💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_سیزدهم
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است .
اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام😐
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!😅
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری .
باز قبول نکردم ...
مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی!
طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»😕
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» 😒
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری .
نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش ...
به دلم نشسته بود😢
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد .
ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست 😂!»
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
قلبزمینگرفتہ
زمانراقرارنیست
اۍبغضماندهدردلِهفتآسمان
بیا !
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..
#اینالطالببدممقتولبکࢪبلا؟
31.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام صادق (ع):
آنڪه خدا خیرش را بخواهد، عشق حسین را بہ قلب او میاندازد..'!(:
-و نبقی معی الحسین
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
صاحب مکیال المکارم مینویسد:
یکی از دوستان صالح من در عالم خواب، مولا صاحب الزمان علیهالسلام را دید که فرمود:
🔹من دعاگوی هر مومنی هستم كه پس از ذكر مصائب حضرت سيدالشهدا علیهالسلام برای تعجیل فرج و تایید من دعا كند!
🔸... بعض أصدقائي الصالحين، أنّه رأى مولانا الحجّة عليه السّلام في المنام، فقال ما معناه: إنّي لأدعو لمؤمن يذكر مصيبة جدّي الشهيد، ثمّ يدعو لي بتعجيل الفرج و التأييد.
📚مكيال المكارم، ج۲، ص: ۵۷.
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 😕
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه!
از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .
مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😥
خیلی خوشحال بود ...
به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام
اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!
نشست روبه رویم .
خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉
زبانم بند آمده بود ...
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .
دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه .
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ...
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»☺️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
سفر پر ماجرا 22.mp3
6.27M
#سفر_پرماجرا ۲۲
به دیگران سخت نگیر❗️
فشاری که با سخت گیریِ بی مورد،
بر دیگران وارد می کنی؛
درحقیقت فشارِ نَفْس خودته
که داری بهشون منتقل میکنی!
این فشارها
بعداً به خودت برمیگرده
#تو و نوحه و غم، به عزای #حسین ع
به فدای #تو و
به فدای #حســــــــــــــــــین ع
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهيان كربلا را بنگر
آنان خوب دريافتهاند كه زندگی
به خون وابسته است
و پيكر تاريخ بیخون خدا
‹ ثارالله › مردهای بيش نيست..!'
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی آنلاین - نماهنگ حرم حسین - اسداللهی رحیمیان.mp3
3.64M
شیرینتر از بغل مادر
حرم حسین ... حرم حسین
بره بالاتر علم حسین
علم حسین ... علم حسین
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
(( دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))✨
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.😔
انگار دست امام (ع)بود و دل من☺️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😁
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..مثل وهب! ))
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
تویی دَر دیدهام چون نور و مَحرومم زِ دیدارت
نمیدانم زٍ نزدیکی کنم فریاد یا دوری..!؟
صائب تبریزی
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..
#اینالطالببدممقتولبکࢪبلا؟
جهاد از سال2010هیچ سینه زنی را که در موکب انجام میشد را ترک نکرد. همیشه تماس میگرفت و تاکید میکرد که حتما باید سه چیز آماده باشد،کفن سربند و چفیه.او در ایام عزاداری از مکان و زمان عزاداری پرس و جو میکرد تااطلاعات دقیق بدست آورد.در محرم2014پیامی داد و گفت من فردا سروقت می آیم وسایل من را فراموش نکنید.اما اتفاقی که در روز عزاداری افتاد؛
سر قرار نیامد و گوشی خود را بدون هیچ هماهنگی و خبری خاموش کرد تا بعد از تمام شدن روز دهم محرم.در همان روز یکی از دوستان به او پیامی داد و نوشت: منتظر تو بودم چون هر سال بهم قول دیدن میدادیم.اما دوستش بعد از شهادت جهاد علت نبود جهاد در آن روز را فهمید...