درسی که شهید آرمان علی وردی بهمون داد این بود:
«پای هر چیزی که درسته بمونید حتی اگه
؛تنها موندین»
#آرمان_عزیز
قربونت برم امام علی کاش نهجالبلاغهت رو از دست پزشکیان قایم میکردی بفهمیم برنامه خودش چیه، این مرد دقیقا چی میخواد، چیکار داره میکنه
#ثامن
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسرم!..
"گـرچـہایـنشھـرشلـوغاسـتولۍبـٰاورڪن
آنچنـٰانجـا؎تـوخـٰالیسـتڪہصدامۍپیچـد.."
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣
✅ فصل اول
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند.
عمویم به وجد آمده بود و میگفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر. » آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردﺓ پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذتبخش بود. دورتادور خانههای روستایی را زمینهای کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمینهای گندم و جو، تاکستانهای انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیمقد همسایه توی کوچههای باریک و خاکی روستا میدویدیم. بیهیچ غصهای میخندیدیم و بازی میکردیم. عصرها دم غروب با عروسکهایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، میرفتیم روی پشتبام خانة ما.
تمام عروسکها و اسباببازیهایم را توی دامنم میریختم، از پلههای بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب مینشستیم روی پشتبام و خالهبازی میکردیم.
🔰ادامه دارد....
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای بچه زرنگها!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
کارگاه عزت نفس 06.mp3
10.75M
#کارگاه_عزت_نفس 6
إنّ العزّه لله جمیعا...
✨عزت فقط در دست خداست!
پس برای رسیدن به محبوبیت، آویزونِ هیچ کس جز خدا نشـو..
پیداش نمی کنیــا.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
متولد چه ماهی هستید؟ 🌿🌸
🌱فروردین: '1 تا صلوات'
✨اردیبهشت: '5 تا صلوات'
🌱خرداد: '7 تا صلوات'
✨تیر: '2 تا صلوات'
🌱مرداد: '9 تا صلوات'
✨شهریور: '8 تا صلوات'
🌱مهر: '11 تا صلوات'
✨آبان: '4 تا صلوات'
🌱آذر: '12 تا صلوات'
✨دی: '20 تا صلوات'
🌱بهمن: '3 تا صلوات'
✨اسفند: '15 تا صلوات'
هدیه کنید برای سلامتی امام زمان(عج)
پخشش کنین تا بقیه هم تو ثواب شریک شن...
خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست..
ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست..
قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت..
که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست..
#اَلسـلامُعَلَيْـكَاَيُّہاالاِْمـامُالْمَاْمـوُنُ
ای دلـارامی که جانِ ما
"نگـاهِ لطفِ توسـت"
بی تو مـا را هیچگـاه
در زندگـی آرام نیسـت ...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣
✅ فصل اول
بچهها دلشان برای اسباببازیهای من غنج میرفت؛ اسباببازیهایی که پدرم از شهر برایم میخرید. میگذاشتم بچهها هر چقدر دوست دارند با آنها بازی کنند.
شب، وقتی ستارهها همة آسمان را پر میکردند، بچهها یکییکی از روی پشتبامها میدویدند و به خانههایشان میرفتند؛ اما من مینشستم و با اسباببازیها و عروسکهایم بازی میکردم. گاهی که خسته میشدم، دراز میکشیدم و به ستارههای نقرهای که از توی آسمان تاریک به من چشمک میزدند، نگاه میکردم.
وقتی همهجا کاملاً تاریک میشد و هوا رو به خنکی میرفت، مادرم میآمد دنبالم. بغلم میکرد. ناز و نوازشم میکرد و از پشتبام مرا میآورد پایین. شامم را میداد. رختخوابم را میانداخت. دستش را زیر سرم میگذاشت. برایم لالایی میخواند. آنقدر موهایم را نوازش میکرد، تا خوابم میبرد.
بعد خودش بلند میشد و میرفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه میگرفت. آنها را توی سینی میچید تا صبح با آنها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار میشدم. نسیم روی صورتم مینشست. میدویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، میشستم و بعد میرفتم روی پای پدر مینشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه میگرفت و توی دهانم میگذاشت و موهایم را میبوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای اطراف میبرد و میفروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش میکرد. در این سفرها بود که برایم اسباببازی و عروسکهای جورواجور میخرید.
🔰ادامه دارد....
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir