شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
خیلی قشنگه که یکی رو داشته باشی
که در عین قدرتمندی و بی نیاز بودنش مهربون ترین باشه و عاشق ترین نسبت به تو :)!"❤️
هدایت شده از ⸤ حنـٰـآن | 𝙷𝙰𝙽𝙰𝙽 ⸣
اینجا جھـٰاد با تفنگ شناختھ شد!
و کسے به ما نگفت ؛
مگر دوربین روی شانھ ات،
قلم توے دستت،
و اخلاص حل شده در وجودت،
کم از گلولھ داشت روی افکار دشمن؟!
-آوینی!-
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌤صبحــم که نـه...
همـۀ عمـــرم
به خیـــر مےشود،
فقط اگـر ســـایۀ نـگاهت
از سـرم کـم نشـود...
سلام✋ بر شهدا
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست :)💔
#شهیدابراهیمهادی
#سالروزشهادت
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#تلنگر✋🏽
رفیق!شھداییزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست . .
اینڪہهمونشھیدیکهمنعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
+آرهماڪہبایهشھیدرفیقمیشیمبایداینا
وخیلیچیزایدیگہاونشهیدو
درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم . . !
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_هفتم
علم و عقل و شجاعتش را در کنترل ایمان قرار داده بود
او در جنگ چریکی متخصص بود، اما آن چه دشمن را در مقابلش شکست میداد، تعلق خاطری به چیزی بالاتر بود که اگر خبر شهادت به او بدهند، لبخند میزد. رمز استقامت در میدان بر همین فلسفه ی تعلق برمیگردد و موضوعی که عماد مغنیه را از بقیه برجستهتر میکرد و مانند خورشیدی میدرخشید، تفاوت او در آرزوها و تعلق خاطرهایش بود. چرا که او آرزویی ماورای خاک داشت و هیچ موضوع زمینی او را مشغول به خود نمیکرد. آرزو و تعلق او، ماورای مادیات بود. هیچ لحظه و صحنه دنیوی عماد مغنیه را متعلق به خود نکرد. او علم و عقل و شجاعتش را در کنترل ایمان قرار داده بود.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#پیامڪےٖازبھشت🕊💌
نذر لبخندت گناھ نمۍڪنم...
شھید...بهقَلبتنگـاھ میکُند♥️✨
اگࢪجایےبࢪايَشگذاشتھ باشےمےآيد مےمانَد
لانھ میکُند تاشھيدتڪُند🌱
ࢪفیقشھیدشهیدتمیڪند...🕊
راهۍ توئیم اے مقصد درست...✨
.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
مجهولون في الارض معروفون في السماء
تــــو
غریبی در زمین
و در میان آدم هایش ؛
آسمانی را فقط اهلِ آسمان
میشناسند !
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
خیلیـٰآمیگین
چـٰآدریعنۍبیکلآسۍ؛
چـٰآدرحجآبِبرتره،وآجبنیس ... !
غآفلازاینکهشَھیدهکمآییبآچـٰآدرش
شَھیدشده ...
#چادرانه
#حجاب
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#تلنگر
میگنآدمها
خیلیشبیہ ڪتابهایـیڪه📚
میخونند؛میشن
خوشابہ حالاونڪسڪه
قرآنرافراگیرد😇
ࢪفیق . . . !
نزارخاڪبخوره
رو؎میز☝️
اگࢪمیخواۍبندهواقعیباشی
قرآنبخون
عملڪن🙃
بعدشبیهاونۍمیشیڪهخدامیخواد😌💛
#عــشقمخــدا
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🔴#واجب_فراموش_شده
اگر درخانه تان نامی از امام زمان ارواحنا فداه نیست همین امشب یک کاری بکنید حتی با انگشتتان همینطور بنویسید 🌸یاصاحِبَ الزَّمان🌸
اگر از همین امشب وضعتون عوض نشد
من تجربه کرده ام به جان خودش من تجربه کردم
🎤حضرت استاد آیتالله ابطحی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
صبــح
اشتیاق
کوچه ایست
که از
پنجره اش
تــو
می گویی
سـلام ....
#حاجعماد
#سالروزشهادت
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_هشتم
از حالات روحی او این بود که شدیدالبکا بود و بسیار گریه می کرد. بارها شاهد گریههای شدید او بودم. من در جلسه ای با او بودم، تلویزیون فیلم امام رضا (صلوات الله علیه) را نشان می داد. عماد آخر فیلم، زمانی که هارون به امام سم می نوشاند، به تلویزیون دقت کرد و از این واقعه، به شدت گریست. به گونه ای که جلسه منقلب شد. من در همه حالات روحی عماد دیدم که شکرش همراه بکا بود و اگر چیزی از یک عملیات موفق می شنید، با بکا از خدا تشکر می کرد.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
30.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند مرد سایه ها...
در مورد نحوه شهادت شهید عماد مغنیه..
#حاجعماد
#سالروزشهادت
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
••
اوکهدرششماهگیبابالحوائجمیشود
گررسدسنعمو،حتماقیامتمیکند🌸
#علیاصغر
د؏ـاء الحُجّة:🌸
❁•┈┈🤍 ﷽ 🤍┈┈•❁
اَللّٰهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیهاطَویلا
برحمتك يا أرحم الراحمين ...
﴿ ﺎللھُمَّ ؏َـجِّل لِوليِّڪَ ﺎلفَرَجْ﴾🤍
#التماس_دعا🙏🏻🥰♥
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
تـٰاڪسیرُخنَنِمـٰایَدڪسیدٍلنَبَـرَد
دِلبَـرِمـٰادِلودِلبُـردوبہمـٰارُخنَنِمـودシ..!
💙¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللہ
🌱¦↫#منتـظـرانـهــ
•••━━━━━━━
#حاجعماد
#قسمت_نهم
از حالات روحی دیگر او تواضع بود. حاج رضوان قبل از تأسیس حزبالله یک گروهی با همین نام تأسیس کرد و وقتی که لبنانیها شخصیتهایشان ترور میشد، عماد مغنیه نوزده ساله به فکر حفاظت از شخصیتهای لبنان افتاد. روزی که کورانی و علامه فضلالله ترور شدند، کسی که چشم فتنه را کور و بعثیها را اخراج کرد، مغنیه بود؛ اما در همه ی سالهایی که با هم طی کردیم، یک بار ندیدم در صحبتهایش از خودش تعریف کند؛ در حالی که او خالق بسیاری از پیروزیها بود. او باوجود این که عملیات های موفقی انجام داده بود، هیچ گاه نگفت این کار را من کرده ام. یک مرتبه که در جنوب لبنان جلسهای برگزار کرده بودیم، هرچند همه نام او را میدانستند، اما او را نمیشناختند. یک بار یکی از اعضا اعتراض کرد و گفت: «تو که هستی که هر روز به این جلسه میآیی و میروی؟ باید ظرفها را هم بشویی!» او قبول کرد و کار را انجام داد. بعداً فهمیدند که او حاج رضوان است.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
سلام علیکم🖐
از امروز فصل دوم رمان رویای من رو براتون قرار میدم...اما چون هنوز به طور کامل تایپ و منتشر نشده گاهی اوقات با تاخیر ارسال میشه...فعلا هم روندش سه روزی یکبار🌸
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_73
منتظر امیررضا سرم رو روی فرمون ماشین گذاشته بودم...هفته دیگه اولین سالگرد شهادت کمیل بود و درگیر کارهای مراسم بودیم...از سفارش غذا و میوه تا آماده کردن حیاط مسجد و چاپ بنر و اعلامیه..الان هم که امیررضا رفته بود بنر هارو تحویل بسیج بده تا توی محل نصب کنن..
با صدای برخورد چیزی با شیشه ماشین به خودم اومدم و سرم رو از روی فرمون برداشتم...اول فکر کردم امیررضا باشه اما با دیدن آقایی نسبتا قد بلند و درشت هیکل که محکم به شیشه ماشین میزد تعجب کردم...شیشه ماشین رو سریع پایین دادم و گفتم: بله!
گردنش رو کج کرد و گفت: بــلـه!!! یه ساعت مارو علاف کردی میگی بله!
_من معذرت میخوام چیزی شده؟
صداشو بلند کرد:
_از کی تا الان دارم بوق میزنم که این لگن و ببری کنار..ماشین من رد بشه..اومدم پایین..هعی دارم میزنم به شیشه..بلکه حالیت شه!! کَری مگه؟
_کَر خودتی مرتیکه..سر خواهر من داد میزنی!
امیررضا در حالی که از پایگاه به همراه ماهان بیرون میومد، به سمتمون اومد..
امیررضا روبهرویه طرف قرار گرفت و ادامه داد: برای چی سر خواهر من داد میزنی..هااان!
_دِکی...بدهکارم شدیم!! از همشیرهتون بپرسید که یه ساعت منو اینجا کاشته..
ماهان نزدیک تر رفت و گفت: اصلا حق باشما بوده باشه..برای چی داد و بیداد راه میاندازی؟ مگه ناموس نداری خودت!!
یهو یقه ماهان رو گرفت و با سر محکم توی صورتش زد:
_بی ناموس خودتی پسرِ احمق..
ماهان ناله ای زد و دستش رو روی صورتش گذاشت..امیررضا نزدیکش رفت تا ببینه آسیبی دیده یا نه!!
دستش رو از روی صورتش برداشت..از بینیاش خون میومد..طرف تا صورت خونی ماهان رو دید پا به فرار گذاشت و سوار ماشین شد..امیررضا اومد دنبالش کنه که یارو پاشو گذاشت رو گاز و دنده عقب رفت تا از دیدمون محو شد.
دستمالی از توی کیفم درآوردم و به سمت ماهان گرفتم...نگاهی به دستمال و نگاهی به من کرد...با صدای آروم تشکری کرد و دستمال رو گرفت...امیررضا بطری آبی از ماشین بیرون آورد و کمک کرد تا ماهان صورتش رو بشوره..
_شرمنده داداش...بهتری الان؟میخوای بریم دکتر؟
_دشمنت شرمنده...اره بابا خوبم خیالت راحت..
_اخه خونش بند نمیاد...پاشو بریم همین درمانگاه سر خیابون...دکتر یه نگاهی بندازه..
_نمیخواد امیررضا جان...خوبم دیگه!
_نه نمیشه!!پاشو پاشو..
بعد هم دست ماهان رو گرفت و به زور بلند کرد...از امیررضا اصرار، از ماهان انکار...تا اینکه زور امیررضا بیشتر بود و موفق شد...سوییچ ماشین رو به امیررضا دادم تا با ماشین برن و منم پیاده برم خونه.
راهم رو سمت خونه کج کردم...توی راه از مسجد رد میشدم...وارد حیاطش شدم...شاخه گلی از باغچهاش چیدم و به سمت مقبره شهدا قدم برداشتم...کنار مزار کمیل چهار زانو نشستم...شاخه گل رو روی سنگش گذاشتم و دستی روی اسمش کشیدم..
دقیقا پارسال همچین روزی بود که مامان خبر داد خاله اینا برای خواستگاری میخوان بیان خونمون...
تو حال و هوای خودم بودم که دو نفر روبهروم قرار گرفتن.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از بیسیمچے"
https://harfeto.timefriend.net/16430986425167
نظراتتون رو میشنویم🦋