کمیل و بقیه افراد مسلح هم شروع کرده بودن به تیراندازی...در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
{•🖤|📓•}
°•○تمامشہرراگشتمـ🌿
کہپیدایتـــــڪنماما..💥
نہخودبودےنھچشمي👀
کہشودهمتاےچشمانتـــــــ♡○•°
#حاج_قاسم
ــــــــــــــــــــــــــــ
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°|🌸|°•
در سرمـ نیست
بجز حال و هوای
تـــــو و عشـق
شادمـ از اینکہ
همہ حال و هوایمـ
تـــــو شدی...
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
اندردلمَـن،درونوبیرونهمـھاوست
اندرتنمن،جـٰانورگوخونهمـھاوست🦋'
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
رمز قدرت ما
در سلاح نیست
بلکه در عقیده
مقابله با دشمن است...🕊️
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_70
در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد...ماشین توقف کرد...ماشین های نوپو از هر دو طرف وارد خیابون شدن و محاصره شون کردن...دوییدم به سمت کمیل...یکی از مامور های نوپو به سمتم اومد و جلوم رو گرفت و گفت: کجا!!!
با نگاهی ملتمسانه گفتم: میخوام برم پیشش..
دستم رو بالا گرفتم و به حلقهام اشاره کردم و گفتم: نامزدمه🥺
نگاهی به فرماندشون کرد...فرمانده هم با سر تایید کرد و کنار رفت...یکی از بسیجی ها آمبولانس خبر کرده بود، اما هنوز نرسیده بود...اونایی که عامل به وجود آوردن این قضیه شده بودن رو دستگیر کردن و بردن.
به سمت کمیل رفتم...کنارش زانو زدم...تمام بدنش غرق خون شده بود...چفیه ای که دور گردنش بود رو آروم از زیر سرش برداشتم و روی زخم پهلوش گذاشتم...به سختی نفس میکشید...خونریزیش شدید بود...دستش رو آروم بلند کردم تا نبضش رو بگیرم...خیلی ضربانش نامنظم بود...دستم رو گرفته بود...اما انقدر خون ازش رفته بود که بی جون شده بود.
آروم لبش رو تکون داد...میخواست حرف بزنه...اما صداش ضعیف بود و توی شلوغی جمعیت گم شده بود...گوشم رو نزدیک بردم تا متوجه حرفش بشم...میون سرفههاش و با صدایی که به زور از گلو خارج میشد گفت: حلالــم کــن..نتونســتم کنارت بمونم..
سرفه میکرد و از درد به خودش میپیچید...با انگشت قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین میومد رو پاک کردم و آروم گفتم: این حرف رو نزن...تو خوب میشی...سر پا میشی و کنار همدیگه به خوبی زندگی میکنیم🥺.
لبخندی زد....
آمبولانس رسید و مجروح هارو سوار ماشین کردن...از کنار کمیل بلند شدم و به عنوان همراهش سوار شدم.
بیمارستان نزدیک بود و تو کمتر از سه دقیقه رسیدیم...پرستاری که توی آمبولانس بود میگفت اصلا وضعیت خوبی نداره.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع به اتاق عمل منتقلش کردن...دوباره بیمارستان...پشت در اتاق عمل...منتظر بودن و این یعنی بدترین لحظه ها....
موبایلم زنگ خورد...امیررضا بود...نفس عمیقی کشیدم و تماس رو جواب دادم: سلام داداش خوبی؟
_سلام زینب جان...شرمنده زنگ زدی نتونستم جواب بدم...کجایی!!
بغضم رو قورت دادم و گفتم: امیررضا
_جانم!!
+میشه بیای بیمارستان😥
_چرا بیمارستان!!کسی چیزیش شده؟؟ اتفاقی برای خودت افتاده!!
_نه..نه..من خوبم...بیا بیمارستان نزدیک دانشگاهم.
+باشه..باشه..اومدم.
بدون هیچ خداحافظی گوشی رو قطع کردم...همکاراش اومدن و جویای احوالش شدن...فقط میتونستم بگم دعا کنید برگرده🥺..
پنج دقیقه بعد امیررضا اومد...وقتی رسیده بود پایین بیمارستان بچه های بسیج رو دیده بود و قضیه رو پرسیده بود...اوناهم همه چی رو توضیح داده بودن..
تند تند از پله ها بالا اومد...به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بودم و آروم اشک میریختم...با دیدنش از جام بلند شدم.
بغض گلوم رو فشار میداد...با نزدیک شدن امیررضا به سمتش رفتم...از سردرگمی به آغوش برادرم پناه بردم💔امیررضا دستی روی سرم کشید و گفت: آروم باش..درست میشه...انقدر عذاب نده خودت رو..
با هق هق گفتم: چجوری عذاب نکشم وقتی جلوی چشمام داشت جون میداد😭
چند لحظه بعد دکترش از اتاق عمل خارج شد...به سمتش رفتیم...نگاهی بهمون کرد...سرش رو انداخت پایین و پیشونیش رو ماساژ داد...هاج و واج دوروبرم رو نگاه میکردم...پشت سرش پرستار ها اومدن بیرون..یا امام حسین😰
لحظهای توقف کردن...پارچه سفید رو از روی صورتش کنار زدم...به صورتش نگاه کردم...دیگه هیچی نمیفهمیدم...جیغ زدم و افتادم زمین...اشک امونم نمیداد...امیررضا سعی داشت آرومم کنه...اما الان تنها کسی که آروم بود کمیل بود...تنها کسی که گریه نمیکرد، کمیل بود...همکاراش هم آروم اشک میریختن..
تمام لحظه های این سه روز از جلوی چشم هام رد میشد...صورت خندونش همش جلوی چشمم بود..
کمیل رو بردن...نفسم بالا نمیومد...حس میکردم دارم خفه میشم...دیگه نمیتونستم جیغ بزنم و گریه کنم...آخه مگه ما چند روز بود که محرم شده بودیم..تازه فردا مراسم عقدمون بود..چرا انقدر زود..چرااااااا😭
امیررضا دلداریم میداد و آرومم میکرد...دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بشینم...کمی آروم شده بودم...اما درونم غوغا بود..
امیررضا با امیرعلی تماس گرفت تا بیاد بیمارستان...با اومدن امیرعلی دوباره بغض کردم و زدم زیر گریه😭
امیرعلی هم آروم اشک میریخت...کارهای کمیل رو انجام دادن و باهم به سمت خونه رفتیم...جون راه رفتن نداشتم... امیرعلی کمکم میکرد تا راه برم..
دلم به حال خاله میسوخت..پسر تازه دامادش رفته بود..برای همیشه هم رفته بود و دیگه بر نمیگشت..
وقتی رسیدیم خونه، من توی حیاط نشستم...امیرعلی و امیررضا اول قضیه رو به بابا گفتن تا بعد بابا به مامان بگه..
وقتی صدای گریه مامان رو شنیدم، فهمیدم بابا بهش قضیه رو گفته..حاضر شدن تا به خونه خاله سمیه بریم..مامان تا اومد توی حیاط و منو دید، دوباره گریههاش اوج گرفت..بغلش کردم و باهم دیگه اشک میریختیم..
به خونه خاله رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل...از صدای بلند گریه های خاله میشد فهمید که همکارای کمیل زودتر اومدن و خبر رو رسوندن..
اصلا طاقت روبهرو شدن با خاله رو نداشتم..میدونستم نه من صبرش رو دارم، نه خاله..برای همین به اتاق کمیل پناه بردم، شاید راحت تر بتونم بغضم رو خالی کنم..
***
ساعت دوازده شب بود و تا الان همهی فامیل و دوست و آشنا از این موضوع با خبر شده بودن...طبق برنامهای که گذاشته بودن، فردا یعنی پنجشنبه رأس ساعت یازده صبح مراسم تشیع و خاکسپاری انجام میشد..ولی این زمان، قرار بود مراسم عقدمون انجام بشه و حالا این مراسم جشن تبدیل شده بود به مراسم خاکسپاری کمیل🥺💔
توی اتاق کمیل، گوشهای نشسته بودم و گریه میکردم...کت و شلواری که قرار بود فردا برای مراسم عقد بپوشه رو گذاشته بود روی تخت...از روی تخت برداشتمش و محکم بغلش کردم..
تو همون لحظه در اتاق زده شد و عمو سهیل اومد داخل اتاق...پشت سرش در رو بست و روبهروم روی دو تا زانوش نشست...لبخندی زد و گفت: زینب جان..دختر قشنگم..بلندشو..انقدر خودتو اذیت نکن..کمیل هم راضی نیست تو اینجوری ناراحت باشی..
بلند شد و دفترچه ای از بین کتابخونه کمیل بیرون کشید...به سمتم گرفت و گفت: کمیل همیشه واسه رسیدن به شهادت خیلی تلاش میکرد...خودم به شخصه دیده بودم...همهی فکر و ذهنش شهادت بود...تا اینکه بارها مامانش قضیه شما رو براش مطرح کرد...اولش به خاطر شرایط کارش قبول نمیکرد...تا اینکه دل رو به دریا زد و خودش اومد از سمیه خواست تا پا پیش بزاره...کمیل میترسید وابسته بشه و نتونه دل بکنه...الان هم کمیل هم به تو رسید هم به آرزوش..
دستی به ریش هاش کشید و از اتاق بیرون رفت...دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نوشته هاش.
تا فردا صبح از اتاق بیرون نرفتم و شب همونجا موندم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بہ غیبت ڪردن خیلی حساس بود ،
می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ،
برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ،
شب این سنگ ها را بشمارید ، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود ،
و سعی می ڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم ...
شهیدعلی اکبرجوادی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦ 💛 ¦
مَــــن دست بِہ دامانم و #طُ
دست بِہ خِــــیرۍ 🖐🏼🌿
پَــــسْ رَد شـــو بہ دستم بخـورد
گَرد وغُــــبٰارَت 💔🚶🏻♂
#مهربون_برادرم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
موافقید از امروز براتون قسمتی از کتاب
«از چیزی نمیترسیدم»
رو بفرستم؟!
توی ناشناس اعلام کنید🌸
یکیتو۹سالگیشهمهنمازاشسَرِوقته
یکیتو۱۵سالگیششهیدمیشه
یکیتو۱۶سالگیشدنبالِکمترکردنگناهاشه ..
اونوقتیکیمثلمنوتوبابیستواندیسال
هنوزنمازاشونمیخونه ..
هنوزبهفکربهونهآوردنبرایِانکارگناهاشه !
هنوزبلدنیستچطوریباپدرمادرشحرفبزنه
هنوز ..
کجاییم؟
پسکِیمیخوایمدستبهتغییربزنیم؟
پسکِییاعلےمیگیم؟:)
یکمزیادیدیرنیست؟🚶🏾♂! ..
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ
#حرف_خودمونی !
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
رو خـودتـون جـوری ڪار ڪنـیـد
ڪه اگـر یـڪ گـنـاه هـم ڪردیـد گـریـهتـون بـگـیـره...
#گناه_نکنیم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فرصت زندگی کماست🖐🏻
نجیب تر از آن باش که برنجانی💫
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_71
دفترچهاش رو باز کردم و ورق زدم...توی هر صفحه خاطراتی نوشته بود...خاطره ای از همکارها و دوستاش که توی عملیات ها و مأموریت ها شهید شده بودن...آخرین صفحه که رسیدم با نوشتهای مواجه شدم...بالای صفحه نوشته بود: رویای من🥀
یه قلب هم با رنگ قرمز کشیده بود و داخلش نوشته بود شــهــادت🕊️
*
ساعت هشت صبح بود و تا این لحظه پلک روی هم نذاشته بودم..توی اتاق میچرخیدم و به وسایلش نگاه میکردم..اتاق رو مرتب میکردم و تابلوهایی که با خط خودش نوشته بود و قاب کرده بود رو میخوندم..به عکس هاش روی میز نگاه میکردم و اشک میریختم..
ساعت نه صبح بود که در اتاق زده شد..در رو باز کردم..امیرمحمد لباس مشکی به تن پشت در وایساده بود..با نگاهی که نگرانی توش موج میزد بهم نگاه میکرد..محمد برادر دوقلوی من بود..خوب حالش رو درک میکردم..اگر نگران و ناراحت بود من همیشه دلشوره داشتم..
سلام ارومی کرد و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت: میخوایم بریم مسجد..بیرون منتظرتم😔
چادرم رو مرتب کردم و به سمت بیرون رفتم..به در پارکینگ که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی جمع شدن..عدهای مشغول زدن بنر و افرادی هم به خانواده داغدیده مون تسلیت میگفتن..بدون توجه به بقیه سرم رو پایین انداختم و رفتم..محمد که دستش رو روی شونهام گذاشته بود، پشت سرم، قدم به قدم میومد..
سوار ماشین شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم..سر کوچه ها و در مسجد و بسیج محلمون، همه جا عکس های کمیل بود..
وقتی به مسجد رسیدیم از پله ها که بالا میرفتیم، همکاراش احترام نظامی بهمون میذاشتن و تبریک و تسلیت میگفتن..تبریک به کمیل و مقامش، و تسلیت به حال ما.. اینبار به عکس های شهدایی که روی دیوار مسجد نصب بود، عکس کمیل هم اضافه شده بود..
وارد مسجد که شدیم پاهام سست شد..همونجا افتادم زمین..دیگه نمیتونستم بلندشم..امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..هر چی میرفتم به تابوتش نمیرسیدم..این مسیر کوتاه انگار کیلومتر ها بلندتر شده بود..همه از درد فراغ اشک میریختن..قدم تند کردم تا بهش برسم..کنارش زانو زدم..پرچمی رو که روی تابوتش بود، آروم کنار زدم..به چهرهاش نگاه کردم..جای زخم هارو شسته بودن و صورتش نورانی تر از همیشه بود..لبخند گرم همیشگیش روی لب هاش بود..
نگاهی به دوروبرم کردم؛ نازنین که بالا سر کمیل نشسته بود، زانو بغل کرده بود و آروم اشک میریخت..خاله با صدای بلند گریه میکرد..هر کسی تو حال خودش بود..