جیم
نوجوانی که توانسته حافظ قرآن شود
.
اسرائیل مرا و پیرامونم را با سوداهایش سحر کرده است!
و تا سودا هست حفظ قرآن ممکن نخواهد بود! و او توانسته است از همهی بیماریهای نهفته در سینه رهایی یابد! و با حفظ قرآن به گنجینهی راز میپیوندد!
رازی که چشمها و فکرها را بهدنبال خود خواهد کشاند ولی هیچگاه بهدست نمیاید!
این لحظه همهی ما را با حیرتی وا میگذارد!
حیرتی که بهدرستی معنیاش را در نمییابیم و از بیان آن عاجزیم!
و شاید راز اشکهای مادرش هم همینجاست! او میداند که دست اسرائیل هیچگاه بهفرزندش نخواهد رسید! گویا میبیند که او از چنگ قهر و کین و خودخواهی و بدبینی و همهی جنود اسرائیل فراتر رفته و مثل ضیف و سنوار و ابوعبیده بدل بهیکی از هزار سایهای شده که نمیشود پیدایش کرد!
پس شاید چندان عجیب نباشد که تاج گل بهگردنش میافکنند و برف شادی بر سر و صورتش میپاشند و ناباورانه مانند مسافری در آغوشش میکشند و خودش اینچنین سپاسمندانه دست مادرش را میبوسد و سجدهی شکر میگذارد!
30M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ جویریه عدوان از غزه، از سواحل پایداری، پیامی نیرومند از استواری و مقاومت را خطاب به اعضای ناوگان صمود میفرستد:
🔻«اگر شما را گرفتند یا آزار دادند، نگذارید شما را محو کنند. اسمهایتان را جلوی دوربینها فریاد بزنید و روی دیوارها، کاغذ و همهجا بنویسید؛ از وجودتان فریادی بسازید که انکارناپذیر باشد.»
نگذارید داستان، داستان خشونت آنها باشد
🇵🇸🇮🇷 @C4Resistance
باز هم پناه آوردم بهنوشتن
چهکنم ؟ دست از سرم بر نمیدارد
هرباره قلبم شروع میکند بهتند تند زدن
وقتی که دارم با چاقو آشو لاششان میکنم
و تند تر میزند وقتی تماس میگیرم و از آن مسخرهتر، وقتی بیسیم میزنم به نیروها تا بیایند سراغشان
سراغ هر چهار نفرشان.
و البته آن عفریته که میگفت در اینجا چهکثافتکاری میکنید هم تاوانش را میبیند.
یک سیلی محکم و چند لگد نثارش میکنم که روی زمین بهخودش بتابد و چند فحش نثارش میکنم!
یکی از آنها را توی بازداشتگاه چنان چَککش میکنم که یک چشمش کور میشود و از ترس اینکه نمیداند قرار است چهبلایی سرش بیاید زهرهش آب شده!
پدرش هم از هول اینکه میداند پسرش را فرستادهاند جایی که عرب نی میاندازد، دستش را روی قلبش میگذارد و جا درجا سکته میکند و میمیرد!
ناچار مثل کسی که برای نجات از مرگ از خواب میپرد، از خیالاتم به بیرون پرتاب میشوم!
قلبم نزدیک است از فشار تپش بایستد!
کینه و خشم با اینکه کمی بهخودم آمدهام سر جایش است ولی قادر بههیچیک از کینخواهی ها نیستم!
نهچاقو میتوانم بهدست بگیرم
و نه نیرویی تحت فرمان من است تا بدون درگیری با قانون بتوانم سر کسی را زیر آب کنم
من از همیشه ضعیفترم ولی در لحظهای این ضعف را پاس میدارم و ستایشش میکنم
مگر ما سراغ بیماری را از حساسترین دستگاهها نمیگیریم و مگر ضعیفان پیش از همه بیماری را نشان نمیدهند!؟
اگر قدرت داشتم شاید ...
نمیدانم چه میشد !
هرچه بود امشب و چند شب است وقتی قلبم تندتند میزند یاد حاجقاسم میافتم!
و یاد رفیقش که در دفاع مقدس خطاب بهقاتل خود (رها از کینتوزیها و لاجرم قدرتطلبیها) گفته بود بوالله شفاعتت را میکنم و شهید شد و حتما با قاتلش در بهشت سر یک سفره نشستهاند!
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
آنها که هم سلاح و بیسیم داشتند و هم صاحب قدرت بودند در این جهان که اگر کسی یک انگشت بیشتر از دیگری داشته باشد رحم نمیکند هرباره خود را فدا میکردند! تا با شهادتشان مردمان هم بهغفلت خود واقف شوند!
ایام فاطمیه است و سیفالله گذاشته تا دستش را با طناب ببندند و با طناب بکشند ولی دست بهشمشیر نمیبرد ...
نمیدانم! شعر و فلسفه و فقه خوباند ولی چهکنیم که در غفلتمان از اینها درس دوستی نمیآموزیم!؟
و چاره و درمان درد خود نمیکنیم!
چاره و درمان درد ما چیست؟
دردی حقیقی و اصیل که شاعر و فقیه و فیلسوف داشتند و چاره را در قدرت و بمب اتم نمیجستند بلکه عزادار روزگار بیمهری و جهل بودند!
مگر اشک در ثنای مقتدای شهیدان و متفکران، حضرت امابیها دستگیریمان کند و ما را بهچنین حیاتی ورای کینتوزیها راه بدهند و جانی دوباره ببخشد
حیاتی که؛
مطربانشان در درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان
هشدار،
ای سایه،
ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار، نه دوست
دیگر به من تکیه کن،
ای من،
ای دوست،
اما
هشدار،
کاین سو، کمینگاه وحشت
و آن سو، هیولای هول است
وز هیچیک،
هیچ مهری نه بر ما.
ای سایه،
ـ ناگه ـ
دلم ریخت،
افسرد،
ای کاش می شد، بدانیم،
ناگه کدامین ستاره فرو مرد؟