eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا بفرمایید پارت های جدید کتاب اقازاده مقاومت🌿🍃
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
00:00
‌صل‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدلله💔
هدایت شده از بیسیمچے"
https://harfeto.timefriend.net/16484525158224 سلام رفقا روزتون شهدایی سخنی هست در خدمتم🌱
💚🌿 قامتت مثنوےِ سبز بهار است ولی؛ هیچ فصلی به غزل خیزے چشمان تو نیست (:🌱
یک داش مشتی خاصی توی دندون ها و نگاهش و ژست دستش هست نه؟😂😍
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' #رویای_من #فصل_دوم #پارت_82 ا
سلام دوستان خدا قوت طاعات و عبادات شما مورد قبول درگاه الهی بابت نذاشتن رمان شرمنده‌ام ایام قبل عید گرفتاری پیش اومد که به شدت درگیر بودم ان شاءلله دوباره پارت گذاری شروع میشه تقدیم نگاه‌تون👇👇👇
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' وقتی برگشت به سمتم چشم هاش کاسه خون بود...با ترس گفتم: دِ حرف بزن دیگه مُردم از دلشوره!!! امیر گفت: آروم باش تا برات بگم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوبم الان بگو.. _ادم دوست داره شب عروسیش، رفیقاش کنارش باشن...وقتی یه شبی مثل امشب که من دلم میخواست دوست هام هم پیشم باشن ولی نیستن.... سکوتی کرد و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد... _امیر جان، داداشم میدونم جای خالی کمیل و ارمیا برات سخته...ولی مطمئن باش کمیل هم خوشحاله از اینکه تو سروسامون گرفتی رفتی سرِ خونه زندگی خودت. المیرا هم با اینکه داداشش نبود، رفت سر خونه زندگیش...حالا ارمیا که برگشت ایران یه شب دعوتش میکنی خونتون جبران میکنی!! _مشکل همین جاست که دیگه ارمیا بر نمیگرده.. _چــ...چــی گفتی! احساس کردم قلبم وایساد...چشم هام تار رفت...پاهام شُل شد و افتادم زمین...امیرعلی نشست کنارم و گفت: _چهار ماهه که هیچ خبری ازش نداریم...یه مدت بود که پیداش نبود...سر هیچکدوم از قرار های سلامتی حاضر نمیشد...پیام جدید ازش دریافت نمی‌کردیم...جواب هیچکدوم از رابط هارو نمی‌داد.... تا اینکه دوماه پیش یکی از بچه ها از دبی برگشت...ازش پرسیدیم که خبری از ارمیا داره یا نه!! اونم دست از پا درازتر برگشته بود...می‌گفت منم خیلی وقته ازش خبر ندارم و فکر کردم اومده ایران.... ذوق کردم گفتم شاید داره کارهای اومدنش رو جور میکنه...هر روز از مرز و فرودگاه استعلام میگرفتم...ولی بازم کسی خبر نداشت...دیوونه شده بودم از این وضعیت.... یکی از منابع رو مامور کردم خبری ازش گیر بیاره...همین هفته برگشت تهران...بهش گفتم چی شد! چرا خبری نیست! تونستی پیداش کنی! سرش رو انداخت پایین...شروع کرد به گریه کردن و گفت: امیرعلی دیگه منتظر ارمیا نباش...ارمیا برای همیشه تموم شد!!! همونجا قلبم شکست...دلم میخواست همش خواب باشه...همش به خودم میگفتم نه اینا همش یه احتمالِ...واسه اولین بار بغضم جلو بچه ها شکست.... کار امیرعلی از بغض گذشته بود...با هق هق ادامه‌ میداد.. _بچه ها میگن حالش خوب نبوده.. میگن انقدر شکنجه‌اش کردن نابود شده.. میگن تمام سر و صورتش کبود شده.. تمام بدنش از شدت کتک هایی که خورده زخمه.. گوشت های بدنش باز شده بس که شلاقش زدن.. منبعمون فقط تونسته بود دو تا عکس ازش بگیره...ارمیا هم تا منبع رو دیده، علامت پایان کار داده...خبر آورده که نفس آخرش رو که کشید هم ولش نکردن و نامردها بازم میزدنش... موبایلش رو روشن کرد و به سمتم گرفت...چشم‌ بستم، سَرم رو برگردوندم و گوشیش رو پس زدم...بدنم از شنیدنش مور مور شده بود...وای به حال اینکه بخوام عکسش رو ببینم... _زینب من با چه رویی تو روی عمو نگاه کنم...زن‌عمو هر وقت منو میبینه میگه امیر از ارمیای من خبر داری؟ خوبه؟ کی برمیگرده؟ من احمق هم همش میگفتم میاد زن‌عمو نگران نباش...حالش خوبه...بچه‌ها تازه دیدنش.... الان چی بگم بهش...بگم عمو، زن‌عمو بچه‌تون دیگه نمیاد که هیچ، پیکرش هم نمی‌تونیم برگردونیم.... ای خدا...چقدر بهش گفتم ارمیا بزار من به‌جای تو میرم...بزار من عوض تو این ماموریت رو برم...گوش نداد که نداد...پاشو کرده بود تو یه کفش و می‌گفت خودش باید این ماموریت رو بره‌‌...اصلا همش تقصیر منه...من خودم آوردمش سر این کار...من خودم کارهای استخدامش رو جور کردم‌... دیدی زینب دیدی گفتم خودش میدونست برنمیگرده...یادته پارسال بهت گفتم...همش اون روز آخر جلوی چِشَمه...اون خداحافظی...حرفای دم رفتنش...ای کاش حداقل رییسمون میذاشت من به عنوان منبع برم که پیشش باشم... خدایا منو ببخـــش که نتونستم از امانتی که بهم سپرده بودن به خوبی مراقبت کنم...خــدایــا بــبــخــش.... مثل ابر بهار اشک می‌ریخت...سرش رو روی دو تا زانوش گذاشته بود و گریه میکرد...زبونم قفل کرده بود...واقعا جوابی برای این همه غمی که توی خودش نگه داشته بود نداشتم...الان دلیل رفتار این مدتش رو می‌فهمم...گریه های شبونه و خلوتش...لبخند های تلخش.. امیرعلی اصلا حال خوبی نداشت...هعی به عکس ارمیا نگاه میکرد و حرف میزد: _بمیرم برات داداش.. آخ ای کاش من به جات بودم.. ببخش که برات برادری نکردم.. ببخش منو که رفیق خوبی نبودم.... سارا سریع با یه لیوان آب قند اومد به سمت امیر...خودش انقدر گریه کرده بود که تمام آرایش صورتش بهم ریخته بود... _بخور امیر جان...الان حالت بد میشه...تورو به خدا اینجوری گریه نکن.. _سارا دیدی بیچاره شدم...دیدی چه بلایی سرم اومد.. دیگه چیزی حالیم نبود...فقط گرمای اشکی که روی گونه‌‌ی یَخ زده‌ام روانه میشد رو حس میکردم.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
- @Asheghiy - - @meragi86 - - @sardar313soleimani - - @doghtaraneh88 - - @jihadmughniyeh_ir - همسنگرۍ هاۍ ِ حنانے‌ ها :)
یھ رفیقے ‌داشتم‌.. مےگفٺـ : خدا ‌دید ‌از‌ما‌ آبـے‌ گرم‌نـمیشہ..! خودش‌دسٺ‌بھ ڪار‌شُد‌ گفټ : خوابشونـ ـم ‌عبادٺ‌حساب‌مےڪنم • • بعدش‌بخواب
می‌گفت‌بچه‌انقلابیاتو مشکلات‌غرغرنمی‌کنن میگن‌یقیناکله‌خیر :))
واِنَّ‌مَعَ‌العُسرِیُسری یعنی‌اگه‌‌سختی‌داده، همراهش‌امام‌حسینم‌داده(:
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' دو روز بود که امیرعلی خواب و خوراک نداشت...یه جورایی همه متوجه قضیه شده بودن ولی به روی خود نمی‌آوردن...شب اول از بس فکر و خیال ذهنم رو درگیر کرده بود اصلا نتونستم بخوابم...دیشب به زور قرص مُسَکن خوابم برد.. شنبه بود و کلاس داشتم...سر درد وِلَم نمی‌کرد...دلم میخواست زودتر تموم بشه تا برم یه جایی که حالم بهتر بشه.. تایم استراحت بود و روی نیمکت حیاط دانشگاه نشسته بودم و از هوایی که نم‌نم بارون دلپذیرش کرده بود استفاده میکردم که صدای کسی باعث شد از جام بلند شم: _سلام خانم حسینی.. _سلام.. _ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم! _بفرمایید! _اینجا مناسب نیست...بعد از اتمام کلاس اینجا منتظرتونم.. و بعد یک برگه دستم داد...آدرس یه کافی شاپ نزدیک دانشگاهمون بود...ابرویی بالا انداختم و به سمت ساختمون دانشگاه رفتم...کلاس آخر که تموم شد ماهان به سمتم برگشت و سری تکون داد...منظورش رو گرفتم...نمی‌خواستم اینبار جلوی بچه‌ها حالش رو بگیرم.. پنج دقیقه‌ای رسیدم سر قرار...نرفتم داخل کافی شاپ و همون دَم دَر دست به سینه وایسادم...ماهان هم دو دقیقه بعد رسید و بعد از پارک کردن ماشینش به سمتم اومد و گفت: ببخشید معطل شدید! با حالت خیلی جدی گفتم: آقای انتظامی!! خیلی دلم میخواست همونجا تو دانشگاه حرفم رو بزنم...اینکار ها یعنی چی؟! _زینب خانم...بار اول شما گفتی قصد ازدواج ندارید گفتم باشه...دفعه بعدی شما گفتی هنوز یکسال از شهادت کمیل نگذشته درخواستتون خیلی بیجاست گفتم چشم...الان که دیگه یکسال گذشته!! بهونه بعدیتون چیه؟ _اینکه ما به درد همدیگه نمی‌خوریم...اصلا هیچ نقطه اشتراکی بین ما نیست!! چرا نمیخواین اینو باور کنید!! _شما هنوز حرف های منو نشنیدین دارید قضاوت میکنید!! اصلا به من فرصت صحبت کردن میدین!! چرا اول به حرف‌هام گوش نمیدید. آقا من حرف هامو بزنم شما اگر بازم نظرت منفی بود من قول میدم دیگه مزاحمتون نشم.. _ولی من اصلا با این قرارهای یواشکیتون موافق نیستم! _باشه قبول...پس حداقل اجازه بدید خدمت خانواده برسیم، اونجا شما هم حرف های منو می‌شنوید هم اونجوری که شما می‌پسندید پیش می‌ره خوبه! نفس عمیقی کشیدم...نگاه گذرایی به دو رو بر انداختم...با خودم کمی فکر کردم و آروم رو به ماهان گفتم: میتونید با خانواده تشریف بیارید.. _من خانواده‌ای ندارم زینب خانم...تنهام.. یهو یاد وضعیتی که داشت افتادم...سرم رو انداختم پایین و گفتم: معذرت می‌خوام...خدا مادرتون رو رحمت کنه...ان شاءلله پدرتون هم هرچه زودتر شفا بگیرن.. _ممنون...پس امشب مزاحمتون میشم...با امیررضا هماهنگ میکنم.. بعد هم سریع خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم...تو راه با خودم کلی فکر کردم...ماهان از هیچ نظر با عقاید من جور در نمیومد...پسر مومنی بود اما از لحاظ وضعیت مالی اونا خیلی بالاتر از ما بودن...از طرفی هم دلم براش می‌سوخت...خیلی گناه داشت...پسره بیچاره از اول زندگیش برای دوا درمون پدر و مادرش جون کنده...اخلاقش هم خوب بود...توی دانشگاه یه بار ندیدم مثل بقیه پسرا چشم‌ چرونی کنه...یکی از دخترهای دانشگاه که به این رده بالا وصل بود چند بار واضح و آشکار به ماهان ابراز علاقه کرد...ولی ماهان فقط سرش رو می‌انداخت پایین و از مهلکه فرار میکرد.. مدتی قبل از سالگرد کمیل مورد های خواستگاری داشتم...ولی همه رو به بهونه کمیل رَد میکردم...چندین بارهم مامان و بابا و داداشام باهام صحبت کردن...ولی گوشم بدهکار نبود که نبود...راستش دیگه دلم نمی‌خواست سمت این چیزا برم.. به خودم که اومدم تاکسی جلوی در نگه‌داشته بود...تا رسیدم دیدم خاله سمیه و عمو سهیل خونمون بودن...سلامی کردم و به اتاقم رفتم...لباس هامو عوض کردم. خواستم از اتاق بیرون برم که در اتاق زده شد و خاله اومد توی اتاق.. _جانم خاله چیزی میخواین؟ به تخت اشاره کرد و گفت که بشینم و خودش هم کنارم نشست...لحظه‌ای بعد عمو سهیل یاالله گویان اومد داخل و روی صندلی نشست.. _زینب جان عزیزم...میدونم که تا این مدت به حرمت عزادار بودن ما هیچ کس رو تو خونه راه ندادی...اما قشنگم قرار نیست تا آخر پای ما بسوزی و بسازی که!! تو الان بیست و یک سالته، ماشاءالله عاقلی، خوشگلی، جوونی، همه چی تمومی...بالاخره باید یه روز سر و سامون بگیری بری سر خونه زندگیت.. _اخه خاله... _اخه نداره عمو...شما که عقد کرده هم نبودین...یه صحبتی بین‌تون رد و بدل شد و یه صیغه خوندن براتون...همین!! شما اصلا کنار همدیگه هم نبودین...بهتره که زودتر برای آینده‌ات تصمیم بگیری.. یعنی آنقدر زود ماهان به امیررضا زنگ زد و اونم سریع خبر رو به مامان رسوند...اینا روی میگ‌میگ رو انداختن زمین! خاله اینا بعد از اینکه کلی باهام حرف زدن رفتن...نگاهی به عکس روز خواستگاری انداختم...امیرمحمد بعد از صیغه محرمیت این
عکس رو از دوتاییمون گرفته بود...با لبخند محوش شده بودم...با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.. _جانم مامان! _خیلی غرق عکس بودی؟ چیزی شده! _راستش.. _میدونم چی میخوای بگی...ولی من اومدم یه چیز دیگه بهت بگم...امشب داره برات خواستگار میاد...این یکی با اونای دیگه فرق داره...از رفیقای داداشته...حواست جمع باشه ها!! _چشم حواسم هست.. کارهام رو انجام دادم و تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کردم... * بعد از خوردن شام توی اتاق نشسته بودم...درس های امروز رو مرور میکردم و می‌نوشتم که صدای در اومد...سریع در اتاق رو بستم و پشت در وایسادم.. چرا صدای چند نفر میومد!! اینکه پدر و مادر نداشت!! احتمالا با خاله‌ای، عمویی، کسی اومده باشه...بعد از سلام علیک نشستن...درگیر اونا نشدم و به ادامه‌ی درسم پرداختم.. نیم ساعتی که گذشت صدای پیامک گوشیم بلند شد...گوشی رو برداشتم، پیام از طرف امیررضا بود.. _ابجی جان بیا چایی رو بریز.. کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشم‌هام چهارتا شد!!..... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️📣تهیه کارت پوستال شهید و خرید کیک ان شاالله در روز دوازدهم اردیبهشت به مناسبت ولادت شهید جهاد مغنیه و عید سعید فطر هدیه به محضر اقا جانمون امام زمان ''عج'' در گلستان شهدای اصفهان توزیع خواهد شد... 🧡شما هم میتونید توی این کار سهیم شوید و هدیه هاتون به شهید رو به شمار کارت زیر واریز کنید 6273811090140614👈🏻👈🏻 گزارش کار هم در همین کانال گذاشته خواهد شد ... امید وارم در پخش بنر همراهیمون کنید تا بتونیم کاری در جهت اشنایی باشید و مقدم شمردن عید سعید فطر انجام دهیم ...🧡✋🏿