جنود اسرائیل فراتر رفته و مثل ضیف و سنوار و ابوعبیده بدل بهیکی از هزار سایهای شده که نمیشود پیدایش کرد!
پس شاید چندان عجیب نباشد که تاج گل بهگردنش میافکنند و برف شادی بر سر و صورتش میپاشند و ناباورانه مانند مسافری در آغوشش میکشند و خودش اینچنین سپاسمندانه دست مادرش را میبوسد و سجدهی شکر میگذارد!
30M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ جویریه عدوان از غزه، از سواحل پایداری، پیامی نیرومند از استواری و مقاومت را خطاب به اعضای ناوگان صمود میفرستد:
🔻«اگر شما را گرفتند یا آزار دادند، نگذارید شما را محو کنند. اسمهایتان را جلوی دوربینها فریاد بزنید و روی دیوارها، کاغذ و همهجا بنویسید؛ از وجودتان فریادی بسازید که انکارناپذیر باشد.»
نگذارید داستان، داستان خشونت آنها باشد
🇵🇸🇮🇷 @C4Resistance
باز هم پناه آوردم بهنوشتن
چهکنم ؟ دست از سرم بر نمیدارد
هرباره قلبم شروع میکند بهتند تند زدن
وقتی که دارم با چاقو آشو لاششان میکنم
و تند تر میزند وقتی تماس میگیرم و از آن مسخرهتر، وقتی بیسیم میزنم به نیروها تا بیایند سراغشان
سراغ هر چهار نفرشان.
و البته آن عفریته که میگفت در اینجا چهکثافتکاری میکنید هم تاوانش را میبیند.
یک سیلی محکم و چند لگد نثارش میکنم که روی زمین بهخودش بتابد و چند فحش نثارش میکنم!
یکی از آنها را توی بازداشتگاه چنان چَککش میکنم که یک چشمش کور میشود و از ترس اینکه نمیداند قرار است چهبلایی سرش بیاید زهرهش آب شده!
پدرش هم از هول اینکه میداند پسرش را فرستادهاند جایی که عرب نی میاندازد، دستش را روی قلبش میگذارد و جا درجا سکته میکند و میمیرد!
ناچار مثل کسی که برای نجات از مرگ از خواب میپرد، از خیالاتم به بیرون پرتاب میشوم!
قلبم نزدیک است از فشار تپش بایستد!
کینه و خشم با اینکه کمی بهخودم آمدهام سر جایش است ولی قادر بههیچیک از کینخواهی ها نیستم!
نهچاقو میتوانم بهدست بگیرم
و نه نیرویی تحت فرمان من است تا بدون درگیری با قانون بتوانم سر کسی را زیر آب کنم
من از همیشه ضعیفترم ولی در لحظهای این ضعف را پاس میدارم و ستایشش میکنم
مگر ما سراغ بیماری را از حساسترین دستگاهها نمیگیریم و مگر ضعیفان پیش از همه بیماری را نشان نمیدهند!؟
اگر قدرت داشتم شاید ...
نمیدانم چه میشد !
هرچه بود امشب و چند شب است وقتی قلبم تندتند میزند یاد حاجقاسم میافتم!
و یاد رفیقش که در دفاع مقدس خطاب بهقاتل خود (رها از کینتوزیها و لاجرم قدرتطلبیها) گفته بود بوالله شفاعتت را میکنم و شهید شد و حتما با قاتلش در بهشت سر یک سفره نشستهاند!
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
آنها که هم سلاح و بیسیم داشتند و هم صاحب قدرت بودند در این جهان که اگر کسی یک انگشت بیشتر از دیگری داشته باشد رحم نمیکند هرباره خود را فدا میکردند! تا با شهادتشان مردمان هم بهغفلت خود واقف شوند!
ایام فاطمیه است و سیفالله گذاشته تا دستش را با طناب ببندند و با طناب بکشند ولی دست بهشمشیر نمیبرد ...
نمیدانم! شعر و فلسفه و فقه خوباند ولی چهکنیم که در غفلتمان از اینها درس دوستی نمیآموزیم!؟
و چاره و درمان درد خود نمیکنیم!
چاره و درمان درد ما چیست؟
دردی حقیقی و اصیل که شاعر و فقیه و فیلسوف داشتند و چاره را در قدرت و بمب اتم نمیجستند بلکه عزادار روزگار بیمهری و جهل بودند!
مگر اشک در ثنای مقتدای شهیدان و متفکران، حضرت امابیها دستگیریمان کند و ما را بهچنین حیاتی ورای کینتوزیها راه بدهند و جانی دوباره ببخشد
حیاتی که؛
مطربانشان در درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان