فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من همونی ام که با دیدن چشات
تموم حرفام یادم میره😘
@jomlatzibaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اگر چیزی را آرزو کنم ،
همه ی آرزوی من تو هستی ❤️🩹🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@jomlatzibaa
هزـٰارقصِہنِـوشتیمبَـرصَحیفِـہ؎ِدل
هَنوز،عِـشقتوعـنوانسرمقـٰآلِـہمـٰآست..
@jomlatzibaa
خیال کن که رفتهای
من هم خیال میکنم برمیگردی
در این میدان
یا غرور تو پیروز میشود یا عشق من.
@jomlatzibaa
شرم میگفت نگاهت نکنم، گفتم چشم
عشق میخواست ببیند نظری، دعوا شد
@jomlatzibaa
بانو جان ، مهم ترين لوازم آرايشت اعتماد به نفس توست
مهم نیست ظاهر یک زن
چه شکلی است...!
وچگونه به نظر مى رسد،
زمانی که او...
واقعا اعتماد به نفس کامل دارد،
زیباست...!
@jomlatzibaa
بلوغ یعنی دخالت نکردن تو زندگیِ
دیگران و بیحاشیه بودن ...
یعنی قضاوت نکردن آدما فقط
بخاطر اینکه از بقیه بدی دیدم...
یعنی احترام به احساسات و توجه
و محبت آدما و به پای سادگی و
شاخ بودن خودم نذاشتن !
@jomlatzibaa
فقیر ؛
به دنبالِ شادی ثروتمند
ثروتمند ؛
به دنبال سادگی زندگی فقیر است
کودک ؛
به دنبال آزادی بزرگتر
بزرگتر ؛
به دنبال سادگی کودک
آنان که رفته اند ؛
در آرزوي بازگشت
آنان که مانده اند ؛
در آرزوي رفتن ...
خدایا ...
کدامین پل در کجای دنیا شکسته است؛
که هیچ کس ...
به مقصدش نمیرسد؟
@jomlatzibaa
زندگی هنگامه فریادهاست
سرگذشت و در گذشت یادهاست
عاشقی فریاد تنها بودن است
رنج تاوان انسان بودن است
@jomlatzibaa
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شدهام آمدم برای خواستگاری....
عموگفت:حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!
جوان کافر گفت:عموجان هرچه باشد من میپذیرم.
عموگفت:در شهر بدیها (مدینه)
دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت:عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت :اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علیبن ابیطالب می شناسند...
جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها (مدینه) شد...
به بالای تپّهی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت.
گفت:ای مرد عرب تو علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت: تو را با علی چهکار است...؟!
جوان کافر گفت :آمدهام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیلهمان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!
جوان عرب گفت: تو حریف علی نمیشوی ...!!
جوان کافر گفت :مگر علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت :بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم..!
جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم...؟!
جوان عرب گفت:قدی دارد به اندازهی قد من هیکلی همهیکل من...!
جوان کافر گفت:خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!!
مرد عرب گفت:اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!
جوان کافر گفت:شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!
جوان عرب گفت:پس آماده باش..
جوان کافر خندهای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی ...؟! پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.
جوان کافر گفت: اسمت چیست...؟!
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!!
(بندهی خدا) و
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت:فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...
عبدالله در یک چشم بههم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشمهای جوان کافر جاری شد...
جوان عرب گفت: چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!!
جوان کافر گفت :مگر تو کی هستی ...؟!
جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علیبن ابیطالب )) که اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :من میخواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی
پس👈فتاح شد 👈قنبر غلام علیبن ابیطالب...
▫️یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی ...
▫️یا علی! ما دوستداران تو مدتیاست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و ...شدهایم ترا به حق همان غلامت قنبر دستهای ما را هم بگیر...
◾️هر چقدر از روایت لذت بردی، ارسال کن.
✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام )صلوات...🍃🤝 🍃
@jomlatzibaa
✨﷽✨
✅هرگز از شکر حق تعالی غافل مشو!
✍️داود نبی علیه السلام در روزهای آخر عمرش با خواب تبشیری به حال احتضار درآمد و از زمان مرگ خود خبردار شد. سلیمان نبی را با خود همراه کرد و به اورشلیم رفتند و در آنجا سراغ مرد خارکنی بنام «متا» گشتند. در بازار که رسیدند متا بعدازظهر بر کوله بار خود، باری از خار افکنده بود. به او رسیدند و سلام کردند. متا آنان را برای احسان و اکرام به منزل خود برد. منزل فقیرانهای داشت و تنها در آن زندگی میکرد.
داود در حالی که متا برای آنان نان میپخت، از او پرسید: خدا را چگونه شناختی؟! متا گفت: خارکنی بیش نیستم. هر روز به بیابان میروم و خارهایی میکنم که برای آن زحمتی نکشیدهام و خدایم آن را کاشته است و مرا عافیتی داده است که من برای آن رنجی نبردهام. خارها را بر دوش میگیرم و میآورم. او بر من مشتری میرساند که من در پیدا کردن مشتریها رنجی متحمل نشدهام. آنان آن خار را که از بیابان جمع کردهام از من میخرند و پول به من میدهند و با آن به بازار میآیم و گندمی را میخرم که برای کاشتن آن هیچ زحمتی نکشیدهام.
آن را در خانه آورده و در تنور آتشی درست میکنم که آتش را تسخیر من کرده است و با آن نانی میپزم تا قدرتی یابم و عبادت خدا کنم. خدا را شاکرم همه چیز اوست، هر آنچه که میدهد خود اوست و مرا در این میان هیچ نقشی نیست و جز تشکر از او چیزی به خود نمیبینم. داود نبی (ع) و سلیمان با متا خداحافظی کردند. در راه داود به سلیمان (ع) گفت: فرزندم ببین، خداوند کسی را که فقط مقام شکر را در حق او ادا کرده باشد به چنین مقامی میرساند که هم ردیف پیامبرش در بهشت مینماید. توصیه میکنم در همه حال هرگز از شکر کثیر در نزد حق تعالی غافل مشو!
@jomlatzibaa
⚜#حکایتهایپندآموز⚜
🔴 مشیت الهی یا مجازات و مکافات
✍مردی از پدر پیر خود به سختی مراقبت میکرد و کاملا ناز او را میکشید تا مبادا عاق شود.
پسرش از او پرسید:
پدر! به یاد دارم که خودت همیشه میگفتی که پدرم مرا از تحصیل بازداشت و مرا به کارگری فرستاد و ریشۀ تمام مشکلات من٬ نادانیِ پدرم بود که نگذاشت تحصیل کنم؛ با اینکه درسخوان بودم.
حال تو چرا چنین پدر خود را مورد محبت و مراقبت قرار میدهی؟!
مرد تبسمی کرد و گفت: آیندۀ هیچکس٬ جز بر خدا بر هیچ احدی معلوم نیست. پسرم! حرفهای تو درست است،
ولی من فکر روزی را میکنم که شاید چنین پیر شوم و در بستر بیماری بیفتم،
آن روز دوست ندارم لحظهای از ذهنم بگذرد که اگر به پدرم خدمت کرده بودم چنین گرفتار نمیشدم. تحمل آن را ندارم.
دوست دارم اگر مانند پدرم بیمار شدم یقین کنم که خواست و مشیت خدا بوده است نه مجازات و مکافات عمل بد من که به خاطر خدمت نکردن به پدرم است و اگر خدمت میکردم چنین نمیشدم.
📚 حکایتهای پندآموز
@jomlatzibaa
ما انسانها
روی کره زمین
زندگی نمی کنیم،
بلکه سرزمین واقعی ما
قلب کسانی است که دوستشان داریم💞
@jomlatzibaa
میدونستی
80% آدم ها کمبود منیزیم دارند!
منیزیم برای استخوان های شما خوب است و هم اضطراب و بی حوصلگی را کم میکند و بهترین راه دست پیدا کردن به آن، خوردن یک تکه شکلات تلخ 70% است.
@jomlatzibaa
میدونِستی؟!
که روانشناسی میگه : اگه شب ها بین ساعت ۹ تا ۱۱ بخوابی و صبح ها بین ساعت ۵ تا ۷ بیدار بشی کارایی ذهنت ۴۰٪ ارتقا پیدا میکنه.
@jomlatzibaa
میدونِستی؟!
دانشمندان بر این باورند که در برخی سیارات، فشار و دمای بالا باعث تغییر شکل گاز متان می شود. یعنی در زحل و مشتری باران الماس می بارد.
@jomlatzibaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم ب نگاه زیباتون❤
❤❤
@jomlatzibaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️
دل بسپار به خدایی که تو را آفرید 🕊❤️
@jomlatzibaa
یاکریم دیدید؟
نزدیکش که میشن تا احساس خطر
نکنه پرواز نمیکنه.
خنگ نیست که، مهربونه. فک میکنه
همه مثل خودشن و قصد ندارن بهش
آسیب بزنن..
یاکریمای زندگیتونو اذیت نکنید
خنگ نیستن، مهربونن
@jomlatzibaa
در این دنیا اگر غم هست
صبورۍ ڪن خُدا هم هست
اگر دشمن ڪنارت هست
مخور غصہ خُدا هم هست
اگر در عشق فریبۍ هست
چہ غم لیڪن خُدا هم هست
اگر تنهاۍ تنها هم شدۍ
باز خُدا هم هست
@jomlatzibaa
اثرات افزودن #زرشک به غذا...🤔
مزاج زرشک سرد و خشک است و زمانی که به تنهایی به برنج که مزاج سرد و تر دارد مخلوط شود، کار درستی نیست مگر اینکه به آن زعفران، خلال بادام و پسته اضافه شود
@jomlatzibaa
درحسرت گذشته ماندن چیزی🍃🌸
جز از دست دادن امروز نیست
تو فقط یكبار هجده ساله خواهی بود
یكبار سی ساله...🍃🌸
یكبار چهل ساله...
