✨
حاجآقاپناهیان میگفت:
توی دلت بگو حسین (ع) نگاهم میکنه
عباس (ع) نگاهم میکنه
حتی اگرم اینطور نباشه؛
خدا به حسین میگه:
حسینم ..
نگاه کن این بنده منُ..
خیلی دلش خوشه
ناامیدش نکن .. (:
#حسینجانم ..💔
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🔴سردار دلها این فاطمیه را در کنار مادر بود.....
ما هم این فاطمیه را بدون او برگزار کردیم....
راستی حواستون هست حاج قاسم هم مانند مادر سادات شبانه دفن شد؟
سردار هنوز شهادتت را باور نکردیم و حضورت را همه جا حس میکنیم....
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#انتقام_سخت
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴معامله قرن چیست؟ وعده قرن برای ما این است:
🔹آن روزی که در قدس نماز بخوانیم میآید، خیلی زود، دیر هم نه
#بشارت بزرگ ظهور در کلام امام خامنه ای
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
▪️ أسماء گفت ؛
وقتی حضرت زهرا "س" ضربه خورد و به زمین افتاد؛
دقت کردم ببینم، داره چه دعایی میکنه....
#کاغذ_نقاشی
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
#شهیداݩہ°•﴿🕊﴾°•
#اۍ_شہیــد
دختران زیادے هستند ڪہ هر روز
پشت سنگر سیاهِ چـاڋرشان دفاع
مےڪنند از خونتـــٰان
هر لحظہ شہیـٖـد مےشوند با طعنہ
هاے مردم شهــر
اینـان شہیـٖـدان زنده اند...
#مدافع_چــاڋر_مــاڋر
#شہیدهـ_مےشوم_روزے💔
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄
📔کتـاب علـمـدار
⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار
🔹قسمت؛ هفتـــــــم
💭روایت؛ یکی از نیروهای گروهان
👥 دو نفر از بچه ها با هم مشکل داشتند
آنها را به چادر فرماندهی گروهان مسلم
آوردند.سید غذایش را نیمه کاره رها کرد
و از چادر خارج شد دقایقی گذشت.
⛺ سید با آرامش خاصی وارد چادر شد.
آن دو نفر را به گوشه ای برد و با آنها
شروع به صحبت کرد. در آخر هم آنها
را با هم آشتی داد. طرز برخورد سید
آن قدر با متانت و بزرگواری بود که
این اتفاقات طبیعی بود. اما برای من
سوال پیش آمد؛ علت خروج سید از
چادر چه بود!؟
🤲پیگیری کردم متوجه شدم سید بعداز
آنکه از چادر خارج شده وضو گرفته
و در مسجد گردان دو رکعت نماز خوانده
است. بعد از آن به چادر برگشته است.
سید مصداق واقعی آیات قرآن بود
آن گاه که می فرماید:(از صبر و نماز
کمک و یاری بگیرید.)
🚔پشت تویوتا نشسته بودیم برای شناسایی
منطقه و از سرما به همدیگر چسبیدیم.
ناگهان در آن سرمای استخوان سوز،
صدایی آشنا به گوشمان خورد که با آهنگ
دلنشینی می خواند:" کجایید ای
شهیدان خدایی، بلا جویان دشت
کربلایی..." همگی تکانی به خود
دادیم. در آن تاریکی شب، با صاحب
صدا هم نوا شدیم حال و هوای
همه ما عوض شد. دیگر سرمایی
حس نمی کردیم. آری صدای گرم،
نوای آقا سید مجتبی بود.
📝گردآورده :گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی
#ادامه_دارد
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تظاهرات میلیونها یمنی در شهر صعده علیه طرح شوم و پوشالی معامله قرن ترامپ و نتانیاهو
#انتقام_سخت
#مرگ_ب_آمریکا
#سردار_سلیمانی
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ لحظاتی تکاندهنده و دیدهنشده از نبرد رزمندگان مقاومت در خانطومان
آذرماه ٩۴
🔹خانطومان روز گذشته به طور کامل آزاد شد
دیار شهیدان قربانخانی بلباسی رادمهر سیاووشی آزاد شد
ان شاءالله بازگشت پیکر شهیدان کربلای خانطومان را به زودی شاهد خواهید بود
به امید آن روز
مارا هم دعا کنید در مراسم تشییع پیکر
رفقای شهید خانطومان مان
#در_آرزوی_شهادت
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#کتاب_دختر_شینا🏴
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سیزدهم ..( قسمت ۳)🏴
🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴
پرسیدم حالا کجا می خواهیم برویم؟! گفت: خط
گفتم: خطرناک نیست؟!
گفت: خطر که دارد اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد مهدی باید بداند پدرش و کجا شهید شده.
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد ناراحت می شدم و به او پیله می کردم اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم سمیه را آماده کردیم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم جلوی ساختمام بود سوار شدیم و بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت اورکتی به من داده و گفت: این را بپوش چادرت را هم در آور اگر دشمن ببینید یک زن توی منطقه است اینجا را به آتش می بندد. بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدند زیر خنده و گفتند : مامان بابا شده. صمد بچه ها را کف ماشین خواباند پتویی رویشان کشید و گفت: بچه ها ساکت باشید اگر شلوغ کنید و شما را ببینند نمی گذارند جلو برویم همان طور که جلو می رفتیم تانک ها بیشتر می شد ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود صمد پیاده می شد می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و بر می گشت صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید یک بار ایستادیم صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی نشانمان داد و گفت: آنجا خط دشمن است آن تانک ها را می بینید تانک ها و سنگرهای عراقی هاست نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگر پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پاک کرد و همه پیاده شدیم خودش اجاقی درست کرد کتری را از توی ماشین اورد از دبه کوچکی که پشت ماشین بود اب توی کتری ریخت اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو انداخت توی کتری من و بچه ها دور اجاق نشستیم صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که ان طرف بود.
بچه های کم سن سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدنداز اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ریخت و سهم هر کس جلویش گذاشت بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
#یازهرا...🏴
🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴
#ادامه_دارد...
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🏴
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