eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
429 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
روی پای خدا_4.mp3
7.17M
۴ 👣 محمد"ص" ؛ خدایا ، چه کاری در نزد تو، از همه چیز قشنگ تره؟ خدا ❤️ ؛ هیچ چیز در نزد من قشنگ تر از این نیست که بنده‌ام منو ببینه، نترسه و به من تکیه کنه ... @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
. یاد حـرف افتـادم که میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم آنکس که باید ببیند می‌بیند♥️🍃 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ یازدهم 💭روایت؛ رضا علیپور ❄در آخرین روزهای اسفند سال ۱۳۶۶، عملیات والفجر ۱۰ آغاز شد. قرار شد گردان مسلم در سکوت کامل به سمت شهر خُرمال حرکت کند. در این مسیر پنج پاسگاه وجود داشت.به پاسگاه سوم که رسیدیم دشمن متوجه حضور ما شد و به سمت ما آتش گشود. 🌊بعضی بچه ها خودشان را به داخل آب انداختند! آبی که در آن سرما تقریبا یخ زده بود. سید بلند شد و با صدایی رسا فریاد کشید و گفت: "الله اکبر"، انگار همه منتظر فریاد "الله اکبر"سید بودند همه روحیه گرفتند. 🇮🇷 با روحیه ای که سید به بچه ها داد. پاسگاه را فتح کردیم و به سمت پاسگاه چهارم رفتیم و آن را نیز فتح کردیم. به ۲۰۰ متری پاسگاه پنجم که رسیدیم سکوت عجیبی احساس می شد. گفتم شاید عراقی ها فرار کردند. 💥 یکدفعه صدای شلیک و تیربار و آر پی جی از بالای تپه و داخل پاسگاه به طرف ما آغاز شد همه ما زمینگیر شدیم! یکدفعه صدای ناله سید مجتبی را شنیدم که فریاد زد یا زهرا (س) و بعد آرام روی زمین نشست. به سمتش رفتم دیدم گلوله گرینوف از بازو رو شده و پهلوی او را پاره کرده بود. 🥀خونریزی شدیدی کرده بود اما حاضر نبود به عقب برگردد می گفت: باید پاسگاه را فتح کنیم. بعد از دقایقی پاسگاه پنج فتح شد. در مرحله سوم این عملیات شهر حلبچه آزاد شد و مردم حلبچه از رزمندگان اسلام استقبال با شکوهی کردند. دولت عراق نیز از آنها انتقام گرفت! روز ۲۵ اسفند شعر حلبچه به شدت بمباران شیمیایی شد. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴 🏴 صلوات🏴 👈ختم صلوات به نیت (عج)هدیه به سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی 🏴 32700 🏴 بانی داشته است. ۳۷آل_یاسین ۲۱زیارت_عاشورا سوره ۵۰۰ سوره ۶۰۰ سوره ۵۰۰ لطفا تا ۲۲بهمن ماه صلوات های خود را بفرستید و تعداد صلوات ها را به 👇🏴👇 @Jihad_12 اعلام بفرمائید. 😭😭😭 با تشکر اجر همه شما بزرگوران با 🏴التماس دعا 🏴 ...   🌸 🌸 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ اگر به حضور رهبری هوشمند و مدبّر می‌نازیم؛ اگر به داشتن سردار سلیمانی افتخار می‌کنیم؛ اگر امروز انصارالله، حزب‌الله وفاطمیون داریم؛ اگر در مسیر پیاده‌روی اربعین قدم برمیداریم؛ وهزار افتخار دیگرِ ایرانِ امروز، مرهون مجاهدتهای امام روح‌الله است. در به یادش و قدردانش باشیم. @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🌸🍃 سرباز تو ام در این جنگ نرم با تنها سلاحم یعنی ⬅ چادرم 💚 مقام معظم دلبرے @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
•.¸¸.•✫ 🍃🌸🌸🌸🍃 ✫•.¸¸.• 🔘اوج جنگ جهانی دوم بود و رضا شاه را از کشور بیرون کرده بودند و پسرش شاه شده بود. جاده ها ناامن بود. من هم طلبه مشهد بودم و با دوستم شیخ محمد باید برای کاری به تهران می رفتم. 🚌به گاراژ رفتیم و دو تا بلیط اتوبوس گرفتیم. آنجا یک آقای روحانی مودب و پر ابهت توجه ما رو به خود جلب کرد از شیخ محمد پرسیدم شما ایشون رو می شناسید؟ شیخ محمد گفت به نظرم باید آقا روح الله خمینی باشند . 🗯گفتم: معمولا آقایون علما این طوری ساده و تنها به سفر نمی روند؟ شیخ محمد گفت: خوب همین چیزها ایشون رو از بقیه جدا کرده. موقع سوار شدن به اتوبوس اسم تک تک مسافرها را می پرسیدند منم گوشم را تیز کردم تا راننده اسم ایشان را پرسید و جواب دادند روح الله خمینی ... 👌 تمام هوش و حواسمان پیش ایشان بود. بعد از نماز مغرب و عشا حرکت کردیم. شیخ محمد خیلی درباره نماز شب آقا روح الله تاکید می کرد و می گفت آقا از روزی مکلف شدند نماز شب شون ترک نشده و... 📌پیش خودم گفتم: حتما کمی غلو شده مثلا امشب چطوری می خواین توی ماشین و روی صندلی نماز بخوانند؟ حرفم را به زبان آوردم و شیخ محمد گفت: شک داری؟ گفتم نه شک ندارم از ظاهرشون پیداست. ولی به نظرم ممکن نیست بالاخره گاهی مسافرت، بیماری و... 🚧تا اینکه رسیدیم به ایست بازرسی و ماشین نگه داشت و سربازان روسی آمدند بالا برای بازرسی از ماشین و بارها. راننده گفت حدود دو ساعتی معطل هستیم. ☘آقا روح الله به دور از هیاهوی مسافرها آستین هایشان را بالا زدند تا وضو بگیرند. من و شیخ محمد هم هر چه به طرف چپ و راست رفتیم آبی ندیدیم برگشتیم دیدیم آقا کنار جویی آبی نشسته اند و مشغول وضو اند. گفتم این جو کجا بود ما ندیدیم.؟ 💦شیخ محمد گفت برای ما نبود ولی برای ایشان هست .خدا بخواهد نمی گزارد کسی نماز شبش ترک شود. خودش وسایلش را مهیا می کند. 📿آقا روح الله در همان بیابان عبایش را پهن کرد و ایستاد به نماز. نماز که تمام شد راننده هم داد زد سوار شوید بازرسی تمام شد. بازرسی فقط برای این بود که آقا نمازشان را بخواند درست به همان انداره که کار داشت که نماز ایشان طول کشید. 📚سیب و آرزو ✍بازنوشته حسین فتاحی‌‌ @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۵)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد من هم بیدار شدم همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملا ار سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نماز را با صمد خواندم. بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود گفتم کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.خندید و طوری نگاهم کرد که خنده ام گرفت گفت: نکند دلت برای حاج اقایت تنگ شده ... گفتم : دلم برای حاج آقایم که تنگ شده اما اگر ظهر بیایی کمتر دلتنگ می شوم. در را باز کرد که برود: چشمکی زد و گفت: قدم خانم باز داری لوس می شوی ها. چادرم را از سر در اوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد رفت بلند شدم رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم صبحانه را خوردیم استکان ها را شستم و بچه ها رو فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید بچه ها از آن ها بالا می رفتند و سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا بیرون حمام بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاش زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم این اولین باری بود پادگان بمباران می شد خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد که انگار کسی هلم داده باشد. پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت اما به فکر بچه ها بودم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا