رمز قدرت ما
در سلاح نیست
بلکه در عقیده
مقابله با دشمن است...🕊️
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_70
در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد...ماشین توقف کرد...ماشین های نوپو از هر دو طرف وارد خیابون شدن و محاصره شون کردن...دوییدم به سمت کمیل...یکی از مامور های نوپو به سمتم اومد و جلوم رو گرفت و گفت: کجا!!!
با نگاهی ملتمسانه گفتم: میخوام برم پیشش..
دستم رو بالا گرفتم و به حلقهام اشاره کردم و گفتم: نامزدمه🥺
نگاهی به فرماندشون کرد...فرمانده هم با سر تایید کرد و کنار رفت...یکی از بسیجی ها آمبولانس خبر کرده بود، اما هنوز نرسیده بود...اونایی که عامل به وجود آوردن این قضیه شده بودن رو دستگیر کردن و بردن.
به سمت کمیل رفتم...کنارش زانو زدم...تمام بدنش غرق خون شده بود...چفیه ای که دور گردنش بود رو آروم از زیر سرش برداشتم و روی زخم پهلوش گذاشتم...به سختی نفس میکشید...خونریزیش شدید بود...دستش رو آروم بلند کردم تا نبضش رو بگیرم...خیلی ضربانش نامنظم بود...دستم رو گرفته بود...اما انقدر خون ازش رفته بود که بی جون شده بود.
آروم لبش رو تکون داد...میخواست حرف بزنه...اما صداش ضعیف بود و توی شلوغی جمعیت گم شده بود...گوشم رو نزدیک بردم تا متوجه حرفش بشم...میون سرفههاش و با صدایی که به زور از گلو خارج میشد گفت: حلالــم کــن..نتونســتم کنارت بمونم..
سرفه میکرد و از درد به خودش میپیچید...با انگشت قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین میومد رو پاک کردم و آروم گفتم: این حرف رو نزن...تو خوب میشی...سر پا میشی و کنار همدیگه به خوبی زندگی میکنیم🥺.
لبخندی زد....
آمبولانس رسید و مجروح هارو سوار ماشین کردن...از کنار کمیل بلند شدم و به عنوان همراهش سوار شدم.
بیمارستان نزدیک بود و تو کمتر از سه دقیقه رسیدیم...پرستاری که توی آمبولانس بود میگفت اصلا وضعیت خوبی نداره.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع به اتاق عمل منتقلش کردن...دوباره بیمارستان...پشت در اتاق عمل...منتظر بودن و این یعنی بدترین لحظه ها....
موبایلم زنگ خورد...امیررضا بود...نفس عمیقی کشیدم و تماس رو جواب دادم: سلام داداش خوبی؟
_سلام زینب جان...شرمنده زنگ زدی نتونستم جواب بدم...کجایی!!
بغضم رو قورت دادم و گفتم: امیررضا
_جانم!!
+میشه بیای بیمارستان😥
_چرا بیمارستان!!کسی چیزیش شده؟؟ اتفاقی برای خودت افتاده!!
_نه..نه..من خوبم...بیا بیمارستان نزدیک دانشگاهم.
+باشه..باشه..اومدم.
بدون هیچ خداحافظی گوشی رو قطع کردم...همکاراش اومدن و جویای احوالش شدن...فقط میتونستم بگم دعا کنید برگرده🥺..
پنج دقیقه بعد امیررضا اومد...وقتی رسیده بود پایین بیمارستان بچه های بسیج رو دیده بود و قضیه رو پرسیده بود...اوناهم همه چی رو توضیح داده بودن..
تند تند از پله ها بالا اومد...به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بودم و آروم اشک میریختم...با دیدنش از جام بلند شدم.
بغض گلوم رو فشار میداد...با نزدیک شدن امیررضا به سمتش رفتم...از سردرگمی به آغوش برادرم پناه بردم💔امیررضا دستی روی سرم کشید و گفت: آروم باش..درست میشه...انقدر عذاب نده خودت رو..
