eitaa logo
جستارهای معمولی
4 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت خانه مادربزرگ خرابه بزرگی بود که بعد از غروب آفتاب تقریبا هیچ کس از آن عبور نمی‌کرد. یادم نیست چند ساله بودم اما وقتی قرار بود از آنجا بگذرم، سکوت شدید و تاریکی وهم‌انگیز مرا می‌ترساند. برای پر کردن فضا تنها یک راه داشتم. سخن گفتن. از ترس چه؟! تنهایی؟ سکوت؟ تاریکی؟ غریبگی؟ دست بسته بودن؟ غافلگیری؟ یا خالی بودن فضا؟ یا شاید توی دلم خالی بود. چند سال قبلش آنقدر کوچولو بودم که یک سکه پنج تومانی برنجی به سختی در مشتم جا می‌گرفت. من پسر بزرگش بودم. برای رسیدن به نانوایی باید از خرابه رد می‌شدم. بارها به نانوایی می‌رسیدم و می‌دیدم که پول از دستم افتاده و نفهمیده‌ام. از ترس دستم شل می‌شد و پول می‌افتاد و من آنقدر مشغول ترسم بودم که نمی‌فهمیدم پول افتاده. اما در آن زمان یاد نگرفته بودم که برای نترسیدن می‌توانم با خودم بلند بلند حرف بزنم و یادم نیست. شاید هم حرف نمی‌زدم تا آن موجود موهوم ترسناک نفهمد که هستم.
تصویر او را در هر گل و گلدانی می‌بینم. گیاهان سبز برای من تداعی خواهرند. بی‌اختیار هر جا سرسبزی است یاد خواهر هم هست. عطر خواهر هست. رنگ و رخ خواهر هم هست. مدتی هست که خواهرخانم در حجاب مرگ فرورفته و از آن سو جهان را تماشا می‌کند.
زندگی زیبا... قرارداد من با کسانی که برای همکاری تشریف می‌آورند معمولا اینگونه است که از آنها می‌خواهم تا دستمزد مورد نظر خودشان را اعلام کنند. دستمزد عالی که در نظر دارند. گاهی حتی بالاتر از آن را تعیین می‌کنم با این منطق که من شما را به عنوان عالی‌ترین خودتان می‌پذیرم. آینده نشان خواهد داد که چقدر موفق خواهیم شد از این ظرفیت استفاده کنیم. نوع ادامه همکاری ما بسته به اثبات ظرفیتی خواهد بود که در ابتدا تعیین شده است. آیا خواهید توانست سقف اعتبار خود را پر کنید یا خیر. چرا گفتم؟! خداوند با ما این کار را کرده است. عزیز ناشنوایی را دیدم که پس از عمل پیوند حلزون گوش، در توصیف حال خود می‌فرمود: وارد «قصر شنیدن» شدم. باورتان می‌شود؟! او چنان می‌دید که انگار در قصری وارد شده و قدم می‌زند. تمام جزئیات را به زیبایی می‌شنید. اما سخن من اینجاست که خداوند متعال انسان را چنان آفرید که در بالاترین ظرفیت و اعتبار باشد. جهان انسانی قصرهای بزرگ و باشکوه تو در تو و در کنار هم است. هر کس چشم زیبابین داشته باشد، می‌بیند این همه شگفتی را و چنان در آن غرق می‌شود که زشتی‌ها را پدید نمی‌آورد و به سمت آنان حرکت نمی‌کند. انگار آغاز زشتی از نگاه ماست. نه از جهان پیرامون. خداوند زیبا آفرید و صاحبان نگاه انسانی جز آن نمی‌بینند. از شما می‌پرسم آیا آن بزرگ بانوی جهان انسانی پس از آن خاطرات تلخ و آزار دهنده نفرمود: ما رأیت إلا جملا؟! انسان بلندنظر و آنکه از افق انسانی به جهان می‌نگرد، قصرهایی را می‌بیند که خداوند برای انسان زینت کرده و برای پذیراییش سنگ تمام گذاشته است. انسان عالی‌مقام که خود را یافته جهان را مهمان‌خانه خدا و خود را مهمان خدا می‌داند. در محضر او به او می‌نگرد و از خدمت اهالی عالم به مهمانان خدا حظ بی‌نهایت می‌برد. قصرهایی فوق قصرهای دیگر، قصرهایی برای تن و قصرهایی برای روان. قصرهایی برای انسان بودن. قصرهایی برای زیبا شنیدن، زیبا دیدن، زیبا بوییدن، زیبا چشیدن، زیبا بسودن. قصرهایی برای زندگی زیبا...
لیکن در مقام انصاف و اجرا و پیاده‌کردن سخت‌ترین، تنگ‌ترین و حساس‌ترین موضوع است.
فَالْحقٌ أَوْسَعُ الأشْیَاءِ فِی الّتوَاصُفِ، وَأَضْیَقُهَا فِی التّنَاصُفِ،2 حق وسیع‌ترین چیزها در مقام توصیف و تعریف است
روزگاری سلام عادت بود دیدن دیگران زیارت بود رسم ما بود گفتگو کردن دیده بوسی خودش عبادت بود
این آقا که لب به لب من ایستاده، نوش جانش دیشب کباب میل کرده، هوس قند و نبات دارد.
مادربزرگم که خداوند بیامرزدش از زیارت برگشته بود. از سوریه برایم سوغات آورده بود. همانجا که دیروز رفیق شفیق حاج قاسم به او پیوست. قتلگاه سیدرضی موسوی. مرا خیلی دوست داشت. یک جفت کفش سفید یکدست بسیار زیبا. آنقدر زیبا که خجالت می‌کشیدم بپوشم. نمی‌توانستم چیزی بپوشم که چشم‌ها را به خود خیره می‌کرد. اما اصرار مادربزرگ کار خودش را کرد. قرار شد بپوشم و به مدرسه بروم. آنقدر پاک بود که دلت نمی‌آمد روی زمین بگذاریش. روی خاک. چه رسد اینکه بپوشی و بروی مدرسه. لذت داشتن کفش به این قشنگی و عذاب وجدان پوشیدن کفشی که انگار می‌درخشید و قدم‌هایی که هر کدامش را انگار ناگزیر روی بوته خاری می‌گذاری. بندهای سفیدش را به سختی و آرامی گره زدم. مثل رؤیا بود. شاید این روزها حتی بزرگترها، لااقل آنها که زیر ۳۵سال سن دارند ندانند که حال و هوای کشوری که تازه از جنگ فارغ شده چگونه می‌تواند باشد. کشوری که از پس یک انقلاب بزرگ دچار نامردی و نامرادی کسانی شده بود که چشم دیدن ما را نداشتند. بازار آن روزها با بازار این روزها خیلی فرق می‌کرد. آن کفش‌های سفید بعید بود اینجا پیدا شود. خیلی متفاوت بود. دلم صاف نبود. همینطور که می‌رفتم سر به زیر نگاهش می‌کردم. بهتر بگویم تماشایش می‌کردم. گاه تبسم می‌زدم و گاه خیره می‌شدم و گاه اخم می‌کردم. از خانه تا مدرسه ۱۰دقیقه بیشتر راه نبود. داخل مدرسه شدم. دلم می‌خواست پاهایم را قایم کنم کسی نبیند. من اصلا اهل پز دادن نبودم و نیستم. دوست ندارم چیزی داشته باشم و نشان دهم که دیگری حسرتش را دارد و نمی‌تواند داشته باشد. مگر چقدر ارزش دارد. چقدر لذت دارد؟! چشمتان روز بد نبیند. تا وارد کلاس شدم و بچه‌ها چشمشان به شاگرد زرنگ کلاس افتاد که کفش تازه پوشیده شروع کردند به مسخره کردن و هو کردن. کلاس رفت هوا. هر کس چیزی می‌گفت و با ادایی کفش‌هایم را نشان می‌داد. اما من که هنوز با خودم هم کنار نیامده بودم، انگار آوار شدم توی خودم. یک لحظه از خودم کنده شدم و تنهایش گذاشتم. رفتم ایستادم پشت سر بچه‌ها خودم را قایم کردم و به چهره یخ زده خودم خیره شدم. مبهوت و حیران. حالا چکار کنم. آن پسر دقیقا وسط کلاس ایستاده. نه راه پس دارد، نه پیش. انگار خودم بر سر خودم فریاد شده بودم. راستش مهم نبود چه می‌گویند. در ان لحظه سرزنش‌های خودم بر خودم آنقدر بلند بود که سر و صدای بچه‌ها در آن گم بود. یک لحظه آن خاطره زیبایی برایم شد لکه ننگ. از آنها متنفر شدم که باعث شدند اینگونه تحقیر شوم. گریه‌ام گرفت. تصمیم سخت را گرفتم. همانجا وسط کلاس درشان آوردم و پا برهنه رفتم نشستم پشت میزم. سر جایم. کلاس دو نیمه شده بود. عده‌ای هنوز به مسخره کردن ادامه می‌دادند و عده‌ای اما گیج و متعجب شده بودند. شاید باورشان نمی‌شد. کفش‌ها آنجا ماندند و من با بغض و حرص و حسرت سر روی میز گذاشتم و از دور تماشایشان کردم. یکی از بچه‌ها دلش سوخت. رفت کفش‌ها را برداشت و آورد که بپوشم. بی‌اعتنا آنها را به کنار میز راندم و به قهر کودکانه خود اصرار کردم. الغرض آن روز پابرهنه به خانه بازگشتم و الان لااقل ۳۳ سال است که خاطره آن عروسک‌های دوست‌داشتنی با من است. خاطره‌ای از سوغات سوریه که الآن زخمی ظلم غریبه‌های غربی و شرقی است، خاطره‌ای از محبت مادربزرگ که الآن پیش خداست و خاطره‌ای از آخرین کلاس سمت چپ سالن طبقه بالای همکف مدرسه راهنمایی امام موسی صدر رحمت الله علیه. دیگر آن کفش‌ها را ندیدم. اما تا امروز گاهی به آن فکر می‌کنم که چرا؟!
یکی بود، یکی نبود. کفتاری بود که خود را سلطان جنگل می‌نامید. هر روز با گله‌اش به گوشه‌ای از جنگل یورش می‌برد و حیوانات را می‌درید. این غافلگیری هر روزه برای مردم جنگل گران آمد. ترتیب ملاقاتی را با کفتار گذاشتند که آیا می‌شود به یک توافقی دست پیدا کنیم که جنگل به یک امنیت و نظم و سر و سامانی برسد؟! پیشنهاد خروجی از جلسه این بود: باید اهالی جنگل برنامه‌ریزی کنند و با نوبت‌بندی از پیش تعیین شده هر روز در زمان مشخص خود را به کفتار معرفی و تسلیم نمایند. اهالی جنگل که باور نمی‌کردند بتوانند در برابر کفتارها مقاومت کنند عقب نشستند. ناچارا مقبول افتاد.... از آن پس اهالی جنگل طبق برنامه معرفی و دریده می‌شدند. کفتار و گله‌اش هر روز فربه‌تر از دیروز می‌شدند. تا جایی که دیگر آمادگی شکار را از دست داده بودند. اما به خاطر جریان منظم فدا شدن اهالی جنگل این واقعیت پنهان مانده بود. تا اینکه یک روز گوزن‌ها با هم شور کردند که چه دلیلی دارد ما اینگونه خود را به دم نیش کفتار بسپاریم. امروز همه با هم به کفتارها حمله می‌کنیم و شکمشان را می‌دریم. گوزن‌ها فهمیده بودند که انگار کفتارها آن کفتارهای سابق نیستند. در یک عملیات هماهنگ گوزن‌ها به گله کفتارها که به خواب عمیق فرورفته بودند، نزدیک شدند و حمله را آغاز کردند. تعداد زیادی از کفتارها را با شاخ‌های تیزشان از پا انداختند و مجروح کردند. کفتارها که غافلگیر شده بودند نتوانستند پاسخ متقابل به گوزن‌ها بدهند. گوزن‌ها به جنگل باز گشتند و به همه گفتند که کفتارها آنقدر ناتوان هستند که نمی‌توانند مثل گذشته بر شما چیره شوند. از آن روز، کفتارها هر روز فریاد می‌زنند و از اهالی جنگل می‌خواهند که خود را برای دریده شدن تسلیم کنند، اما جرأت وارد شدن به حریم اهالی جنگل را ندارند. آنها می‌دانند که اهالی جنگل راز کفتارها را فهمیده‌اند. آنها دانسته‌اند که مرگ تدریجی رؤیای زندگی با تسلیم شدن در برابر کفتارها رقم می‌خورد نه با ایستادن در برابر درندگان خوناشام. اهالی جنگل شبانه روز منتظرند تا کفتارها را شکار کنند. آری جای شکار و شکارچی تغییر کرده و ابتکار عمل اینبار با شکارهای دیروز و شکارچیان امروز است. با اهالی واقعی جنگل...
کبوتر زیبا به روح مؤمن می‌ماند. در قفس بی‌تاب است. پذیرایی من هم راضی‌اش نمی‌کند که تن به دام دهد و دل به دانه ببندد. گاهی این یاکریم‌ها می‌آیند و از آزادی برایش خبر می‌آورند و هوایی‌اش می‌کنند. بال می‌زند به یاد رهایی. چشم به راه همجنس است. با من انس نمی‌گیرد. پرنده به زمین عادت ندارد. به ناچاری تن به خاک می‌دهد. وگرنه دائم خود را می‌تکاند تا کنده شود و برود. به سرزمین پرواز...
خانه ما موش دارد. ندیده‌ام اما نشانه‌هایش را دائم می‌بینم. نشانه‌اش فضله‌هایی است که می‌گذارد. می‌گویند فضله موش نجس است. وقتی فضله‌های شیطان را در خودت دیدی انکار نکن او را. شیطان دوست دارد کسی را که باور می‌کند آن نجاست‎‌ها انتخاب خود اوست. شیطان دوست دارد خودت متهم باشی و برای اینکه برای خودت احترام قائلی انکار کنی نجاست فضله‌های شیطان را. شیطان طرحی داد مبنی بر اینکه پنهان شود و آنقدر پنهان شود که گمان کنی نیست و تو تنها او را توهم می‌کنی. وقتی باور کردی که آنچه شیطان به تو القاء می‌کند، یافته‌های خود توست و تو را قانع کرد که با سلاح حب النفس (خودپسندی) نگهبانی کنی از آن آثار، آنگاه تو نگهبان شیطانی... از امیرالمؤمنین (علی نبینا و علیه و اولاده سلام الله و صلواته) سؤال کردند تو چگونه به این مقام رسیدی؟ فرمود: من نگهبان قلبم بودم. اگر نگهبان قلبت نباشی، شیطان کاری می‌کند که دربان او باشی. می‌‎آید در تو لانه می‌‎کند. پنهان می‌‎شود. زاد و ولد می‌کند. از تو و ذخیره‎‎‎‌هایت ارتزاق می‌کند و خودش را فربه می‌کند. کم کم خیال می‌کنی او بخشی از خود توست. با تو سخن می‌گوید و گمان می‌کنی که خودت داری با خودت سخن می‎‌گویی و خودت دلت خواسته است و خودت پسندیده‌ای و خودت متهم و گناهکاری و باید برای اینکه رسوا نشوی آن را پنهان کنی یا اینکه گردن بگیری و به آن افتخار کنی و فاش کنی. هر کار که بکنی به نفع شیطان است. وقتی فضله شیطان را دیدی هر چند که شیطان را ندیده باشی مطمئن باش که او هست و در یک گوشه پنهان شده و تو را می‌‎پاید. منتظر است اشتباه کنی. اگر در حیاط زندگی‌ات دیدی بدان که نزدیک شده. در و پنجره‌ها را ببند تا وارد نشده. اگر در کوچه و محله دیدی، مواظب در ورودی باش. کبر و غرور و حسد و نفرت و عداوت و حرص و طمع و دروغ و تهمت و غیبت و سوء ظن و شقاوت و شرارت، فضولات شیطانند. اگر در وجودت اینها را دیدی بدان که هیچ کدام از اینها در بهشت با تو نبوده. اینها از زمانی که شیطان با تو درآویخت، با تو در آمیخت. شیطان بسیار هوشمند است. تو را رصد می‌کند و می‌داند که کی، کجا هستی. اگر غافل شوی وارد خواهد شد و لانه خواهد کرد و تکثیر خواهد شد و تو فضله‌هایش را خواهی دید. شیطان خوبی‌های تو را می‌جوید و می‌جود و فضله نحس نجس به جا می‌گذارد. مراقبش باش. خانه ما موش دارد. من مطمئن هستم. نشانه‌هایش را بارها دیده‌ام. می‌دانم یک جایی پنهان شده و منتظر من است. منتظر غفلت من... منتظر است باور کنم که نیست و در را باز بگذارم تا هوا بخورم. آنگاه وارد خواهد شد. شهر پر از موش شده... هر روز هم بیشتر می‏‌شود. شهردار هم انگار آنها را به حال خود واگذاشته. به امید اینکه هر کس مواظب خانه خودش باشد. مواظب دل خودش. موش‌ها هر روز بزرگ‌تر و چاق و چله‌تر می‌شوند. موش‌ها محصول اسراف و تبذیر شهرند. محصول خودپسندی به جای خودبسندگی و قناعت. محصول دور ریختن نعمت خدا و نادیده گرفتن رحمت خدا. موش‌ها را ما دعوت کرده‌ایم به شهر. خودشان نیامده‌اند. موش‌ها از آدم‌ها فراری‌اند. ما چراغ سبز نشان دادیم. ما کاری کردیم که آنها باور کردند مشتری‌شان هستیم. منتظرشان... ما برایشان دان پاشیدیم. ما نشان دادیم که طرفدار موش‌ها هستیم و آنها را کثیف نمی‌دانیم. شهردار خیلی در مورد زباله‌‌ها صحبت کرد. وقتی دید ما نمی‌خواهیم تولید و دفع زباله‌هایمان را خودمان مدیریت کنیم و درست مصرف کنیم، ناامید شد انگار. همه جا پر غذا برای زباله‌خوارهاست. زباله‌ تفاله و جسد چیزهایی است که ما مصرف می‌کنیم. زباله خیلی گران است. شنیده‌ام صنعت پر سودی است. اقتصاد زباله که گرم شد، میل به تولید زباله بیشتر خواهد شد. زباله بازار دارد. زیست‌بوم زباله‌خوارها که به نقشه شهر خوش نشست، راه برای لاشه‌خواری و مرده‌خواری هم باز خواهد شد. توجه شهر که به این سبک زندگی سوق پیدا کرد، زباله کردن شهر می‌شود ارزش. زباله کردن غذا، مردار کردن تن و لاشه کردن زندگی هم عادی خواهد شد. شهری که به موش‌ها عادت کند به زودی دچار لاشخورها خواهد شد. موش‌ها به تدریج عادت‌های زندگی در شهر را تغییر خواهند داد. وقتی زیاد شوند دیگر آنها محور شهرند، صاحب شهرند، آنها اکثریتند نه آدم‌ها. انگار مردم شهر با موش‌ها کنار آمده‌اند. موش‌ها دیگر مثل قدیم از آدم فرار نمی‌کنند. به آنها نزدیک می‌شوند و از کنار پایشان عبور می‌کنند. انگار مطمئن هستند که مردم شهر آنها را پذیرفته‌اند. دیگر موش‌ها از آدم‌ها نمی‌ترسند. زباله‌ها کار دست شهر دادند. موش‌ها را به شهر و شهرها را به موش عادت دادند و آدم‌ها را به هر دو... دیگر کسی ناراحت نیست که آشغال‌هایش را، فضولاتش را در جایی غیر جایش دفع کند. دست و پای شیطان هم در این میان بازتر است. کسی حواسش به او نیست. او هم فضولات خودش را هر جا که خواست رها می‌کند. پیاده‌رو و خیابان و اداره و مغازه و مترو و اتوبوس و خانه و مجتمع و هر جا و هر جا... همه، همه‌ی زباله‌هایشان را در کوچه و خیابان و.... رها می‌کنند. هیچ کس مسئولیت زباله‌هایش را نمی‌پذیرد. مطمئن هستند که بالاخره زباله هم مشتری‌های خودش را دارد و ناچارا به سراغش خواهد آمد. بالاخره کسی خم می‌شود و برمی‌دارد. اما همیشه اینطور نیست. وقتی تولید زباله از یک فرع نامطلوب، به یک اصل محبوب تغییر ماهیت داد، شهر فاسد می‌شود. روح شهر تنش را می‌بازد و مغلوب می‌شود. می‌شود شهر موش‌ها. آنگاه اهل شهر باید زباله مصرف کنند. حتی اگر نخواهند و باید کنار بیایند و باید عادت کنند و باید انس بگیرند و باید علاقه پیدا کنند و باید عشق بورزند و باید به خاطرش بجنگند و باید برایش بمیرند. عین همان چیزی که یک روز در دلشان اتفاق افتاد و شدند نگهبان شیطان.... چند وقتی هست که دهان شهر ما بوی گند می‌دهد. انگار مسواک نمی‌زند. یا معده‌اش درست هضم نمی‌کند. نفس که می‌کشد نفست بند می‌آید. عرقش بد بوست. نمی‌دانم زیر پوست شهر چه خبر است! روزی شهر ما به برازندگی شهره بود... امروز انگار دچار سوء مصرف شده.... به همین سادگی...
چند روز پیش الحمد لله در حیاطمان چند پروانه سفید زیبا دیدم. همسرم را صدا زدم تا ببیند پروانه‌ها را که چقدر دلربایی می‌کنند با آن پرواز لطیفشان. پروانه‌ها کرم‌هایی هستند که با بالشان می‌شناسیمشان. پرنده‌هایی که بال‌های بسیار لطیفی دارند. به طوری که حتی به لمس ساده هم حساسند. نباید به پروانه دست زد. پروانه دست خورده هیچ گاه مثل گذشته پر باز نمی‌کند. لکه دار می‌شود پروازش. شاید این آیتی باشد از انسان هبوط کرده و روح آسمانیش. بال‌ها میل بالا رفتن دارند و دائم بالا می‌کشند و تن خاکی سنگینی می‌کند. این تعلیق و تنش در پرواز پروانه بسیار آشکار است. مؤمن مانند پروانه است. بین زمین و آسمان است. به خاک دل نمی‌بندد. پرواز آن التماس دائمی، آن دعای فاخر، آن میل شدید و آن توجه صرف است به آسمان حقیقت. آن عبادت ناب دل بی‌تاب. این بال بال زدن و این ضربان داشتن برای رها شدن از جاذبه‌های مادی عادت مؤمن است. سبک زندگی اوست. منطق پرواز کجا و عادت خزیدن کجا... ایمان انسان را پروانه می‌کند. پرواز می‌دهد. چند روز گذشت، به درختچه نارنج آب می‌دادم که خاطره زیبای من از پروانه‌ها که هنوز طعمش بر مذاق دلم باقی است، چند چندان شد. باز همسرم را با شوق صدا زدم. زیر برگ‌ها یادگار پروانه‌ها را یافتم. آن پروانه‌ها به لطف خدا متولد خانه ما بودند. آنجا روح کرم‌ها به روح پروانه ارتقاء یافته بود. چقدر لذت‌بخش است که خداوند توفیق داد این درختچه را امسال بکاریم و سبز شود و بشود منزل پروانه‌ها و مورد پسند آنها. بسیار زیباست. من اینها را اتفاقی نمی‌دانم. این همان درختچه‌ای ایت که قبلا در موردش نوشته بودم. الحمد لله ریشه گرفته و دارد جان می‌گیرد. این پیله‌ها، همان حصن و حصار تقواست. آدم‌هایی هستند که تقوا را اسارت می‌دانند. در حالی که تقوا مرحله عبور از کرم بودن به پروانه شدن است. مسیر رهایی است نه مانع آن. کرم‌هایی که از خاک و خاکستر و تفاله‌ها و زباله‌های آن ارتزاق می‌کنند، این را نمی‌فهمند. از درخت بالا نمی‌آیند. در پیله اعتکاف نمی‌کنند. این عزلت نشینی از پرستش ماده، مزدش آسمان است. بال‌ها هدیه‌اند. هدیه آسمان. کلید ورود به دنیای بی‌انتهای آسمان. از این پس پروانه هم زمین را دارد و هم آسمان زمین را. اما ان کرم خاکی همیشه در خاک اسیر است و تسلیم فضولاتی که بر سرش می‌ریزد. او انتخاب کرده آنجا باشد تا چنین بماند. خاصیت خزیدن در زمین همین است. پا گرفتن و برخواستن چیز دیگری است. پروانه پس از این خیلی چیزها دارد که آن کرم حتی نمی‌تواند تصورش را بکند تا آرزویش را بکند و از یادش لذت ببرد. آسمان رؤیاهای کرم زیر پاهای پروانه است. اما پروانه چطور.. حال و هوای شهر خوش نیست. پروانه‌ها کوچ کرده‌اند، کرم‌ها مانده‌اند. زنبورها رفته‌اند، مگس‌ها مانده‌اند. قناری‌ها و بلبل‌ها رفته‌اند، کلاغ‌ها مانده‌اند. پرستوها رفته‌اند، گنجشک‌ها مانده‌اند. بره‌ها رفته‌اند، سگ‌ها مانده‌اند. آدم‌ها سهم گرسنگان را به گربه‌ها می‌دهند. از بس زباله زیاد شد، موش‌ها آمدند و شهر را گرفتند. مردم خیلی زباله تولید می‌کنند. این عادی نیست. مردم پسمانده‌هایشان را در شهر می‌ریزند این طبیعی نیست. مردم شهر را بی‌حرمت کرده‌اند. شهر از ما رنجیده... چرا فاضلاب‌ها در زمین هر کس بلعیده نمی‌شود. چرا زمینه‌ها اینقدر تنگ و ترش و بی‌جنبه و جنمند. مردم پشت و رو زندگی می‌کنند. حریم خصوصی کف خیابان است و دل شده صحن عمومی... کدام حریم، کدام صحن!. پرده‌ها دریده... انگار رسانه کار خودش را کرد. می‌گفتند مادربزرگ‌ها آن اول‌ها که تلویزیون آمد می‌دویدند چادر سر می‌کردند. انگار سروشی از غیب طهارتشان آنها را تکان می‌داد که مواظب باش این نابینا نامحرم‌ترین مهمان خانه توست.... از وقتی جوی‌ها، جوب شدند، کار شهر خراب شد. دیگر کسی از چشمه آب نمی‌خورد. دیگر آب مقدس نیست. رفتگر زباله‌های ما از دل شهر است. نگاهم را می‌خراشد حجم زیاد زباله‌ ذوق آن زلال بی‌مثال را کور می‌کند. دیگر آب نیست، گندآب است. صاف نیست، تیره است. زلال نیست، کدر است. آینه نیست، آلوده است. مایه حیات نیست، آب نیست... با دست خودمان به اسم آزادی، زندگی را از شهر راندیم... خودخواهی‌ها، مرگ‌آور است. مردارخوارها را به شهر می‌خواند. مردآب‌ها را توسعه می‌دهد. شهر را می‌کند قبرستان روی زمین. همه زنده زنده می‌گندند و تعفنشان همه جا را می‌گیرد. اما چون حرکت می‌کنند توهم زندگی دارند و غرور برازندگی. نمی‌توانی به آنها اعتراض کنی. علیه تو چنگال می‌کشند. به دست‌هایشان نگاه کنی می‌فهمی. همیشه رنگ خون لخته‌شده بر آن است. تیز و برنده و لب‌هایی که تبسم گرگ را تداعی می‌کند... شکار در شهر آزاد است. ازاد نبود. آزاد شد. فصل شکار در شهر چهار فصل دارد. فصل زندگی انگار دیگر تمام شده... بزم لاشخورها گلوی شهر را گرفته... لاشیء‌ها بر شهر حکم می‌رانند...
سوار قطار شد. تبسم مفصلی روی لبش دراز کشیده بود و این سو و آن سو را گز می‌کرد. انگار با محیط بسته غریبگی می‌کرد. دلش رهایی می‌خواست. صندلی‌ها را یکی یکی ورانداز کرد و یکی را پسندید. از مسافری که نشسته بود خواست تا بلند شود و جایش را به او دهد. کودکی که سفید و سیاه موی سر و صورتش لااقل امضای ۵۰ بهار را در خود داشت. آن مسافر نگاهی انداخت و پذیرفت. با اینکه بلیط خریده بود، چیزی نگفت بلند شد و آرام و مهربان، جایش را با تبسمی به او هدیه کرد. آخر گناهی نداشت. کودک مانده بود. هیچ غل و غشی نداشت. آن مرد مسافر هم معصومیت گرد و خاک گرفته را دید و صدای روزگار را شنید. چند دقیقه بیشتر ننشسته بود که از ساک‌دستی‌اش یک رادیو درآورد و از مسافر دیگری که در ردیف مقابل نشسته بود خواست تا رادیو را روشن کند و صدایش را دربیاورد. آن مسافر هم بی‌درنگ پذیرفت و رادیو را روی موج رادیو جوان تنظیم کرد و تقدیم پیرکودک قصه ما کرد. : ولی صداش رو کم کن، بقیه اذیت نشن :: باشه رادیو را دم گوشش گذاشت و در دنیای خیال خودش پنهان شد. قطار که راه افتاد انگار موج‌ها به هم ریخت. حوصله‌اش سر رفت و از نفر پشت سری‌اش خواست تا رادیو را داخل کیف‌دستی‌اش بگذارد و پس دهد. ساده و بی‌تکلف. دیوانه نبود، بیشتر فرشتگانه بود. نه خودش و نه کارهایش به دیوها نمی‌ماند. هیچ شری برنمی‌انگیخت و هیچ دردی تحمیل نمی‌کرد. شده بود خمره شهد سادگی. موج صمیمیت می‌پراکند و فضای اطرافش را شکل می‌داد. صندلی بقل‌دستش خالی بود. خودش را جمع کرد و خوابید روی دو تا صندلی. کمی که گذشت انگار خواب می‌دید. با خودش بلند بلند حرف می‌زد و می‌خندید. چه بدانم شاید خواب بازی‌های کودکانه می‌دید و داشت با چند تا بچه هم سن خودش بازی می‌کرد. سال فقط یک عدد است. بعضی‌ها زود بزرگ می‌شوند انگار یک قرن زیسته‌اند و برخی عقب می‌مانند. گاهی کم و گاهی زیاد. اما معصومیت و سلامت درّ کمیابیست. هر چند اینجا، ایران، معدن زیبایی‌هاست. رفتار نرم و دوستانه این چند نفر از نمونه آماری قطار، دلم را روشن کرد. خاطرم هست قبل‌ترها دیده بودم که گاهی آدم‌هایی با این شرایط آزرده می‌شدند از برخی رفتارها و به خاطر کودکانه‌هایشان مسخره می‌شدند. اگر دست من بود، اجازه نمی‌دادم کسی به آنها دیوانه بگوید. دیوانه آنهایی هستند که به حساب و کتاب ظاهری عقل دارند؛ اما از آن برای درد و رنج مردم سوء استفاده می‌کنند. برای مردم نقشه می‌کشند تا کجا و چطور مال و جان و عرض و آبرویشان را بالا بکشند. دیوانه آنهایند که با دیو سر و سرّی دارند، نه اینها. دیوانگی اینها گاهی تنه به تنه عاشقی می‌زند. از بس زلال و بکر و ناب است. پس چرا باید نامش دیوانگی باشد!؟ اینها جایی از زمان در حباب حیرت عصمت طفلی چهار، پنج ساله متوقف شده‌اند و چشم دوخته‌اند به قطار حوادث که چه بر سر معصومیت‌های ما می‌آورد. چقدر اندکند آنان که پاکی‌هایشان با خودشان بزرگ می‌شود و شیطنت‌هایشان در همان قد و قواره کودکی باقی می‌ماند. اما باز هم می‌گویم کسانی هستند که خیلی زود بزرگ می‌شوند و به مقصد می‌رسند. به مقصد عشق و ایثار. به شهر شهد شهادت. به جاودانگی پاکیزگی و عصمت. شهرهای ما خدا را شکر بسیار دارد از این شهیدان مانده و فراخوانده... آدم‌هایی که در بودن و رفتنشان با فرشتگان زلفی گره زدند و دل به سادگی و سلامت سپردند و در راه زندگی سرسپردند.
اتوبوس ایستاد. لبریز بود. طبق قانون یک به سه، پیاده و سوار شدیم. تجربه ثابت کرده همیشه جا هست؛ حتی اگر به نظر نیاید. انگار جمعیت حباب دارد. هر کس چند درصد از جایی را که اشغال کرده به اشتراک می‌گذارد و گنجایش فضا بیشتر می‌شود. کمی مهربان‌تر و صمیمی‌تر که باشیم، شاید جا پیدا شود. اما این ظرفیت پنهان در جیب مهربانی تنها در سختی‌ها خودش را آشکار می‌کند. البته بعضی‌ها به هر دلیل مهربانی‌هایشان مصرف شده و ته کشیده و جیب‌هایشان را تکانده‌اند و کف دستشان را نشانت می‌دهند. مشکلی نیست. جامعه همیشه آدم‌های رنگارنگ دارد. شاید باید برای او هم روزی گلریزان گرفت و فضایی باز کرد تا احساس تنگی و تنهایی نکند. بار سنگین فضای عمومی روی دوش همه است. اما بعضی‌ها یا نمی‌دانند یا نمی‌توانند یا نمی‌خواهند اندازه خودشان بار بردارند. همیشه دیگرانی هستند که اجتماعی‌ترند. جامعه را بیشتر می‌شناسند. مهارت بیشتری دارند و بیشتر می‌فهمند. اراده و انگیزه‌شان می‌چربد بر دونگ سهمشان از این سرمایه همگانی. آماده‌اند جور بقیه را بکشند و بار شیشه جامعه را سالم به مقصد آینده برسانند. جمع جبری توان افراد جامعه همیشه از وظیفه عمومی کمتر است. اما معجزه جامعه این است که دست خدا را هم جلب می‌کند. مثل روحی که وقتی تن کامل شد نازل می‌شود. ایستگاه بعدی چند نفری می‌خواستند پیاده شوند. به خاطر تراکم جمعیت چند نفر از خانم‌ها آمدند تا از در عقب پیاده شوند. اتوبوس نو بود و هنوز به دو قسمت نامساوی تقسیم نشده بود. ناچار پیاده شدم و کنار در ایستادم تا مسافرین جا به جا شوند. بانویی پا به سن گذاشته تا آمد پیاده شود دید ارتفاع برای پاهایی که عمری مادری را بر دوش کشیده و فرسوده شده بلند است. اتوبوس برخلاف قاعده جلوی سکو نایستاده بود. حواسم نبود. دست انداخت به یقه کتم تا کمی سنگینی روزگار را گردن من بگذارد و آسان‌تر پیاده شود. نه حرفی، نه اجازه‌ای، نه تعارفی و نه حتی نگاهی. انگار من باید آنجا می‌بودم تا او راحت‌تر باشد. مثل یک قرارداد از قبل تعیین شده و جاافتاده. خیلی طبیعی و ساده. بدون هیچ تأخیر و تردیدی. فکر می‌کنید چه حسی به من دست داد!!!؟ آری حتما درست حدس زدید. غافلگیر شدم. آمدم دستم را بالا بیاورم تا قرص‌تر بگیرد و کمتر فشار بیاورد به پا و کمرش ولی نرسیدم. دلم سوخت. یاد مادرم افتادم. مادرها گنجینه‌های بی‌پایان مهر جامعه‌اند. آنها هیچ گاه حساب و کتاب عاشقی‌هایشان را جایی ثبت و ضبط نمی‌کنند. چون قرار نیست آن را طلب کنند. همین که قد کشیدن جامعه را می‌بینند، سپاسگزارند. خوشحالند. راضی و قانعند. اما روزگار معمولا مادرها را زود می‌فرساید. کسی که همیشه در نقطه کانونی خانواده ایستاده و تعادل جامعه را بر عهده دارد. اعضاء خانواده هر جا دل کم بیاورند بی‌اختیار می‌دوند پیش مادر. مادر هم فرقی نمی‌کند چقدر پنهان‌کار باشی. با اولین نگاه می‌پرسد: چرا حال نداری؟! یا چیزی به همین مضمون که یعنی هیچ آداب و ترتیبی مجوی_هر چه می‌خواهد دل تنگت بگوی. مثل قطره‌ای می‌چکی در دریای دلش و گم می‌شوی انگار. مادرانه‌ها را باید بزرگ شمارد. مادرها ضمانت شدن و بودن و ماندن «ما» هستند. آنها نباشند اینجا یعنی زمین می‌شود برهوت بی‌در و پیکر بی‌معنی. آن بانوی سربلند با همان حس مادرانه در صمیمانه‌ترین شیوه‌نامه ارتباط اجتماعی کوچک‌ترین پسرش را مفتخر به نشان انس و الفت کرد. نمی‌دانم؛ شاید اتفاقی بود. یا در بین آن چند نفر مرا پسرتر دید و من ترجیح می‌دهم اینطور فکر کنم تا بیشتر ببالم. شوق در دلم موج زد. جامعه خدا رو شکر پسرهایش را می‌شناسد. مادرهایش را هم. پدرها و برادرها و خواهرهایش را هم. این سرمایه عظیم خانواده است که از حصار خانه گذشته و در خیابان تعمیم پیدا کرده. جامعه مجموع اتم‌های کنار هم قرار گرفته نیست. جامعه خانواده گسترده است که علقه‌های ذاتی در آن رشد یافته و به بلوغ رسیده. همه باید بتوانند روی مادرانه‌ها و پدرانه‌ها و خواهرانه‌ها و برادرانه‌های جامعه حساب باز کنند. این اتفاق ساده ضربان نبضم را بالا برد. زنده‌تر شدم. سنگینی دست آن مادر، دلم را سبک کرد. یک بار دیگر به من یاداوری کرد که جامعه زنده است. تا مادر هست، زندگی جاری است. زن در نقطه کانون جوشش جامعه چشمه حیات آن است، هر چند در سراپرده حجب و حیای خانه پنهان باشد؛ اما آنقدر لطیف می‌ماند که قلب‌ها جای اوست. مال اوست و از آن نقطه بالا بلند حکومت می‌کند بر تن‌هایی که از او جان گرفته‌اند. سلام مادر. قلبم برایت زنده‌تر می‌تپد.
برنامه این بود که اول بازی کنم. چند ماه و حتی بیش از یک سال. تا هر وقت که بزرگ بشم. من درست بازی نکردم. عجله داشتم بیام بازار واقعی رو تجربه کنم. بزرگ بشم. به همین دلیل دوران کودکی پخته‌ای نداشتم. واقعیت این هست که اگر دوران کودکی درستی نداشته باشی بعدها همه اون چیزی که باید تو‌ کودکی یاد می‌گرفتی به صورت رایگان، حالا که پول واقعی أوردی و به تکلیف رسیدی و مجبوری خرج خودت رو دربیاری و نمی‌تونی سربار باشی، باید همه اون چیزها رو با پرداخت پول زیاد یاد بگیری. خیلی گرون درمیاد. امتحانش اصلا مجانی نیست. بچه تو سنین کودکی زندگی واقعی رو یاد می‌گیره. این مهمه. اگر مثل من زیر بارش نره و از بازی فرار کنه و احساس کنه خیلی کودکانه هست بعدها گیر میافته. تکبر بچگی ذلت در بزرگی به دنبال داره. ولایت در بازار و ولایت بر بازار
استخاره خیلی خوب آمد. شیرجه زدم وسط اقیانوس ناآرام تا همسفره نهنگ‌ها و کوسه‌ها شوم. اما... مثل مورچه حریص و طماعی بودم که قصد ربودن فیل کرده بود. توی ذهنم زندگی می‌کردم. توهم برداشته بودم که تنم می‌تواند زیر دو خم طوفان را بگیرد و بالا رود. تخته موج‌سواریم را آوردم اما کار نمی‌کرد. یعنی هم موج‌ها خراب بودند و هم تخته موج‌سواری. همه منیتم داشت زیر بار بازار خرد می‌شد. تکبرم داشت لهم می‌کرد.ذلیلم می‌کرد.
بی‌سر و پا
خدا،آسمان،پدر بچه‌تر که بودم هر وقت اسم خدا میومد تصویر پدرم به وسعت آسمان برام تداعی می‌شد. به قدری این حس قوی بود که هر وقت به آسمان نگاه می‌کردم این سه‌گانه متحد رو این بار در صورت آسمانیش می‌دیدم. در خلوت خودم با خودم، می‌بینم این سه‌گانه نقطه آغاز بسیاری از تجربیات زندگی من بوده و هست و انگار خواهد بود. خدا-آسمان-پدر پدرم یک مرد خوش‌سیمای خوش‌قد و قامت ساده‌دل بود که با تبسم بسیار زیباتر می‌شد و با اخم بسیار با ابهت. پدرم دست‌های گرم و نرمی داشت. دست‌های پدرم هم گرم بود و هم نرم، مثل صداش و مثل نگاهش و مثل آغوشش. البته می‌تونم به همه اینها صفات دیگه‌ای هم اضافه کنم. شاید به فراخور مطلب چشمه خاطرات من جوشید و در دریای نگاه شما غرق شد. ساده‌دلی بلاهت نیست. بساطت به معنی فطری بودنشه. آدم‌ها گاهی بر اثر شدت وسوسه از وجدان دور می‌شن. پدرم اهل وسوسه نبود. به وجدان نزدیک بود. وجدان مثل آینه یکدست و یکپارچه است. صاف و زلال و‌ ناب. از خود بیگانه نیست اما از خود بی‌خوده. رک و پوست‌کنده. ارتباط باهاش شیوه‌نامه خاصی نداره. فقط نباید بهش ضربه بزنی. باید نوازشش کنی حتی شده با نگاهت. آینه آینه هست. البته هر جا نور باشه. در تاریکی، آینه تنها سنگ صاف و نازک و شکننده است. قطعه‌ای از دیوار انگار... در حالی که هر کس به رنگ و رخ و ادا و اطوارش می‌نازه، آینه به سکوت و سکون و نامرئی بودنش افتخار می‌کنه. دیگران رو به یاد خودشون می‌اندازه بدون اینکه انتظاری از اونها داشته باشه. آینه هر چی ببینه نه ثبتش می‌کنه نه به دیگری نشانش میده. پدرم انسان صادقی بود. تا مدت‌ها خیال می‌کردم صداقت یعنی راستگویی؛ اما روزگار یادم داد که انسان با تمام دست و‌ پا و چشم و گوش و اعضاء و جوارح و جوانحش زبان‌ داره. صداقت به تمام اینها مربوط میشه تا جایی که صداقت میشه بخشی از وجودت و تو در همون آینگی صداقت رو‌ پیدا می‌کنی. وقتی با تمام هستی زلالی، وقتی با خدا راستگویی، وقتی درستکاری. اگر درست در جایی باشی که باید همون مقدار که باید حقیقت با تو ارتباط برقرار می‌کنه. راستگویی گاهی آنقدر عمیق و دقیق میشه که انسان با حقیقت عالم رفاقت پیدا می‌کنه. اعتماد بین انسان و حقیقت خیلی زیبا و با شکوه هست. انعکاس حقیقت در انسان...
همیشه سیر بود. مادرم گرسنه نمی‌شد. هر وقت غذا تعارف می‌زدیم، می‌گفت من سیرم... کمی زمان لازم داشت تا بفهمم مادرم مثل فرشته‌ها با عشق سیر می‌شه. عشق بچه‌هاش، عشق هنسرش. کنار سفره می‌نشست. نمی‌خورد تا مطمئن بشه ما سیر شدیم؛ اما ما سیر نمی‌شدیم، پر می‌شدیم. او سیر بود چون ما همیشه سهم غذاش رو‌ می‌خوردیم و فکر می‌کردیم واقعا سیره... مهم نبود چقدر غذا درست کنه. تموم می‌شد. شاید ندونید اما اون زمان‌ها یخچال‌ها پر نبود. شاید باورش برای خیلی از امروزی‌ها سخت باشه که غذا اندازه داشت و وقتی تموم می‌شد یعنی تا وعده بعدی چیزی برای خوردن نیست. شاید اما غذا نخوردن مادرم یه دلیل دیگه هم داشت... خستگی... مادرم تنها زمانی فرصت استراحت داشت که ما سر سفره نشستیم و داریم می‌خوریم. انگار ترجیح می‌داد به جای خوردن کمی استراحت کنه... به همین سادگی... من واقعا خاطره روشنی از غذا خوردن مادرم در کودکی ندارم. خیال می‌کردیم آدم خاصی هست که گرسنه نمی‌شه. مادرم به خاطر همه لقمه‌های لذیذی که جلوت می‌خوردم و تو امیدی نداشتی که چیزی برات بمونه من رو ببخش... ما رو ببخش... به خدا نمی‌فهمیدیم....
یک جفت کتانی تا به تا. یکی قرمز با بندهای زرد، یکی زرد با بندهای قرمز که با کش سرهای کوچولو کوچولو ست شده. یک روپوش سفید بلند دلقک دوست‌داشتنی داستان ما را به تراژدی تلخ باورنکردنی تبدیل کرده بود. پس از آمبولی ریه ناچار بودم به طور دوره‌ای برای رسیدگی‌های روند بهبود شرایط به پزشک مراجعه کنم. جوان خوشرویی که
کوتوله و غول
کندل...
خون خونخوار من...
ذهنم گاهی سنگین است. انگار دنیا دنیا چیزهای ناشناخته آنجا تلمبار شده. تصویرهای زیادی که در طی روز و شب بدون هیچ حساب و‌ کتابی جمع کرده‌ام و همینجور روی هم ریخته‌ام تا شاید روزی فرصت کنم و سر و سامانی به آنها بدهم. اما آن روز هیچ وقت از راه نمی‌رسد و تو همیشه در بحران جا به سر می‌بری. باید یک فکر اساسی برایش کرد. ذهن انباری تصاویر نیست. کارخانه تولید تصور است. باید تصویرهایی را وارد ذهنت کنی که به درد تصورهایت. می‌خورد. آدم‌هایی که کنترلی روی تصویرهایشان ندارند، نمی‌توانند محصولات ذهنشان را هم مدیریت کنند. چیزهای عجیب و غریب و بی‌مصرف و یا حتی خطرناک زیادی تولید می‌کنند که باید آنها را دور بریزند و مواظب باشند آسیب نبینند. مدیریت ذهن اولش از مدیریت تصویر آغاز می‌شود. نمی‌خواهم بگویم که باید از پیش بدانی چه می‌خواهی تصور کنی. این معمولا کار ذهن نیست. کار بالادست ذهن است. آنچه اینجا مهم است مهارت برگزیدن تصاویر به درد بخور و اجازه ورود آنها به ذهن است. بسباری را دیده‌ام چشم‌چرانند. روزانه هر چه بیاید می‌چشند، نگاه می‌کنند، می‌شنوند، می‌بویند و لمس می‌کنند. هر روز میلیون‌ها تصویر همین‌جوری بدون هیچ حساب و کتابی وارد ذهنشان می‌شود و سرانجام با ذهنی مختل و بیمار روبرو هستند. ذهنشان چیزهای عجیب و غریبی تولید می‌کند که هم خودشان را می‌درد و هم دیگران را می‌گزد. ذهن‌شان گنگ می‌شود، منگ می‌شود، دیوانه می‌شود، افسرده و خسته می‌شود. ذهن مریض آنها دائم ناچیزهایی تولید می‌کند که چیزها را نابود می‌کنند. مثل ویروس‌های تکثیر شونده، مثل باکتری‌های میکروسکوپی و حتی مثل سلول‌های سرطانی و یا حتی دیوها و دایناسورهای ترسناک عجیب و غریب ناشناخته و یا گنده قدیمی نتراشیده و نخراشیده. چیزهایی که هیچ نسبتی با چرایی و چیستی بودن ما ندارند. ذهن این دستگاه جادویی قادر است از ترکیب هر دسته از تصاویر، تصوری بسازد. این ماییم که به آن می‌گویبم چه را با چه، برای چه بساز... ذهن‌ها تصورسازند. اگر سفارش مشخصی نداشته باشند و بنا باشد بی‌هدف بسازند، روشن نیست چه سرانجامی را رقم بزنند. شاید در ابتدا هیجان‌انگیز به نظر برسد. اینکه ندانی بناست این کارخانه چه محصولی را متولد کند. همیشه منتظر شگفتانه‌ای. اما تجربه نشان داده همواره تعداد شگفتانه‌هایی که ما را شاد کرده‌اند، نسبت به شگفتانه‌هایی که ما را غافلگیر کرده دچار حیرت و سرگردانی کرده‌اند، قابل ملاحظه نبوده‌اند. مثل کسی که در یک هزار تو رها می‌شود و تمام عمر خود را برای کشف بن‌بست‌ها خرج می‌کند و سرآخر در لابه لای همان مسیرهای نامسیر فرصتش تمام می‌شود و می‌میرد. او تصورش از زندگی همین است. گم شدن در هزارتو... من دیده‌ام کسانی را که انسان صاحب نقشه را مسخره می‌کنند. می‌گویند تو اول پاسخ را پیدا کرده‌ای و سپس سؤال را از روی آن طراحی کرده‌ای و این یعنی دور باطل. پیدا کردن جواب سؤالی که خودت طرح کرده‌ای. من این ایده را زیر بار علامت سؤال می‌برم. کارخانه‌ای که نداند بناست چه تولید کند، خیلی زود نابود می‌شود. مثل بسیاری از ذهن‌ها...
می‌توانی خودت را نو کنی با حرکت با حیات اجتماعی. مثل چشمه جاری باش. بگذار تجربه زیسته جامعه باشی. تجربه کن بیاب و یافته شو. البته هیچ وقت قصه آن حوضچه را نباید فراموش کرد. آن حوضچه باید باشد. آن آبشخور توست. پول تو جیبی‌ات؛ اما سد نشو. بگذار آنچه به تو رسیده به جامعه هم برسد. جاهی به صورت آب زلال و دست نخورده و گاهی... همیشه نمی‌توانی آنچه داری را عریان به اشتراک بگذاری. آنگاه سعی می‌کنی آن یافته را به درخت سیبی بدل کنی تا از سایه و خنکایش و سبزی و طراوتش و میوه‌های آبدارش بقیه را خوشحال کنی. این را گفتم تا یادم باشد که هر بخشیدنی، بخشندگی نیست. گاهی لباس زیبای بخشندگی و سخاوت را به تن نخراشیده سلب مسئولیت و تنبلی و بی‌قیدی می‌پوشانیم و اناظار احترام داریم. برکه باید زیست‌گاه متناسب با خود را بیافریند و گرنه کویر می‌ماند و کن کم زیر تابش آفتاب خشک می‌شود. سر سبزی اما جهان می‌سازد برای برکه. آنگاه همان آفتاب که خاک را فرسوده می‌کرد، به خاک قدرت می‌بخشد و سرسبزی را رشد و توسعه می‌دهد و هوای تازه متولد می‌شود و فضای نو پدید می‌آید و هر چیزی در ساختار بهاری برکه معنی پیدا می‌کند. تمرکز آزاردهنده خورشید وقتی به درخت می‌رسد سایه می‌آفریند و میوه به بار می‌آورد. خواب و‌ خوراکت را فراهم می‌کند.
جستارهای معمولی
ذهن آدم همیشه پر است از ایده‌های بزرگ تا وقتی که تصمیم می‌گیرد آنها را بیرون بریزد و با آنها جهان را
ذهن مانند چشمه می‌ماند. حوضچه روی سرچشمه اگر زیادی بزرگ باشد، آبی که آنجا جمع می‌شود سنگینی می‌کند و بر فشار فوران چشمه غلبه پیدا می‌کند و اجازه نمی‌دهد که بجوشد. گاهی این کار را یک سنگ سنگین انجام می‌دهد. راستش باید آن سنگ را از ذهنت بیرون بیاوری تا دوباره چشمه اندیشه‌ات بجوشد. یا اگر حوضچه روی ذهنت را زیادی بزرگ برداشته‌ای سه کار می‌توانی انجام دهی. یا تمرکز بیشتری روی اندیشه‌ات داشته باشی و فشار چشمه را بالا ببری و یا حوضچه‌ات را کوچک کنی و یا روزنی بگشایی و اجازه دهی ذهنت جاری شود. بارها تجربه کرده‌ام. هنگامی که مشغول به اشتراک گذاشتن ذهنم با دیگری هستم یافته‌های زلال و تازه و گوارایی جاری می‌شود و ابتدا مرا و سپس دیگری را شادی و نشاط می‌بخشد. وقتی داری با کسب مباحثه می‌کنی چشمه‌ات جاری می‌شود و برکه‌ات تازه و زلال می‌ماند. اما وقتی با یکی بحث می‌کنی برعکس. گفته‌هایت بوی نا می‌دهد. انگار مانده و کهنه شده. معلوم می‌شود که برکه‌ات جاری نیست. سدی ساخته‌ای روی ذهنت و اجازه نداده‌ای طبیعت فطرت کار خودش را انجام دهد. خست ورزیده‌ای و پر شده‌ای از یافته‌هایی که به تدریج ذهن تو را به مرداب تبدیل کرده‌اند. اگر می‌خواهی چیز جدیدی پیدا کنی باید بخشنده باشی. باید اجازه دهی از روزن وجود تو دیگران نیز بهره‌مند شوند. باید اهل آموختن باشی. یعنی هم بیاموزی و هم آموزش دهی. از زندان بودن خارج شو و راه باش، راهرو باش. خانه باش، خانواده باش. بخشی از بودن را در همین خانواده بودن، راهرو بودن پیدا می‌کنی. من اگر راه بروم یافته‌هایم چند برابر می‌شود و اگر سفر کنم بسیار بیشتر. جریان پیدا کردن در زمین معنی دارد. آدمی در جریان یافتن است که خود را می‌یابد.
برای آدم‌های سر به زیر، زمین پررنگ است. آدم‌های سر به هوا اما همینطور زمین را لگد می‌کنند و می‌گذرند و اصلا متوجه نیستند که یک موجود زنده زیر پایشان دارد درد می‌کشد. لذا می‌بینی که آدم سر به زیر حتی برای اینکه چجور و کجا و چقدر و با چه و چرا راه برود، حرف دارد؛ اما آدم حواس‌پرتِ بی‌مسئله زمین را مصرف می‌کند. شاید به نظر برسد برای اولی زمین تنگ است و دومی شادتر است؛ اما تجربه من می‌گوید بر خلاف ظاهرش آدم‌های سر به هوا سهمی از آسمان ندارند و در زمین هم بیشتر گم می‌شوند تا راه بروند. یعنی غالبا گمراهند. اما آدم‌های سر به زیر چطور؟! آنها تنگنای زمین را می‌بینند و پرواز می‌شود مسئله‌شان تا آن را نیازارند و اهلش را... این احساس نیاز بودن در آسمان و اقدام برای یافتن و داشتن و بودنش، تنها برای سر به زیرهاست. سر به هواها در آرزوی آسمان قدم می‌زنند. فقط آرزویش... رؤیا می‌بافند. بال نمی‌زنند. نگاهشان را می‌فرستند و تماشایش می‌کنند. همین.
ذهن آدم همیشه پر است از ایده‌های بزرگ تا وقتی که تصمیم می‌گیرد آنها را بیرون بریزد و با آنها جهان را نجات دهد. یک روز به خود نهیب می‌زنی که چه‌ات شده؟! چرا اینقدر تنبل و خسیسی؟! بلند شو و هر چه در سر داری بریز روی میز و به بقیه بگو بیایند تا هر چه لازم دارند بردارند و ببرند و خوش باشند. اما به محض اینکه آنها را از ذهنت خارج می‌کنی و تبدیل می‌کنی به کلمه، می‌بینی نیم خط بیشتر نبوده است. تمام شد. خورده ریزه‌های نم‌خورده‌ی ورم کرده که انگار می‌کنی عالم برایش تنگی می‌کند. مثل کنجدی که لای دو دندان به پهلوانی می‌ماند که سعی دارد میله‌های زندان را از هم باز کند و فرار کند و تو همان نقطه اتصال میله‌ها به زمینی و بی گناه، راهی برای فرار و خلاصی پیدا نمی‌کنی. انگار مشکل همیشه بزرگی مسئله نیست، کوچک بودن جا هم مطرح است. لما هر چه هست واقع‌بینانه‌اش این است که بر اساس ظرفیت و گنجایشت به موضوعات بپردازی. اگر می‌بینی کوچک هستی به همان بسنده کن و اسباب و اثاثیه خانه غول‌ها را برای زندگی‌ات سفارش نده. گاهی مشکل بسیار کوچک است؛ اما در جای کوچک‌تری مطرح شده که نسبت به آن بزرگی می‌کند. انگار در جای خودش نیست. همیشه دنبال ظرف درستی می‌گردی که راست و غلط‌هایت را در آن بریزی تا شاید لااقل ببینی که در سر چه داری و در دل چه می‌پرورانی. ذهن من چجور جایی است. گاهی مانند دانه‌ای می‌ماند که دارد رشد می‌کند برای سبز شدن و تو تنها باید گلدان ذهنت را بزرگ‌تر کنی یا با یک ذهن جمعی این زندگی را به اشتراک بگذاری. ایده‌ها گاهی اینگونه‌اند. بعضی حرف‌ها خیلی خصوصی‌اند. دائم توی ذهنت، جلوی چشمت رژه می‌روند و تو خیال می‌کنی از تو می‌خواهند که آنها را بیرون بیاوری و روی کاغذ بگردانی تا هوایی بخورند و نفسی تازه کنند و آفتاب و مهتاب ببینند؛ اما تا می‌آیی سرنخ را بگیری و بچسبانی روی صفحه گم می‌شوند و قایم می‌شوند در تاریکی‌ها و شلوغی‌های ذهنت. آنگاه تازه می‌فهمی که داستان چیز دیگریست. آنها نمی‌خواستند خود را به دیگران نشان دهند یا حتی دنبال جای دیگری نمی‌گشنند. آنها می‌خواستند خود را به تو نشان دهند. همین. آنها ناراحتند که تو از آنها یاد نمی‌کنی. آنها خصوصی تو هستند و نمی‌خواهند مال دیگری باشند. لااقل حالا و اینجا. شاید آینده جور دیگری رقم بخورد؛ اما حالا فقط مربوط به تو هستند. بسیار شده که یک مطلب مثل یک سنگ بزرگ افتاده روی روزنه‌های ذهنم و همه چیز را مختل کرده.
بسم الله الرحمن الرحیم