شهید عماد شخصیتی جهانی و منطقهای بود، تأثیرات ایشان در کشورهای منطقه زیاد و مشخص بود، به هر حال حاج عماد خار چشم رژیم صهیونیستی بود و سازمانهای جاسوسی آمریکا و اسرائیل به دنبال ایشان بودند و سعی میکردند او را ترور کنند، حالا آیا شهید توانسته است جوانانی را تربیت کند که پس از شهادتش جای ایشان را بگیرند؟
بله حتما! سید حسن نصرالله فرموده است که عماد مغنیه هزاران نفر مثل خود را تربیت کرده و الان در خدمت مقاومت هستند.
شهید عماد شخصیت بسیار مؤثر داشت، آدم بسیار مهربانی بود و واقعا محبوبیت زیادی در بین جوانان مقاومت داشت. ایشان هم فرمانده بود و هم استاد و دوست داشت که اطلاعات و تجربههایی که داشت به دیگران منتقل کند.
#حاجعماد
#مصاحبه
#بخشهفتم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_79
حرم خلوت بود و بعد از نماز راحت زیارت کردیم...قدم زدن زیر بارون قشنگ پاییز اونم تو صحن و سرای حرم شاه خراسان حال و هوای خاصی داره...نم نم بارونی که میبارید، زمین رو خیس کرده بود...
مدتی بود میخواستم سوالی رو از امیرعلی بپرسم اما فرصت نمیشد...با خودم گفتم شاید امیررضا خبر داشته باشه...همونطور که قدم میزدیم رو کردم بهش و گفتم: داداش میگم از ارمیا خبر داری؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: آخرین باری که از امیرعلی پرسیدم گفتش کارش تموم شده..باید رَد هایی که از خودش به جا گذاشته رو پاک کنه و برگرده..اونم کار سادهای نیست..مدت زیادی زمان میبره..ان شاءلله به زودی برمیگرده..
_زمان دقیقش رو نمیدونی؟
_نه متاسفانه..بستگی به خودش داره که چقدر فِرز باشه..داداش میگفت رفتی مشهد خیلی براش دعا کن..واسه اینکه یه وقت گِرهای تو کارش نیافته یا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد..مطمئنن تو این یک سالی که گذشته سختی های زیادی تحمل کرده..اونطور که داداش میگفت کارش خیلی خیلی سخت بوده!!
_میگما امیررضا تو چرا نرفتی تو نظام؟
با تعجب نگاهی کرد و گفت: خب دیگه وقتی بابا و امیر و محمد رفتن من دیگه برای چی برم!
_خب چه ربطی به اونا داره؟
_من مثل اونا عاشق و شیفتهی نظام نبودم...همین بسیج نیازهامو تامین میکرد...بعدش هم به استرسی که واسه خود آدمو خانواده اش داره نمیارزه...کم این مدت به خاطر امیرعلی تو فشار بودیم!؟ مگه مامان و بابا چقدر تحمل دارن؟!
حقیقت هم میگفت...این مدت همه تو فشار بودیم...هر ماموریتی که امیرعلی میرفت تا روزی که برگرده، دلشوره داشتیم...
سرم رو به سمت امیررضا چرخوندم...انقدر غرق این حال و هوا و گفتگو شده بودیم که نفهمیدیم خیس بارون شدیم...امیررضا به حدی موهاش خیس شده بود که پُفِ موهاش خوابیده بود...دستم رو به سمت موهاش بردم و تکونشون دادم...امیررضا که از حرکت غیر منتظره من، شوکه شده بود لحظه ای ایستاد و بعد هم شروع کرد به خندیدن... نگاه انتقام گیرندهای بهم انداخت و گفت: دارم برات صبر کن!
صحن جامع خلوت بود...پا تند کردم که بهم نرسه...من بدو، امیررضا بدو...تا نزدیکای باب الجواد دویدیم...خسته که شدم یه گوشه ایستادم...امیررضا هم نفس کم آورده بود...سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: مریض نشیم خوبه!