و یكبار هفتاد ساله...
در هر سنی كه هستی،
روزهایی بی نظیر را تجربه میكنی
چرا كه مثل روزهای دیگر،🍃🌸
فقط یكبار تكرار خواهد شد
هر روز از عمر تو زیباست و
لذتهای خودش را دارد،به شرط
آنكه زندگی كردن را بلد باشی
@jomlatzibaa
#انگیزشی
۷ چیزی که باید در موردشون با خودت صادق باشی :
1-با عادتهای روزانه ات روراست باش چون اونها آینده ات رو میسازن
2-در مورد سلامتیت روراست باش چون ثروت بدون سلامتی مفت نمی ارزه
3-در مورد میزان تلاشت با خودت روراست باش چون با رشدت رابطهٔ مستقیم داره
4-با نقطه ضعفهات روراست باش فقط در این صورت میتونی اونها رو به نقطه قوت تبدیل کنی.
5-در مورد روابطت روراست باش چون بر سلامت روانت بیشتر از اونچه که فکرش رو کنی تاثیرگذارن
6-در مورد نیتی که داری روراست باش چون اساس قضاوتها به نیتت بستگی داره.
7-و در آخر با خودت صادق باش چون تنها کسی که میتونه بیشترین و حقیقی ترین کمک و عشق رو نثارت کنه خودتی
@jomlatzibaa
اگر همسرتان یکدنده است و به قول معروف «حرف، حرف خودش است» و اگر در برابر پیشنهادهای شما جبهه میگیرد، جروبحث بیفایدهست!
لازم است برای کمکردن تنش فقط به او بگویید: «بله تو درست میگی»؛ شاید این جمله باعث شود دست از لجاجت بردارد و شنوای حرفهای شما شود.
@jomlatzibaa
.
از همه کسایی که خوشبو هستن تشکر میکنم
از همه کسایی که مودبن تشکر میکنم
از همه کسایی که زود سین میکنن تشکر میکنم
از همه کسایی که مهربونن تشکر میکنم
از همه کسایی که ادبو رعایت میکنن تشکر میکنم
از همه کسایی که به جزئیات توجه میکنن تشکر میکنم😁😁😁
⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═
🪴@jomlatzibaa
🔅#پندانه
✍️ برای انجام کارهایت «ان شاءالله» بگو
🔹روزی زنی از همسرش پرسيد:
فردا چه میكنی؟
🔸مرد گفت:
اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه میچينم.
🔹همسرش گفت:
بگو ان شاءالله.
🔸مرد گفت:
ان شاءالله ندارد. فردا يا هوا آفتابیست يا بارانی!
🔹از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد. مرد را گرفتند و كتک زدند و هرچه داشت با خود بردند.
🔸مرد نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد.
🔹همسرش گفت:
كيست؟
🔸مرد گفت:
ان شاءالله كه منم!
💢 همیشه ان شاءالله بگویید، حتی درمورد قطعیترین کارها.
🔰خداوند در قران میفرماید:
💠وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّه؛ و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم، مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد. (کهف: ۲۳ و ۲۴)
@jomlatzibaa
🔅#پندانه
✍️ فقط از یک روز تا چندهزار روز فرصت داریم خوب باشیم
🔹جوونی اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
🔸گفت:
حاجآقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
🔹گفتم:
اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
🔸گفت:
من رفتنیام!
🔹گفتم:
یعنی چی؟
🔸گفت:
دارم میمیرم!
🔹گفتم:
دکتر دیگهای، خارج از کشور؟
🔸گفت:
نه، همه اتفاقنظر دارن. گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
🔹گفتم:
خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده.
🔸با تعجب نگاه کرد و گفت:
اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
🔹فهمیدم آدم فهمیدهایه و نمیشه گولش زد.
🔸گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
🔹گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاقموندن و غصهخوردن.
🔸تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم.
🔹اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم. دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد!
🔸با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن! آخه من رفتنیام و اونا انگار نه!
🔹سرتونو درد نیارم. من کار میکردم، اما حرص نداشتم. بین مردم بودم، اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
🔸ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حسابکتاب کنم، کمک میکردم. مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
🔹خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربونی کرد.
🔸حالا سوالم اینه که من بهخاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوبشدن رو قبول میکنه؟
🔹گفتم:
بله، اونجور که من یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوبشدنشون واسه خدا عزیزه.
🔸آرامآرام خداحافظی کرد و تشکر.
🔹داشت میرفت که گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
🔸گفت:
معلوم نیست. بین یک روز تا چندهزار روز!
🔹یه چرتکه انداختم، دیدم منم تقریباً همینقدرا وقت دارم!
🔸با تعجب گفتم:
مگه بیماریات چیه؟
🔹گفت:
بیمار نیستم!
🔸هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.
🔹گفتم:
پس چی؟
🔸گفت:
فهمیدم مردنیام. رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتن: نه!
🔹خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم. کیاش فرقی داره مگه؟
@jomlatzibaa