با هق هق گفتم: چجوری عذاب نکشم وقتی جلوی چشمام داشت جون میداد😭
چند لحظه بعد دکترش از اتاق عمل خارج شد...به سمتش رفتیم...نگاهی بهمون کرد...سرش رو انداخت پایین و پیشونیش رو ماساژ داد...هاج و واج دوروبرم رو نگاه میکردم...پشت سرش پرستار ها اومدن بیرون..یا امام حسین😰
لحظهای توقف کردن...پارچه سفید رو از روی صورتش کنار زدم...به صورتش نگاه کردم...دیگه هیچی نمیفهمیدم...جیغ زدم و افتادم زمین...اشک امونم نمیداد...امیررضا سعی داشت آرومم کنه...اما الان تنها کسی که آروم بود کمیل بود...تنها کسی که گریه نمیکرد، کمیل بود...همکاراش هم آروم اشک میریختن..
تمام لحظه های این سه روز از جلوی چشم هام رد میشد...صورت خندونش همش جلوی چشمم بود..
کمیل رو بردن...نفسم بالا نمیومد...حس میکردم دارم خفه میشم...دیگه نمیتونستم جیغ بزنم و گریه کنم...آخه مگه ما چند روز بود که محرم شده بودیم..تازه فردا مراسم عقدمون بود..چرا انقدر زود..چرااااااا😭
امیررضا دلداریم میداد و آرومم میکرد...دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بشینم...کمی آروم شده بودم...اما درونم غوغا بود..
امیررضا با امیرعلی تماس گرفت تا بیاد بیمارستان...با اومدن امیرعلی دوباره بغض کردم و زدم زیر گریه😭
امیرعلی هم آروم اشک میریخت...کارهای کمیل رو انجام دادن و باهم به سمت خونه رفتیم...جون راه رفتن نداشتم... امیرعلی کمکم میکرد تا راه برم..
دلم به حال خاله میسوخت..پسر تازه دامادش رفته بود..برای همیشه هم رفته بود و دیگه بر نمیگشت..
وقتی رسیدیم خونه، من توی حیاط نشستم...امیرعلی و امیررضا اول قضیه رو به بابا گفتن تا بعد بابا به مامان بگه..
وقتی صدای گریه مامان رو شنیدم، فهمیدم بابا بهش قضیه رو گفته..حاضر شدن تا به خونه خاله سمیه بریم..مامان تا اومد توی حیاط و منو دید، دوباره گریههاش اوج گرفت..بغلش کردم و باهم دیگه اشک میریختیم..
به خونه خاله رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل...از صدای بلند گریه های خاله میشد فهمید که همکارای کمیل زودتر اومدن و خبر رو رسوندن..
اصلا طاقت روبهرو شدن با خاله رو نداشتم..میدونستم نه من صبرش رو دارم، نه خاله..برای همین به اتاق کمیل پناه بردم، شاید راحت تر بتونم بغضم رو خالی کنم..
***
ساعت دوازده شب بود و تا الان همهی فامیل و دوست و آشنا از این موضوع با خبر شده بودن...طبق برنامهای که گذاشته بودن، فردا یعنی پنجشنبه رأس ساعت یازده صبح مراسم تشیع و خاکسپاری انجام میشد..ولی این زمان، قرار بود مراسم عقدمون انجام بشه و حالا این مراسم جشن تبدیل شده بود به مراسم خاکسپاری کمیل🥺💔
توی اتاق کمیل، گوشهای نشسته بودم و گریه میکردم...کت و شلواری که قرار بود فردا برای مراسم عقد بپوشه رو گذاشته بود روی تخت...از روی تخت برداشتمش و محکم بغلش کردم..
تو همون لحظه در اتاق زده شد و عمو سهیل اومد داخل اتاق...پشت سرش در رو بست و روبهروم روی دو تا زانوش نشست...لبخندی زد و گفت: زینب جان..دختر قشنگم..بلندشو..انقدر خودتو اذیت نکن..کمیل هم راضی نیست تو اینجوری ناراحت باشی..
بلند شد و دفترچه ای از بین کتابخونه کمیل بیرون کشید...به سمتم گرفت و گفت: کمیل همیشه واسه رسیدن به شهادت خیلی تلاش میکرد...خودم به شخصه دیده بودم...همهی فکر و ذهنش شهادت بود...تا اینکه بارها مامانش قضیه شما رو براش مطرح کرد...اولش به خاطر شرایط کارش قبول نمیکرد...تا اینکه دل رو به دریا زد و خودش اومد از سمیه خواست تا پا پیش بزاره...کمیل میترسید وابسته بشه و نتونه دل بکنه...الان هم کمیل هم به تو رسید هم به آرزوش..
