44.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلگویه های جانسوز فرزند شهید #حسن_رجایی_فر
یک_استان_ایستاده_به_استقبال
#شهدای_خان_طومان
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
45.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وسط میدون صدا اومد الهی مادر بمیره
سالم رفته سر جدا اومده الهی مادر بمیره
🎥اولین تصاویر از پیکرهای مطهر شهدای مدافع حرم خانطومان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اصلا اومدم برات شهید بشم
🎥اولین تصویر از پیکر مطهر شهید محمد بلباسی
مثلِ بارانِ بهاری
که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و
سر زدہ از راہ برس . . .
#شهید_رحیم_کابلی #شهدای_خان_طومان
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
تشنه جـ🌹ـان داد
نسـ🥀ـوزد سر گیسوۍ حَرم
نِگـ🌷ـران بود حرامے
نَرود سوۍ حَـ🕊ـرم...
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🔔زنگ تفکر
🍃🌷
گفت:
شهدای مدافع حرم در حقیقت ایران رو از دست داعشیا نجات دادند.
🌷گفتم:
ـ ...👆
🍃🌷
🌷 #قهرمانان_وطن
🌷 #شهداي_خان_طومان
🌷 #ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🔰 #شفاعت در روز قیامت
امام صادق (ع):
✍سه گروهند كه روز #قيامت شفاعت مي كنند، انبياء و علما و شهداء.
📚 بحار الانوار، ج97،
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨#ترسوها vs #عاقلها
🔺 #حاج_قاسم: آقای اصغر زشته! منو میترسونی از دوتا گلوله؟
🔺 #رهبری: بعضی اسم عقلانیت رو میارن ولی منظورشان ترسیدنه
▪️#روحانی: خب آب میاد میبره!
▪️#ظریف: آیا شما فکر کردید که آمریکا که میتواند با یک بمبش تمام سیستم دفاعی مارو از کار بندازه، از سیستم دفاعی ما میترسه؟
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🔺سخنان نماینده سبزوار در مجلس به رییس جمهوری
🔹کشور به حال خود رها شده ... و روحانی در بند حفظ خط ریش خویش است
🔹روحانی وقیح است و ملت را به تمسخر گرفته
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسر شهید بلباسی شهید تازه تفحص شده از خان طومان سوریه
#قهرمانان_وطن 🇮🇷
#شهدای_خان_طومان🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🥀
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
﷽
سلامامامزمانعزیزم
سلامپدرمهربانم❤️
هر روز و هر لحظه...
قصہے عشق من و ....
زلف تــو ديدن دارد...
نــرگس مست ڪجا ...
همدمے خــار ڪجا....؟!!🥀
سلامیوسفــــ زهرا♥️•~
این عشقِ آتشین،
زِ دلم پاك نمی شود...
مجنــون به غیــر
خــانه ے لیلا نمی شود...🥀
بالای تختــــِ
یوسفــــِ كنعان نوشتهاند
هر یوسفی....
كه یوسفِ زهرا نمی شود...👌
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
عصرت بخیرمولای من 💚
#شهدای_خان_طومان
#ما_مــلت_امــام_حـــــــسينیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_وهفتم
📚 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
📚 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
📚 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.»
📚 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
📚 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
📚 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
📚 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
📚 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
📚 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
📚 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
📚 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
📚 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
خنـــده های زیبا
خنــــده هایی از تہ دل
شایـــدم آخریــــن خنده ها
🌺#خوش_خلقی_از_صفات_شهداست🌺
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_وهشتم
📚 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
📚 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :«رحمته خواهرم!»
📚 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
📚 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
📚 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
📚 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
📚 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای احساسش را به روی دلم ببندد.
📚 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
📚 کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد.
📚 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴
لازمنیسٺحٺمابھدنبالشهادٺ باشیم،
عملبھوظیفھ،
اثراٺوضعےاےدارد ڪھ
ممکناسٺمنجربھشهادٺشود.
#شبتون_شهدایی 🙂🌙
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه_
#محمد_جواد_عطوی_
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
❖
حواست به "نگاه خــدا" باشد🍂
ڪہ چشمش به زیباتر شدن 🌷
و لایق تر شدن توست...
"صبح" یعنے لبخند
"لبخند" یعنے تو
تو یعنے اوج "خلقٺـــــ"..
سلام عزیزان ♡
صبح پنج شنبه مهر ماهتون☕️🍂
سرشار از جذابیت و بخشندگی🌷
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🥀🍂
سرخوش
آن دل
که در آن
شوق تو باشد
همه صبح ...
#حاج_قاسمـ🥀
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
نميدانم!
شهادت؛🕊
شرط زیبا دیدن است؟👀💛
یا
دل به دریا زدن؟!♥️🌊
ولی...
هر چه هست،
جز دریادلان،🌊♥️
دل♥️به دریا🌊نمی زنند!
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه_
#محمد_جواد_عطوی_
#سلام_فرمانده
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
✨امیرالمؤمنین عليه السلام:✨
💥يسيرُ الهَوى يُفسِدُ العَقلَ💥
🔰اندكى هوای نفس، عقل را تباه سازد🔰
📚غررالحكم حدیث10985
🌹 #شهداي_خان_طومان #ما_ملت_امام_حسينيم
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
♥️🍃
همیشه
وقتی فضا غبارآلود میشود
شهیدان از راه میرسند
چه به موقع آمدید شهدا!
باز هم چه خوب سر رسیدید؛
طوری فرمولهایشان را پاک میکنید که هیچ دستی نتواند...
درست وقتی خدا را از معادلاتشان پاک میکنند
و حتی از صلوات هم دریغ میکنند...
خون میآید و تاریکیها را میشوید...
چند تکه استخوان میآید و عطر خدا را زنده میکند...
درست وقتی خسته و دلخور و دردمندیم...
دلمان هنوز از فراق حرم پر از شکستگی بود؛
از اربعین جا مانده بودیم...💔
همیشه وقتی دستمان خالیست،
میآیید و به داد دلهایمان میرسید.
خودتان را میرسانید و
دلها را به برادری هایتان گرم میکنید🌱
ما که قدمان به دنیاے شما نمیرسد،
پاے آمدنمان به دل بی دروپیکرمان وصل شده؛
شما بیایید
و ما را به آسمان ببرید...
#شهدای_خان_طومان
#ما_ملت_امام_حسینیم
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