زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
1⃣8⃣
به یاد دارم، هشت ماه پیش از #شهادت #جهاد، شبکه #العربیه گفتگویی را با یکی از سران معارضان #سوری انجام داد. این عضو ارشد معارضان #سوری تصریح کرد که #حزب_الله #جهاد_مغنیه را مأمور پیگیری #پرونده #جولان_اشغالی کرده است.
روزی #جهاد را دیدم و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه رسانههایی همچون #العربیه و اسکای نیوز به عهده دار شدن عملیات #جولان توسط تو پی برده اند؟ وی در پاسخ جمله ای به من گفت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم. وی گفت: «آیا زیباتر از لحظهای که من در جریان بمباران بالگردهای #نظامی #اسرائیل #ترور می شوم، وجود دارد؟»
هیچگاه این پاسخ را فراموش نمی کنم. پاسخ بسیار شوکه کننده ای بود، خصوصا که مدتی بعد #جهاد دقیقا با شلیک #بالگرد #صهیونیست_ها به #شهادت رسید. #جهاد واقعا شخصیت بی نظیری بود و در تمامی زمینهها از علوم و مهارتهای بسیاری برخوردار بود.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@jihadmughniyeh_ir
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ استورے ✨
یکی رو ترور میکنن روز روشن...!
#ترور
#انتقام_سخت
#شهید_محسن_فخری_زاده
🔰@jihadmughniyeh_ir
بچهها، دل شیطون رو بسوزنید، میاد دنبالتون، در خونهتون، کشیک میده، پول خرج میکنه، آدم میخره، آدم وسوسه میکنه، وقت میزاره، تیر میزنه به مغزتون و میره.. توی کوچه پس کوچههای تهرون.. کلهظهر... غرق به خون... آقا میاد جلوتون.. سلام میده بهتون... جواب سلامش میگید: السلامعلیکیااباعبدالله..(ع)
تموم شد.. راحت شدی... نجات پیدا کردی...
شهید شدی... و تمام🍃
#ترور
#روضه_فکر
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوهجده
سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود...
محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید..
و مصطفی به #عشق_دفاع_ازحرم حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود...
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت..
و دیگر به زندگی زیر سایه #ترس و #ترور عادت کرده بودیم،.. 😕😥
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود..
تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند..
و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد...
😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته...
و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده...
که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄
_پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈
و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم...
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت
_اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊
و اینبار انگار شوخی نکرد..
و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند..
که با محبتی عجیب محو صورتم شده
بود و پلکی هم نمیزد...
گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈
که
مادرش زیر پای من را کشید
_داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊
موج احساس مصطفی از همان...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir