eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه و خاطرات 1⃣8⃣ به یاد دارم، هشت ماه پیش از ، شبکه گفتگویی را با یکی از سران معارضان انجام داد. این عضو ارشد معارضان تصریح کرد که را مأمور پیگیری کرده است. روزی را دیدم و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه رسانه‌هایی همچون و اسکای نیوز به عهده دار شدن عملیات توسط تو پی برده اند؟ وی در پاسخ جمله ای به من گفت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم. وی گفت: «آیا زیباتر از لحظه‌ای که من در جریان بمباران بالگردهای می شوم، وجود دارد؟» هیچگاه این پاسخ را فراموش نمی کنم. پاسخ بسیار شوکه کننده ای بود، خصوصا که مدتی بعد دقیقا با شلیک به رسید. واقعا شخصیت بی نظیری بود و در تمامی زمینه‌ها از علوم و مهارت‌های بسیاری برخوردار بود. ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @jihadmughniyeh_ir
بچه‌ها، دل شیطون رو بسوزنید، میاد دنبال‌تون، در خونه‌تون، کشیک‌ میده، پول خرج میکنه، آدم می‌خره، آدم وسوسه‌ میکنه، وقت می‌زاره، تیر میزنه به مغزتون و میره.. توی کوچه پس کوچه‌های تهرون.. کله‌ظهر... غرق به خون... آقا میاد جلوتون.. سلام میده بهتون... جواب سلامش میگید: السلام‌علیک‌یا‌اباعبدالله..(ع) تموم شد.. راحت شدی... نجات پیدا کردی... شهید شدی... و تمام🍃
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود... محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید.. و مصطفی به حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود... دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت.. و دیگر به زندگی زیر سایه و عادت کرده بودیم،.. 😕😥 مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود.. تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند.. و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد... 😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋 در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته... و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده... که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄 _پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈 و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم... ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت _اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊 و اینبار انگار شوخی نکرد.. و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند.. که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد... گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈 که مادرش زیر پای من را کشید _داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊 موج احساس مصطفی از همان... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir