🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_77
امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم..
با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!!
با خوشحالی گفت: فردا باید برم مشهد..
مامان که از همه کنجکاوتر بود فوری گفت: برای چی؟ چیزی شده!
امیررضا نارنگی از توی ظرف میوه روی میز برداشت و گفت: نه چیزی نشده...یه ماموریته دانشجوییه...زودی برمیگردم..
با اخم گفتم: معلوم هست چی میگی! چند روز دیگه سالگرد کمیلِ...بعد تو میخوای بری مسافرت!!
_نمیخوام که یه هفته بمونم...فردا برم تا دو روز دیگه بر میگردم...تازه میخواستم توروهم با خودم ببرم..
با تعجب گفتم: راست میگی!
_دروغم کجا بود..وسایلت رو جمع کن...فردا صبح پرواز داریم..
از خوشحالی جیغی زدم و به سمت اتاقم رفتم تا چمدونم رو جمع کنم..مامان که مثل همیشه از دست سروصدای من کم اعصاب بود، به نشونه تاسف سری تکون داد و گفت: این دختر هنوز آدم نشده...عین بچه های دو ساله جیغ میزنه...بچه کی بزرگ میشی تو!!
بابا خندهای کرد و گفت: ولش کن بچه رو...بزار خوش باشه..
امیرمحمد که روی مبل تک نفره نزدیک اتاق من نشسته بود گفت: داداش رفتی، اینو چهار قفلهاش کن به پنجره فولاد بلکه شفا بگیره..
امیررضا خندید و گفت: تو اول مواظب خودت باش..
بعد هم به من که بالا سرش وایساده بودم اشاره کرد...محمد آروم گردنش رو به سمت بالا گرفت...با دیدن نگاه غضب آلود من لبخند کش داری زد...
سریع از جاش بلند شد و کمی عقب تر ایستاد...لبخند ابلهانهای زدم و به سمتش رفتم...قدم قدم عقب میرفت...من هم آروم به سمتش قدم برداشتم..
به سمتش رفتم و خواستم با مشت بزنم تو دلش که دستم رو تو هوا گرفت و پیچوند بعد هم محکم با پاش زیر زانوهام زد...با کمر خوردم رو زمین...در عرض چند ثانیه به پشت خوابوندم و دستام و از پشت گرفت...پاشو هم به نشونه برنده شدن روی کمرم گذاشت..
نفس حرص داری کشیدم...مامان هی خودش و میزد و میگفت: بچمو کشتی محمد...ولش کن مامان...اینجا پادگان نیستااا اینجوری رفتار میکنی!!
امیرمحمد لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: اینقدر این دخترت رو لوس بار نیار مادر مننننن!!!
بعد هم رو به بابا ادامه داد: بابا؛ این همه دخترت رو میفرستی کلاس دفاع شخصی که تهش بشه این!؟ نچ نچ نچ تلاشت بی نتیجه بود آبجی خانم!!
بابا مثل همیشه خندید...محمد هم دست از پهلوون بازیش برداشت و دست هام رو ول کرد...حمله ناگهانی بود و اصلا انتظار این حجم خشونت رو ازش نداشتم..
محمد سرش رو نزدیک صورتم آورد و ادامه داد: دیگه نبینم به یه مامور یگان ویژه عملیاتی اینجوری نگاه کنی هاااا...افتاد؟
پوزخندی زدم و گفتم: آش چی؟ کشک چی؟ عملیاتی چیه؟ هنوز داری دوره میبینی..
امیررضا هم که در حال خوردن نارنگیش بود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد...محمد چیزی نگفت و دستش رو به سمتم گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم...از جام پا شدم و کش و قوسی به بدن شوکه شدهام دادم...راهی اتاقم شدم تا آماده سفر مشهد بشم..
یه ساک برداشتم و وسایل لازمه رو جمع کردم...واقعا به این سفر نیاز داشتم...بدجوری دلم برای حال و هوای مشهد و سقاخونه تنگ شده بود..
شب هم از ذوقم زود خوابیدم تا فردا صبح که پرواز داشتیم خواب نمونم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#جهادنا
شھدا یہ تیپے زدن
ڪہ خـُ♡ـدا نگاهشون ڪرد!
دنبال این بودݩ ڪھ..
خوشگل خوشگلا،
یوسُف زَهرا امام زماݩ[؏ـج]،
نگاشوݩ ڪنہ..!😀🌱
حالا ټو برو هرتیپۍ
ڪہ میخواۍ،بزن!
اما . . .
حواسټ باشہ
ڪے داره نگات میڪنہ…👀😄
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
ازچادرمدسٺنمیڪشم...
چونشہداسرخیخونشانرا
بہسیاهۍ"چادرم"امانٺدادهاند☝️🤍
#چادرانه
#حجاب
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#واجب_فراموش_شده
ای ظهورت دردها را خوشترین درمان بیا
امام عصر علیه السلام
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
آنان که خدا
دستشان را بگیرد
ره یافته واقعی اند
[سوره اسراء]
#رفیق_شهیدم🌸🌱
#شہیدجہادعمادمغنیہ💛
#صبحتون_شهدایے⛅️
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❣#سلام_امام_زمانم❣
طلوع کن ای آفتاب عالم تاب
ای نوربخش روزهای تاریک زمین
ای آرام دلهای بیقرار
طلوع کن و رخ بنما
تا این روزهای سخت
اندکی روی آرامش ببینیم
و قرار گیرد زمین و زمان
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج💚
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جهادنا
🌷🍀🌷
کَلِّمني عَن ما تَری
با من حرف بزن
درباره ی دیده هایـــــت
ای شهید🌸
.
و تــــــــــو آن چنـــــان بودے
و ما این چنین🥀
.
از زمیݩ مـــــرا بلنـــــدڪݩ
قلبـــــم را آسمانے ڪن
آنجا ڪہ خودتـــــ سڪونت دارے🙃
#رفیق_شهید
#شهیدجهادمغنیه
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
نظر شما به عنوان خانواده یکی از شاخصترین شهدای مقاومت در مورد انقلاب اسلامی و تأثیرات انقلاب ایران روی بیداری اسلامی در کشورهای مختلف، مثل فلسطین، لبنان و عراق چگونه است؟
ارتباط ما با انقلاب اسلامی ایران ارتباط عمیقی است و اکنون که ما به این مرحله از عزت و اقتدار رسیدهایم بخاطر این ارتباط و این تأثیر است. ما اعتقاد داریم که پیروزی انقلاب اسلامی تشیع و خط اهلبیت(ع) را حفظ کرده است و به کمک جمهوری اسلامی ما توانستهایم پرچم اسلام را حفظ کنیم و نگهداریم و با ظهور امام مهدی(عج) انشاءالله به پیروزی حتمی خواهیم رسید. تفکر و انقلاب امام خمینی(ره) یاریکننده و نجاتدهنده تمام امت اسلام است و ما در لبنان این خط و این فکر را با تفضل خداوند متعال و امام توانستیم نگهداریم و حفظ کنیم. امام خمینی(ره) فرمودند ما هرچه داریم از عاشورا است و این خون که در رگهای ما هست خون عشق به امام حسین است که این روش را امامخمینی به ما رسانده است؛ پس این انقلاب اسلامی، انقلاب ما است، عزت و افتخار ماست.
#حاجعماد
#مصاحبه
#بخشپنجم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
احمد مهنه الامی
متولد ۱۳۷۳/۱۲/۲۸
شهادت ۱۳۹۸/۹/۱۵
شغل: عکاس
شهید مهنه عکاس فعال عراقی بود که دوشادوش رزمندگان حشدالشعبی در جبهه های نبرد به جهاد رسانه ای میپرداخت و اخبار رزمندگان را منتشر میکرد.
در جریان تظاهرات میدان تحریر عراق زمانی که در حال عکاسی و نشر اخبار بود این شهید بزرگوار از ناحیه کمر با ضربات چاقو مورد سوقصد قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
#شهیداحمدمهنه
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』