دستی به ریش هاش کشید و از اتاق بیرون رفت...دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نوشته هاش.
تا فردا صبح از اتاق بیرون نرفتم و شب همونجا موندم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بہ غیبت ڪردن خیلی حساس بود ،
می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ،
برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ،
شب این سنگ ها را بشمارید ، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود ،
و سعی می ڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم ...
شهیدعلی اکبرجوادی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦ 💛 ¦
مَــــن دست بِہ دامانم و #طُ
دست بِہ خِــــیرۍ 🖐🏼🌿
پَــــسْ رَد شـــو بہ دستم بخـورد
گَرد وغُــــبٰارَت 💔🚶🏻♂
#مهربون_برادرم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
موافقید از امروز براتون قسمتی از کتاب
«از چیزی نمیترسیدم»
رو بفرستم؟!
توی ناشناس اعلام کنید🌸
یکیتو۹سالگیشهمهنمازاشسَرِوقته
یکیتو۱۵سالگیششهیدمیشه
یکیتو۱۶سالگیشدنبالِکمترکردنگناهاشه ..
اونوقتیکیمثلمنوتوبابیستواندیسال
هنوزنمازاشونمیخونه ..
هنوزبهفکربهونهآوردنبرایِانکارگناهاشه !
هنوزبلدنیستچطوریباپدرمادرشحرفبزنه
هنوز ..
کجاییم؟
پسکِیمیخوایمدستبهتغییربزنیم؟
پسکِییاعلےمیگیم؟:)
یکمزیادیدیرنیست؟🚶🏾♂! ..
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ
#حرف_خودمونی !
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
رو خـودتـون جـوری ڪار ڪنـیـد
ڪه اگـر یـڪ گـنـاه هـم ڪردیـد گـریـهتـون بـگـیـره...
#گناه_نکنیم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فرصت زندگی کماست🖐🏻
نجیب تر از آن باش که برنجانی💫
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_71
دفترچهاش رو باز کردم و ورق زدم...توی هر صفحه خاطراتی نوشته بود...خاطره ای از همکارها و دوستاش که توی عملیات ها و مأموریت ها شهید شده بودن...آخرین صفحه که رسیدم با نوشتهای مواجه شدم...بالای صفحه نوشته بود: رویای من🥀
یه قلب هم با رنگ قرمز کشیده بود و داخلش نوشته بود شــهــادت🕊️
*
ساعت هشت صبح بود و تا این لحظه پلک روی هم نذاشته بودم..توی اتاق میچرخیدم و به وسایلش نگاه میکردم..اتاق رو مرتب میکردم و تابلوهایی که با خط خودش نوشته بود و قاب کرده بود رو میخوندم..به عکس هاش روی میز نگاه میکردم و اشک میریختم..
ساعت نه صبح بود که در اتاق زده شد..در رو باز کردم..امیرمحمد لباس مشکی به تن پشت در وایساده بود..با نگاهی که نگرانی توش موج میزد بهم نگاه میکرد..محمد برادر دوقلوی من بود..خوب حالش رو درک میکردم..اگر نگران و ناراحت بود من همیشه دلشوره داشتم..
سلام ارومی کرد و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت: میخوایم بریم مسجد..بیرون منتظرتم😔
چادرم رو مرتب کردم و به سمت بیرون رفتم..به در پارکینگ که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی جمع شدن..عدهای مشغول زدن بنر و افرادی هم به خانواده داغدیده مون تسلیت میگفتن..بدون توجه به بقیه سرم رو پایین انداختم و رفتم..محمد که دستش رو روی شونهام گذاشته بود، پشت سرم، قدم به قدم میومد..
سوار ماشین شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم..سر کوچه ها و در مسجد و بسیج محلمون، همه جا عکس های کمیل بود..
وقتی به مسجد رسیدیم از پله ها که بالا میرفتیم، همکاراش احترام نظامی بهمون میذاشتن و تبریک و تسلیت میگفتن..تبریک به کمیل و مقامش، و تسلیت به حال ما.. اینبار به عکس های شهدایی که روی دیوار مسجد نصب بود، عکس کمیل هم اضافه شده بود..
وارد مسجد که شدیم پاهام سست شد..همونجا افتادم زمین..دیگه نمیتونستم بلندشم..امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..هر چی میرفتم به تابوتش نمیرسیدم..این مسیر کوتاه انگار کیلومتر ها بلندتر شده بود..همه از درد فراغ اشک میریختن..قدم تند کردم تا بهش برسم..کنارش زانو زدم..پرچمی رو که روی تابوتش بود، آروم کنار زدم..به چهرهاش نگاه کردم..جای زخم هارو شسته بودن و صورتش نورانی تر از همیشه بود..لبخند گرم همیشگیش روی لب هاش بود..
نگاهی به دوروبرم کردم؛ نازنین که بالا سر کمیل نشسته بود، زانو بغل کرده بود و آروم اشک میریخت..خاله با صدای بلند گریه میکرد..هر کسی تو حال خودش بود..
برای اولین بار دستی به صورتش کشیدم..دست هام میلرزید..یاد لحظه های آخر دیشب دیوونه ام میکرد..این آخرین دیدار من با کمیل بود و من دیگه نمیتونستم چهرهی قشنگ و نورانیش رو نگاه کنم..اما اون زنده بود و میتونست منو و خانوادهاش رو ببینه..اینو من نمیگم؛ خود خدا تو قرآن گفته شهدا عند ربهم یرزقون هستن..پس کمیل منم زنده بود و میدید..صدامو میشنید و الان که من هم صورت ماهش رو میدیدم، بهترین فرصت و موقعیت بود تا آخرین حرف هام رو بهش بگم..روی صورتش دست میکشیدم و با گریه، آروم میگفتم:
کمیل..چشمات رو باز کن..ببین چقدر جمعیت اومده برای مراسم تشییع پیکرت..همهی اینها قرار بود برای مراسم جشن عقدمون بیان..اما الان همه چی عوض شده..الان مراسم عقدمون شده مراسم خاکسپاری..تو رفتی..خیلی زود رفتی..هنوز یه هفته از نامزدیمون نگذشته بود...
روی پیکر پاکش دست میکشیدم..خیلی لحظه سختی بود..این که تازه نامزد کرده باشی..بهت قول داده که خوشبختت میکنه و کنارت میمونه، اما الان..جیگرم سوخته بود...
به خاطر این اتفاق...
به خاطر اینکه بیشتر پیش هم نمونده بودیم...
به خاطر اینکه خیلی زود ماجرای زندگیمون تموم شده بود...
گریه هام اوج گرفت..دیگه حالیم نبود دوروبرم چه خبره..سرم رو روی سینهاش گذاشتم وبا صدای بلند گریه کردم..جون زار زدن نداشتم..باهاش حرف میزدم و اشک میریختم:
شهادت مبارکت باشه عزیزم..سلام من رو به سیدالشهداء برسون..برای منم دعا کن..دعا کن منم مثل خودت شهید بشم..دعا کن یه روزی منم بیام پیشت..سفارش مارو هم بکن..برام خیلی دعـــا کـــن....
بوسهای روی سربند «کًُلًُنًآعَّبًَآسًُکَّ یَّآًزًِیًَنَّبًّ» که روی پیشونیش بسته بود زدم..امیررضا صورتش رو روی صورت کمیل گذاشته بود و گریه میکرد..امیرعلی چفیه خودش رو به صورت کمیل میکشید..نازنین دست به صورت کمیل میکشید و اشک میریخت..
بعد از وداع با پیکر کمیل، پرچم رو دوباره روش کشیدن و بلندش کردن و بردن..با رفتن کمیل، نفسم برید..جونی برام نمونده بود..محمد بطری آبی رو باز کرد و کمی آب به صورتم پاشید..حالم که جا اومد، امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..
وقتی میخواستیم وارد حیاط بشیم، سارا رو دیدم که گوشهای وایساده بود..سارا با دیدن من به سمتم اومد..بغلم کرد و بهم تسلیت گفت..امیرعلی ازش خواست تا پیش خاله بره و مراقبش باشه...
تو همون صحن مسجد، کنار چندتا از شهدای گمنام دفاع مقدس، قبری برای کمیل کنده بودن..به سمت گلزار شهدا رفتیم..پیکر کمیل رو کنار قبر گذاشتن..همگی کنار رفتن تا ما بریم کنارش..من و خاله سمیه و نازنین و مامان یک طرف نشسته بودیم روی زمین..مامان و سارا دست روی شونههای خاله گذاشته بودن و دلداریش میدادن..دختر عموهای نازنین کنارش نشسته بودن و سعی میکردن آرومش کنن..امیرعلی و محمد هم پشت من بودن..
سرم رو روی تابوت کمیل گذاشته بودم..امیررضا رفت داخل قبر..میخواست پیکر کمیل رو از تابوت بیرون بیاره..
دلم نمیخواست پیکرش بره زیر یه مشت خاک..
دلم نمیخواست ازم دورش کنن..
دلــم نـمـیخـواســت..😭
امیرعلی شونههامو گرفت و به سمت عقب کشید و نگهام داشت..امیررضا، کمیل رو به کمک بابا از تابوت بیرون کشید و توی قبر گذاشت..خاله جیغ میزد و خاک هارو رو سرش میریخت..
امیررضا با گریه، خاک روی کمیل میریخت..خودم رو از دستای امیرعلی رها کردم و روی خاک انداختم..
نازنین که تا الان همه چی رو توی خودش میریخت و آروم گریه میکرد، مشت مشت خاک بر میداشت و به خاک ها نگاه میکرد..بعد هم با صدای بلند گریه میکرد و با هق هق میگفت:
مواظب داداشم باش..
من دیگه نمیتونم بغلش کنم..
خوش به حال تو که تا آخر داداشم رو تو آغوش میگیری..
ای کاش منم خاک بودم و میتونستم تا آخر کنارش بمونم...
ای کاش منم خاکـــ بودم😭
گریه امونش نداد و سر روی خاک گذاشت..عمو سهیل به سمتش رفت و بلندش کرد..تنها دخترش رو تو آغوش گرفت و باهم اشک میریختن..
خاله سمیه عکس کمیل رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند میون گریههاش، گفت: الهی مادر قربون قد و بالات بشه..مامان فدای اون لبخندت..مامان قرار بود امروز جشن عقدت باشه..الان تو باید سر سفره عقد کنار عروست نشسته باشی..اما بیا ببین عروست یک چشمش خون یک چشمش اشک..عیبی نداره مامان تو خوشبخت شدی..تو به آرزوت رسیدی..شهادتت مبارکت باشه..هر مادری آرزوشه پسرش رو تو لباس دامادی ببینه..اما مثل اینکه لباس شهادت رو بیشتر دوست داشتی...
چشمام بسته بود..اما با حرف های خاله بیشتر گریهام گرفت..روی خاک ها دست میکشیدم و آروم با کمیل حرف میزدم..امیرعلی بلندم کرد..خاک های روی صورتم و پاک کرد و کمی آب بهم داد..با بغض نگاهی بهم کرد..خودمو تو آغوشش رها کردم..روی سرم دست میکشید و گریه میکرد....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#پوستر|گرامیداشت دومین سالگرد شهادت سردار سپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی
#hero
#حاج_قاسم
#قهرمان
#فاطمیه
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین یه بار دیدنم برای من بسه...🕊💔
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از 『تهی』
🔺پائول رودی از آمریکا و عضو جمعیت جهانی حامیان مقاومت در همایش «شهید قدس، قهرمان مقاومت»:
🔸من از کشور دشمن هستم، من از ایالات متحده هستم اما ملت آمریکا دشمن شما نیست و این دولت آمریکاست که این اقدامات وحشیانه را انجام میدهد.
🔸من به خاطر از دست دادن چنین قهرمانهایی به دو دلیل سوگوار شدم؛ یکی به همان دلیل که شما ناراحت هستید و من هم ناراحت هستم و دیگری اینکه کشور من مسئول مرگ این اشخاص است و این گناه کشور من است که این اتفاق رخ داد.
🔸این فرد چنان شخصیت جذابی برای مردم ادیان مختلف داشت که بسیاری از افراد از او به عنوان قهرمان عصر حاضر و مبارز در مقابل ستم یاد میکنند.
🔸کشور من آینده نیست؛ کشور من در حال مردن است. شما آینده و آیندگان هستید؛ پس آینده را بچسبید و من هم به شما خواهم پیوست. / سلیمانی نیوز
#مسیح_مقاومت
#HERO
@emptyy
هدایت شده از 『تهی』