هر دو پرچم صلح بالا بردیم و تسلیم شدیم...به سمت هتل رفتیم تا ناهار بخوریم و بعد از ناهار هم سری به بازار زدیم تا کمی سوغاتی بخریم...فقط امروز و فردا مهمون امام رضا(ع) بودیم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
سلام بر کسانی که جبران نمیشوند
حتی با گریههای عمیق!
💚 #صبحتون_شهدایی 💚
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#اللهمعجللولیکالفرج
#صحبتون امام_زمانی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
#شهید_جهاد
#فرمانده_ارشد_حزب_الله
#بهترین_رفیق
#مهربون_برادرم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
📌آیهای که حاج قاسم هنگام تلاوت آن بهشدت میگریست
✍عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰:طی دو سالی که سرباز ایشان بودم، هرساله در دهه فاطمیه یک روضه معروف در منزلشان برگزار میکردند و همیشه دم در میایستادند. گاهی که من آنجا میرفتم و قرآن میخواندم، وقتی به یک سری از آیات خاص قرآن مانند: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی» که میرسیدم، بلند بلند گریه میکردند و با همان حال از مردم استقبال میکردند. همین طور که میخواندم صدای گریه ایشان در کل فضا میپیچید.
ایشان زمانهایی هم به لشکر میآمد و چند روز میماند و به خانه نمیرفت؛ این درحالی بود که تا مرکز شهر چهل دقیقه راه بیشتر نبود، اما اینقدر کار روی سرشان ریخته بود که میماند تا آنها را انجام دهد و در زمان نماز مغرب و جلسه قرآن در داخل مسجد میآمدند و در گوشهای مینشستند و با رفقای خود و فرماندهان دیگر حرف میزدند
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
⚠️#تلنگر
همیشه به دنیا مثل یه مسافرخونه نگاه کن..!
چمدونات که آماده اس رفیق؟!
نکنه یهویی بگن اتاق رو خالی کنی...!
#دیر_نشه!
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
رابطه شهید مغنیه با دبیرکل حزبالله سید نصرالله چگونه بود. البته ایشان ابتدا در تشکیلات دیگر مشغول بود، در این مورد چه اطلاعاتی دارید؟
وقتی سید موسی صدر جنبش امل را تأسیس کرد حاج عماد 12 سال داشت، نوجوان بود، آنوقت با این تشکیلات رابطه داشت و علاقمند به جنگیدن با رژیم صهیونیستی بود. با همه هماهنگ میکرد، گاهی مسائلی را نمیپسندید ولی مجبور بود که با دیگران عمل کند. برای ایشان مهم ترین مسئله، مسئله فلسطین بود.
حاج عماد سید حسن نصرالله را خیلی دوست داشت، ارتباط شخصی و صمیمانهای با سید داشت. در کوچکترین مسائل با ایشان هماهنگ میکرد و مشورت میکرد، اصلا مسئله ولایت و اطاعت خط قرمز عماد بود، در کارش خیلی دقیق بود و از سید اطاعت میکرد.
#حاجعماد
#مصاحبه
#بخش_هشتم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_80
این دو روز مثل برق و باد گذشت...وقتی آدم یه جا دلش خوش باشه و بهش خوشبگذره همیشه براش زود میگذره و اصلا متوجه گذر زمان نمیشه..
هربار که میرفتم حرم به نیابت از کمیل هم زیارت میکردم...کمیل خیلی مشهد رو دوست داشت...تا اونجایی که من دیدم همیشه همهی مناسبت ها گازش رو میگرفت و میرفت مشهد..
سه سالی میشد مشهد نیومده بودم...بعد از اینکه بابا از بیمارستان مرخص شد یه بار اومدیم و دیگه قسمتمون نشد..
وسایلم رو جمع و جور کردم...ساکمون رو بستم و لباسم رو پوشیدم...امیررضا هم کاپشنش رو پوشید و دسته چمدون رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم...بعد از تصفیه کردن و تحویل کلید از هتل خارج شدیم...بقیه دوستای امیررضا با وَن رفته بودن...داداش هم برای اینکه من معذب نباشم، یه تاکسی گرفت..
*
وقتی از فرودگاه رفتیم بیرون، محمد اومده بود دنبالمون...بعد از سلام و احوالپرسی سوار ماشین شدیم...امیرعلی که از قبل ماشین داشت و با امیررضا مشترکی استفاده میکردن؛ امّا محمد و من با پس انداز هایی که داشتیم یه ماشین گرفتیم..
مسیر ترافیک نبود و نیم ساعته رسیدیم...عمو سعید هم اونجا بودن و با دیدنشون خیلی خوشحال شدم...عمو سعید تو این یک سالی که ارمیا نبود خیلی شکسته شده بود...موهای سرش یکی یکی سفید تر میشدن...دقیقا مثل عمو سهیل...عمو سهیل پسر از دست داده بود و عمو سعید دور از پسر بود..
البته این وسط خاله سمیه و زنعمو مریم هم کم پیر نشده بودن...از طرفی خیلی دلم برای نازنین و المیرا میسوخت...واقعا درد سخت و بدی بود...ذکر و دعای همیشگی هممون این بود که فقط ارمیا سالم به آغوش خانوادهاش برگرده..
وقتی اومده بودیم خونه یه چیزی برام عجیب بود...اینکه چرا امیرعلی خونه نیست! امروز که پنجشنبه بود و قاعدتاً باید خونه باشه...این فرضیه هم قابل قبول نبود که با سارا رفته باشه بیرون...چون سارا خونه ما بود...یکم نگران بودم اما هعی به خودم میگفتم نفوذ بد نزن...حتما کار داشته نتونسته بیاد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
د؏ـاء الحُجّة:🌸
❁•┈┈🤍 ﷽ 🤍┈┈•❁
اَللّٰهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیهاطَویلا
برحمتك يا أرحم الراحمين ...
﴿ ﺎللھُمَّ ؏َـجِّل لِوليِّڪَ ﺎلفَرَجْ﴾🤍
#التماس_دعا🙏🏻🥰♥
هدایت شده از جـھـٰادابـنالعـمـٰاد .
وخبرخوشیکهروزعید
امسالنصیبماشد:)🌱
.
شمارودرتاریخ: ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ سهشنبه . .
حوالیساعت۲۰:۰۰
مکانکانالداداشجهاد😁
دعوتمیکنیمبهمصاحبهبارفقای
نزدیکداداشجهاد:)🌸
#نشربدین
•
.
(@Jahad1370313)
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هرکه آمد به تماشایِ تو،
بی دل برگشت، دلربایی
هنرِ این شهدا می باشد...
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیقمون
#داداشمون😌💕
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
✨✨✨
#مولا_جانم❤️
بہ دنبال تو مےگردم شبــ وروز ازبرایتــ
اباصالح ڪجایے جان من بادا فدایتــ
بہ شوق روے تو این دل شده سرمستــ آواز
بیا با اشکــ دیده مي ڪنم آقا صدایتــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌹درخواست شهید مدافع حرم از حاج قاسم سلیمانی
✍از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بندهی حقیر نکنند. از فرماندهی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانوادهی این حقیر ایجاد نمایند، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم.
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#شهید_سجاد_طاهرنیا
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
آنان
همہ از
تبار باران بودند
رفتنــد
ولے
ادامہ دارند
هنــوز ....
#حاج_قاسم
#جهاد_بن_عماد
💚صبحتون متبرک به عطر شهدا💚
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
چادرم یادگار مادرم زهراست ♥️🍃
من شکایت دارم …
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمید؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !
چادر من بهشت من است
چـادرِ مـن
نـه بـرای نشـان دادن فقـر در سریـال هـای کشـورم است …
نـه لبـاس متهمـان ِ دادگـاه و زنـدان هـا …
چـادر مـن تـاج بنـدگـی مـن است …
سنـد زهـرایی بـودنـم را امضــا میکنـد …!
من برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم
چادرم یادگار مادرم زهراست
چادرم ارثیه ی مادرم زهراست
چادرانه یک سبک زندگیست
حجاب وصیت شهدا
چادر نما نباشیم
چادرم افتخارمه
خواهرم حجابت را به حرمت خون شهیدان حفظ کن 😥❤️
#چادرانه
#حجاب
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#کمی_حرف
#تلنگر
خواهرم..
وقتی ازخودت عکس میگیری...📱
فرقی نداره
عکس کامل بذاری🖼
عکس لبخندت روبذاری😊
عکس دستات روبین گل هابذاری...🥀
عکس نیم رخت رو باچادر بذاری...🧕
هیچکدومش خوب نیست..
امام زمان برای همشون ناراحته😔!
یادت باشه🙂
وقتی عکساتو گرفتی خواستی بزاری پروفایلت
به خودت بگو
من برای خدا وامام زمانم تیپ میزنم
یامردم🙁؟!
شهدا ...
هم خوشگل بودن هم خوشتیپ🍃☺️
فقط اونا برای خدا وامام زمان تیپ میزدن و دل میبردن..
ماها چی..؟💔
#اللهمعجللولیکالفرج
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
امام صادق عليه السلام:
مَعَ التَّثَبُّتِ تَكونُ السَّلامَةُ، و مَعَ العَجَلَةِ تَكونُ النَّدامَةُ
با آرامش و درنگ، سلامت همراه است و با شتابزدگى، پشيمانی همراه است
ميزان الحكمه جلد7 صفحه 82
#حدیث
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬇️الان که کسی به فکرش نیست
تو به یاد امام زمانت باش!
#امام_زمان فقط تو جمعه ها شناختیم....
#واجب_فراموش_شده
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
درباره ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی شهید در ابعاد مختلف زندگی فردی و اجتماعی برایمان بگوئید.
ایشان ویژگیهایی خاص داشت، والا به این موقعیت نمیرسید و نمیتوانست کار خودش را ادامه دهد و در نهایت به شهادت برسد. آدمی که 25 سال زندگی مخفیانه داشت و با این همه شرایط سخت توانست این همه کارها را انجام دهد، یعنی صفات خاصی داشت، اخلاق خوبی و عالی داشت، از این نوع بود. خیلی موفق بود. در همه ابعاد موفق بود. در کار، در جهاد، اصلا این توفیق از خدا بود. شهید کم حرف و متواضع بود. بقدر سؤال جواب میداد. ما هیچ اطلاعی از مسئولیتها و موقعیت شهید در تشکیلات نداشتیم و کسی نمیدانست کجا بود و چه کار میکرد.
یکی از اخلاق پسندیده شهید این بود که هیچگاه بعنوان فرمانده نظر خود را به دیگران تحمیل نمیکرد حتی در خانه این گونه بود. اختیار در دست اشخاص میگذاشت. ایشان صمیمانه و برادرانه با دیگران برخورد میکرد. با اخلاص و محبت کار میکرد. به دیگران اعتماد داشت. حالا آنهایی که زیر دست ایشان بودند میگویند ما احساس نمیکردیم که شهید عماد فرماندهی خود را به ما تحمیل کرده باشد. یا به عنوان مسئول با ما برخورد کند.
#حاجعماد
#مصاحبه
#بخش_نهم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_81
با سارا تو حیاط، روی تخت نشسته بودیم...سارا هم نگران امیرعلی بود و هنوز نرفته بود خونشون...همونطور که سیب پوست میگرفتم رو به سارا گفتم: میدونی چی برام عجیبه!
_نه والا چی؟
_اینکه تو نمیخوای به امیرعلی بگی چرا دیر میای خونه؟
_نه برای چی بگم...وقتی میدونم این روز ها خیلی سرش شلوغه و کار زیاد داره..
_اگر بخواد بعد از عروسیتون هم همینجوری دیر وقت بیاد تو ناراحت نمیشی؟
_میدونی امیرعلی همون روز خواستگاری بهم گفت که کارش سخته و خیلی شب ها ممکنه خونه نیاد یا اینکه ماموریت های طولانی داشته باشه...منم همه این هارو شنیدم و قبول کردم...الان دیگه نباید زیر حرفم بزنم که!
همون لحظه که داشتیم صحبت میکردیم کلید توی قفل در حیاط چرخید و در باز شد...سر هر دومون به سمت در چرخید...امیرعلی با چهره خسته و کوفته وارد شد و در رو بست...هر دو سلامی کردیم...امیر نگاه کوتاهی بهم کرد و لبخند تلخی زد..
سارا گفت: امیرعلی من میخوام برم خونه...میتونی منو ببری؟
امیر سوییچ ماشین رو کف دست سارا انداخت و گفت: من خستهام...بگو امیررضا ببردِت..
بعد هم راهش رو به سمت داخل کج کرد و رفت...سارا شونهای بالا انداخت و باشهای گفت..
*
فردا مراسم سالگرد کمیل بود و کلی کار داشتم...سریع کارهام رو ردیف کردم...امیررضا سارا رو به خونشون رسوند و برگشت...همه خوابیده بودن...میخواستم بخوابم که دیدم برق حیاط روشنه...از پنجره آشپزخونه نگاهی به حیاط انداختم...امیرعلی روی پله نشسته بود و سرش رو بین دوتا دستاش گرفته بود...خواستم برم پیشش که یهو دستی روی شونهام نشست...جیغ خفهای کشیدم و برگشتم..
بابا که پشت سرم وایساده بود، آروم گفت: حالش خوب نیست...عملیات داشتن، یکی از همکاراش شهید شده..
نگاه نگرانی به امیر کردم و باشهای گفتم...به اتاقم رفتم و خوابیدم..
*
مراسم سالگرد کمیل خدا رو شکر به خوبی برگزار شد...جمعیت زیادی هم اومده بودن...از دوست و فامیل و آشنا و همکار تا هم محلهای ها و همسایه ها...بچه های دانشگاه هم همگی اومده بودن...بعد از تموم شدن مراسم استاد صداقت صدام کرد...به سمتش رفتم و سلام کردم..
_خوب هستین استاد...راضی به زحمتتون نبودم..
_خواهش میکنم...خانم حسینی یه چیزی میخواستم بهتون بگم!
_بفرمایید در خدمتم!؟
_هر چند اینجا جاش نیست ولی دیگه فرصت زیادی نمونده و گفتم شاید تا اون موقع دیگه نتونم ببینمتون. از طرف تیم علوم پزشکی یکی از بیمارستان های تبریز برامون یه نامه فرستادن...چند نفر رو میخواستن برای یه دوره آموزشی حرفهای که حتما هم از دانشجوهای ممتاز باشه...منم شما رو معرفی کردم و گفتم اگر راضی باشید و بتونید یه یکی دوهفته ای با چند تا از بچه های دیگه برید تبریز...موقعیت خیلی خوبیه...پیشرفت فوق العادهای هم براتون داره...از طرفی هم امتیاز درسی براتون ثبت میشه...حالا هر طور راحت هستید اگر میپذیرید من اسمتون رو بدم...چون تا فردا فرصت داشتم اسم هارو رد کنم، اینجا بهتون گفتم!
چند لحظهای فکر کردم...استاد حمید صداقت یکی از بهترین استاد هایی بود که تا به حال دیده بودم...مرد نجیب و شریفی بود و همهی بچه های کلاس عاشق تدریسش بودن...یه استاد بی نظیر بود...همیشه سر کلاس با شوخ طبعی و بگو بخند درس رو پیش میبرد تا بچه ها خسته نشن...من بهش اعتماد داشتم و مطمئن بودم حرفی که میزنه به صلاح منه و قطعا باعث پیشرفت من میشه...بنابراین با اطمینان گفتم: بله استاد اسم من رو هم بدید...حتما از این فرصت طلایی استفاده میکنم..
استاد از خوشحالی لبخندی زد...چون عجله داشت زود خداحافظی کرد و رفت...خواستم به سمت امیررضا برم که دیدم ماهان کنارش وایساده و با هم دیگه صحبت میکنند...صرف نظر کردم و به سمت جمعیت رفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』