eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
30 روز تا هفتمین سالگرد شهادت🥀
من‌حسابم‌زِھمه‌ی‌مردم‌این‌شھرجداست من‌اُمیدم‌به‌خدا‌بعدِ‌خداھم‌به‌خداست . . 🙃🍃
•″☄🍁″• خندھ‌کُن! رنگ‌بگیرددرودیواردلم.. خندھ‌کُن!♡ ازلبت‌این‌حوضچہ... + کاشےبشـود.. :))🧡 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
💥 ⸾🌼✨💛⸾ ←‏یکی قشنگی منظره رو می‌بینه،🌈 یکی کثیفی پنجره رو!🌚 این ما هستیم که تصمیم می‌گیریم✋🏻 چه چیزی رو ببینیم👀 در زندگی همیشه بُرد با کسی هست که قشنگ‌ترین منظره رو ببینه،🙊✨ حتی از پشت کثیف‌ ترین پنجره ...🌝💫 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌱|^^ ツ هَـرکَـس عَــلاقـه مَـند و عـاشِـق شَـهـادَت بـــاشـــد 🦋 و بـــرای او نِــوشــتـه بـاشنَـد بــا یِــک نِــگــاه 😔 شَـہـادَت خــود را شِـش مــاه عَــقَــــب مــے اَنــــدازَد ٠🌿 +ســہ دقـیـقہ دَر قیامت✨ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
اولین سالگرد شهادت شهید علی الهادی بلوط💟
«🕊️🌿» باباهمش‌دم‌از‌شکست‌عشقی‌نزنید!🚶🏾‍♂️ یہ‌روزے،جلو‌چشم‌یہ‌مجنونی، لیلاشو‌بین‌درو‌دیوار‌کتک‌زدن...!😭😭 می‌دونی؟ هیچ‌کارے‌نمیتونست‌انجام‌بدھ... فقط افتاد روےزمین‌و‌صورتش‌خیس‌شد.💔 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
دوست شهید: به یاد دارم روزی جهاد با من مدام تماس می‌گرفت و من پاسخ او را نمی‌دادم. برای بار یازدهم به او جواب دادم و گفتم که در حال گوش دادن به سخنان سید حسن نصرالله بودم. وی با عصبانیت آمیخته با محبت و شوخی گفت که به منزلش بروم. آنجا جهاد گفت که مسئولیت پرونده جولان اشغالی به من سپرده شده است. وی به طور مستقیم از شهادت سخن می گفت و رسما تصریح می کرد که من از این پس دیگر شهید می شوم. هیچگاه جهاد را اینگونه ندیده بودم.
با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل. مثل همیشه لبخند زده بود...بی‌تاب همین خنده هاش و صداش بودم...پرستار ها از اتاق خارج شدن...من، سمت راست و امیررضا و کمیل هم سمت چپ وایساده بودن. امیررضا و کمیل سلام کردن و امیر هم جواب سلامشون رو با لبخند داد. با محبت نگاهی بهش کردم و گفتم: سلام داداشی...خوبی قربونت بشم؟🥺 امیرعلی با صدایی که به زور درد می‌لرزید رو به من گفت: سلام زینب جان...خوبم...شما خوبی؟ +الحمدلله، شما خوب باشی منم خوبم. داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم یکی داره میزنه به شیشه...همه نگاه ها چرخید سمت شیشه...چشامون داشت در میومد...یا خدا...اینا رو کی خبر کرده😱 میشه گفت تقریبا پنج نفری بودن که با پارسا میشدن شیش نفر...همکار های امیرعلی اومده بودن دیدنش...امیررضا رفت و در رو براشون باز کرد تا بیان داخل...همشون عین مور و ملخ ریختن داخل و حمله کردن سمت امیرعلی😐دیگه از مسخره بازی هاشون نگم براتون😑کمیل با تعجب گفت: شما ها از کجا فهمیدید!!اونم این وقت شب😳 پارسا با خنده گفت: این دکتر آقا امیرعلی با ما رفیقه...بهش سپرده بودم امیر که بهوش اومد یه تک زنگ به ما بزن تا خودمون رو برسونیم، بعدش هم بچه ها نرفتن خونه و شب اداره موندن😁 خلاصه ساعت چهار صبح بود و دیگه چشم های ما با چوب کبریت باز مونده بود...همکارهای امیرعلی هم خداحافظی کردن و رفتن. کمیل و امیررضا بیرون خوابیدن و منم داخل روی صندلی...هنوز هوا تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود...گلوم خشک شده بود و میخواستم بلند شم که آب بخورم...هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بود که دیدم یه صداهایی میاد...چشمام رو کمی باز کردم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم...یک پرستار خانم وارد اتاق شد و خیلی آروم در رو بست...چون برق ها خاموش بود و منم چادرم رو کشیده بودم روم، برای همین متوجه من نشد...به سمت تخت امیرعلی رفت و هی با چشم هاش این ور و اون ور رو میپایید که کسی نیاد...خیلی آروم از جام بلند شدم و به سمتش رفتم...از پشت جوری که متوجه من نشه بهش نزدیک شدم...ترسیده بود بود و دست و پاش می‌لرزید...یک سرنگ از تو جیبش خارج کرد و اونو با هوا پر کرد...یا خدا...یعنی میخواد😱 تا خواست سرنگ رو به دست امیرعلی نزدیک کنه سریع ساعدم رو محکم زیر دستش بردم و مانعش شدم...تا متوجه من شد جیغ بلندی کشید...امیرعلی از صدای جیغش با ترس از خواب پرید...کمیل و امیررضا هم ترسیدن و سریع از خواب پریدن و به سمت اتاق اومدن...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم...وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir