هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_چهارم
📚 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
📚 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
📚 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
📚 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
📚 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها مقاومت کنیم!»
📚 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
📚 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
📚 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
📚 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
📚 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
📚 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟»
📚 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#حسیݩ_آرامِ_جانَم 🧡
منطق عشق میگه:
خیلےها ڪربلارفتن...
وڪربلایے شدن...
وخیلےها ڪربلا نرفتند...
وڪربلایے شدند...
#دلاتونوڪربلایےڪنید... •♥️•
#اربعین •🖤•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
⭕️ #خبرنگار_آمریکایی با عکس شهید سلیمانی پاسخ توییت ترامپ را داد
🔸مکس بلومنتهال خبرنگار مشهور آمریکایی با انتشار عکسی از #سپهبد_شهید_سلیمانی به خبر ابتلای #دونالد_ترامپ به کرونا واکنش نشان داد.
🔹بلومنتهال عکس شهید سلیمانی را در پاسخ به توییت امروز ترامپ در مورد ابتلایش به کرونا منتشر کرده و این اقدام وی با واکنش مثبت کاربران مواجه شده است.
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
لختے چشمهایَـ🌷ـت را
بہ من قـ🌹ـرض مےدهے؟
مےخواهم ببینم دنیا🕊
را چگونه دیدۍ💚
ڪه از چشمت افتاد!🥀
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شبتون_شهیدایی 🎇🎇
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
#سلام_امام_زمانم
من گریه مۍریزم به پاۍ جادهات تا
آئینه ڪارۍ ڪرده باشم مقدمت را
اوّل ضمیر غائب مفرد ڪجائۍ؟
اۍ پاسـخ آدیـنـه هاۍ پـُر معمّـا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
#شهيد
به قلبت نگاه ميكند اگر جايي
برايش گذاشته باشي
مي آيد
مي ماند
لانه ميكند
تا شهيدت كند ....
وَ مَنْ عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُُ
#صبحتون_شهدایی
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه_
#محمد_جواد_عطوی_
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#التماس_دعای_فرج_و_شهادتـ
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
❇️ صحنههای شب عملیات دفاع مقدس، جلوههای عمل مقدس است
عمل مقدس؛ یعنی هویتی که برای دیگران موج میزند و خود را نمیبیند. تنها چیزی که نمیبیند خود است. صحنههای شبهای عملیات به تعبیر رهبر معظم انقلاب شبهای قدر این انقلاب بودند. هیچ خودیت و منیتی وجود نداشت و عمل مقدس بود. مثل برادری که با گریه، برادرش را راضی میکرد که بماند تا خودش برود یا مثل حماسهی کربلای۵. دفاع مقدس؛ یعنی عمل خودفراموشی.
📚سخنرانی سردار سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانے در بیستو سومین مجمع عالی فرماندهان و مسئولین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۹۸/۷/۸
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
پِلاڪ را از گردنت در آوری...
گفت: از کُجا تو را بشناسند؟!
گفتی: آنکه باید بشناسد
ميشناسد! :))🕊🥀
#شهیـدخوشنـآم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
#شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:
گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول #حسین(ع)
و #علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت #زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش
را بہ #قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم #خدا
زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب
هرڪسے نمیشود..
باید #شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...:)
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