هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#سخن_بزرگان🦋
#آیة_الله_حائری_شیرازی:
تنها چیزی کھ انسان را آمادهیشهادت میکند،ایناستکھخودشرا پاک کند.🌿
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
مانند ستارهها
به دور ماهَند💚
با جعفر و عون و
اَڪبرش هَمراهند🕊
خوش باد ڪه🌷
حاجقـاسـ🌹ـم و یارانش
مهمان سر سفرهۍ ثاراللهاند
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
#ٺلنگــــــر👌🏻
عشق یعنے:
خدابااینڪهاین 💟
همهگناهڪردیمبازم
مثلہهمیشه،♥️
انقدرآبرومونروحفظڪرد😑
ڪههمهبهمونمیگن↓🗣
التماسدعا🦋
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
شَھادت یعنے:
وارد شدن درحریم خلوت الھےو
میھمانـ شدن برسرسفره ے
ضیافتـ الھے💜
این ڪم چیزے نیست
این خیلے بـاعظمتـ استـ 🖐🏼
#شبتون_شهدایی 🙂🌙
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه_
#محمد_جواد_عطوی_
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#التماس_دعای_فرج_و_شهادتـ
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
#صبحی که با #نگاه_تو آغاز می شود،
پایانِ لحظه های غم انگیزِ #دیشب است...💐
#صبحتون_شهدایی
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه_
#محمد_جواد_عطوی_
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#التماس_دعای_فرج_و_شهادتـ
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸شهید آوینی در روایت فتح گفته است. سالها پیش.. پیش از همه این هیاهوی امروز. حدیثی است از امام موسی بن جعفر 🔻:
🔹 مردی از اهل قم قیام خواهد كرد و مردم را به سوی حق فرا خواهد خواند و بر گرد او قومی همچون پارههای آهن اجتماع خواهند كرد؛ قومی كه تندباد عواصف آنان را نخواهد لرزاند، از جنگ خسته نخواهند شد، و بر خداست كه توكل میكنند.
🔸زبر الحدید، پارههای آهن. تو گویی از آن زمان كه این حدیث مبارك بر زبان امام موسی بن جعفر (ع) جاری شده تاكنون، تاریخ قرنها فاصله را در یك چشم بر هم زدن پیموده است و تو امروز تحقق فرمایش آن بزرگوار را در برابر چشم میبینی. خوب نگاه كن: اینها همان قوم هستند.
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
44.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلگویه های جانسوز فرزند شهید #حسن_رجایی_فر
یک_استان_ایستاده_به_استقبال
#شهدای_خان_طومان
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
45.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وسط میدون صدا اومد الهی مادر بمیره
سالم رفته سر جدا اومده الهی مادر بمیره
🎥اولین تصاویر از پیکرهای مطهر شهدای مدافع حرم خانطومان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اصلا اومدم برات شهید بشم
🎥اولین تصویر از پیکر مطهر شهید محمد بلباسی
مثلِ بارانِ بهاری
که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و
سر زدہ از راہ برس . . .
#شهید_رحیم_کابلی #شهدای_خان_طومان
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
تشنه جـ🌹ـان داد
نسـ🥀ـوزد سر گیسوۍ حَرم
نِگـ🌷ـران بود حرامے
نَرود سوۍ حَـ🕊ـرم...
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🔔زنگ تفکر
🍃🌷
گفت:
شهدای مدافع حرم در حقیقت ایران رو از دست داعشیا نجات دادند.
🌷گفتم:
ـ ...👆
🍃🌷
🌷 #قهرمانان_وطن
🌷 #شهداي_خان_طومان
🌷 #ما_ملت_امام_حسینیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🔰 #شفاعت در روز قیامت
امام صادق (ع):
✍سه گروهند كه روز #قيامت شفاعت مي كنند، انبياء و علما و شهداء.
📚 بحار الانوار، ج97،
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨#ترسوها vs #عاقلها
🔺 #حاج_قاسم: آقای اصغر زشته! منو میترسونی از دوتا گلوله؟
🔺 #رهبری: بعضی اسم عقلانیت رو میارن ولی منظورشان ترسیدنه
▪️#روحانی: خب آب میاد میبره!
▪️#ظریف: آیا شما فکر کردید که آمریکا که میتواند با یک بمبش تمام سیستم دفاعی مارو از کار بندازه، از سیستم دفاعی ما میترسه؟
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
🔺سخنان نماینده سبزوار در مجلس به رییس جمهوری
🔹کشور به حال خود رها شده ... و روحانی در بند حفظ خط ریش خویش است
🔹روحانی وقیح است و ملت را به تمسخر گرفته
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسر شهید بلباسی شهید تازه تفحص شده از خان طومان سوریه
#قهرمانان_وطن 🇮🇷
#شهدای_خان_طومان🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🥀
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
﷽
سلامامامزمانعزیزم
سلامپدرمهربانم❤️
هر روز و هر لحظه...
قصہے عشق من و ....
زلف تــو ديدن دارد...
نــرگس مست ڪجا ...
همدمے خــار ڪجا....؟!!🥀
سلامیوسفــــ زهرا♥️•~
این عشقِ آتشین،
زِ دلم پاك نمی شود...
مجنــون به غیــر
خــانه ے لیلا نمی شود...🥀
بالای تختــــِ
یوسفــــِ كنعان نوشتهاند
هر یوسفی....
كه یوسفِ زهرا نمی شود...👌
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
عصرت بخیرمولای من 💚
#شهدای_خان_طومان
#ما_مــلت_امــام_حـــــــسينیم
🖇🖤
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش😞😞
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_وهفتم
📚 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
📚 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
📚 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.»
📚 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
📚 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
📚 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
📚 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
📚 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
📚 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
📚 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
📚 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
📚 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
خنـــده های زیبا
خنــــده هایی از تہ دل
شایـــدم آخریــــن خنده ها
🌺#خوش_خلقی_از_صفات_شهداست🌺
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐
╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🖤