eitaa logo
کانال شماره ۱ تحلیلی/راهبردی @ج_رزما
992 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
187 فایل
کلام مولا علی علیه‌السلام در نهج البلاغه؛ ...و لا يَحمِلُ هذا العَلَمَ إلاّ أهلُ البَصَرِ و الصَّبرِ و العِلمِ بِمَواضِعِ الحَقِّ.. این عَلَم را کسی نمی‌تواند حمل کند مگر اینکه اهل بصیرت و صبر و عالِمِ به موضع حق باشد،
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یازده / ۱۱۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه هاشم پیشنهاد داد اسلحه آنها را با خودمان ببریم ولی من مخالفت کردم چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه بزرگی چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود حسابی شک برانگیز بود. همچنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه بشویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیافتد. اما هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد. به آرامی از درب اتاق بیرون آمدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود؛ چون شبهای قبل هم می آمدیم. ایستادم! مردد شدم. شاید هم ترسیدم. می‌دانستم با ماجراهای هولناک و پیش بینی نشده ای روبه رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، من را بین دو راهی بزرگی قرار می‌داد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: «بیا بریم منتظر چی هستی؟» هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم خدایا! یعنی اگه موفق نشیم اعدام حتمیه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام یکی را انتخاب می‌کردم. آن لحظه بزرگترین و خطرناک ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظرم بودند و فرصت تأمل بیشتر نبود. بسم الله جانانه ای گفتیم، بر لبان گزیدیم - عض- علی ناجزک، و سر را به او سپردیم - اعر الله جمجمتک و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباسهایی که قبلاً تهیه کرده بودیم را پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سر راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند. هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به انتهای سیم خاردارها رسیدیم و از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها گذشتیم. زخمی شده بودیم اما شوق آزادی زخمهایمان را التیام می داد. مگر چند ردیف می توانست مانع بزرگی برای ما باشد تا رسیدن به آزادی به آن طرف سیم خاردارها تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پایگاه نظامی شده‌ایم. باز هم مردد شدیم ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس می‌زدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم. چیزی نگذشت که چند تا سگ پارس کنان دنبال مان کردند. فقط همین را کم داشتیم که علاوه بر بعثی ها سگها هم دنبالمان کنند. پا به فرار گذاشتیم تا اینکه رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار دیگر. با مصیبت از آنها هم رد شدیم. سگ ها از دنبال کردن مان منصرف شدند، البته نه که خسته شده باشند. سیم خاردارها مانع شان شده بود. خدا را شکر کردیم و به راه مان ادامه دادیم. حالا دیگر می شد رفت وآمد اتومبیل‌ها را توی جاده دید. به طرف جاده حرکت کردیم. تک و توک ماشین رد می‌شد. از عرض جاده عبور کردیم و به آن طرف جاده رفتیم. کمی صبر کردیم تا یک اتومبیل آمد. دست بلند کردم ایستاد. من جلو نشستم، هاشم و مسعود هم عقب سوار شدند. سلام کردم و به عربی از راننده خواستم ما را به مندلی برساند. نگاهی به ساعت اتومبیل کردم، کله ام سوت کشید؛ ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود و کمتر از یک ساعت بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود. نگران شده بودم اما چاره ای جز ادامه دادن مسیر نبود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهی به هاشم کردم. او یک تیغ در آورد و اشاره کرد به راننده. با اشاره ابرو گفتم که نه. شیشه درب های عقب پایین بود. راننده گفت: ارفعو الجام، یعنی؛ شیشه رو بدید بالا. حواسم نبود و به فارسی برای بچه ها ترجمه کردم بچه ها شیشه ها رو بدید بالا! راننده چشمهایش گرد شد. خیلی ترسیده بود، شروع کرد به التماس کردن که من عيال دارم، من بدبختم، به من رحم کنید. به سه راهی خانقین- مندلی رسیدیم. راننده با التماس گفت: اگر میشه همین جا پیاده بشید، من از یه مسیر دیگه میرم. چند تا نورافکن سه راه را روشن کرده بود و یک نگهبان هم آنجا ایستاده بود. نگهبان مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد به راننده گفتم: «جلوتر برو». آن قدر جلو رفت که مطمئن شدیم نگهبان بی خیالمان شده و دنبال مان نمی آید. دیگر خیلی داشتیم از سه راه دور می‌شدیم. به راننده گفتم: «اوگف». یعنی؛ بایست به بچه ها هم گفتم که پیاده شوند. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم دژبانی مشغول نگهبانی بود مقداری دنبال مان کرد و حتی ایست هم داد، اما ما محل ندادیم و آن قدر از او فاصله گرفتیم تا از تعقیبمان منصرف شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یازده / ۱۱۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه حالا دیگر بچه ها روی حرفها و تصمیمهایم اعتراضی نمی کردند. برنامه این بود که هیچ گونه درگیری فیزیکی با نظامیان و حتی غیرنظامیان نداشته باشیم. بنابراین با هرگونه درگیری مخالفت کردم؛ چون معلوم نبود عکس العمل عراقی ها چه می شود و مسلماً ما از درگیری جان سالم به در نمی بردیم. هرچند اگر ماشین را از او می‌گرفتیم احتمال موفقیت‌مان کمی بیشتر می‌شد، اما به خطر و آسیبی که در صورت عدم موفقیت متوجه مان می‌شد نمی ارزید. از بیراهه به سمت مندلی راه افتادیم. باران مسیر حرکتمان را کاملاً گل کرده بود و امکان حرکت سریع را از ما می‌گرفت. دیگر هوا داشت روشن می‌شد. نمی دانم سردرگمی و تشویش و اضطراب در باتلاق گلی از کجا در تقدیرم نوشته شده! آن از شب اول عملیات کربلای ۴ که در باتلاق های کنار اروند رود گیر کردیم و این هم از شب عملیات فرار. در نزدیکی بعقوبه هر دوی این باتلاقها یک مأموریت داشتند، اینکه نگذارند از زندان آزاد شویم. آنجا زندان دنیا و اینجا زندان بعقوبه ۱۸. اما اضطراب امشب کجا و سردرگمی آن شب کجا!.... همین طور که با فاصله از کنار جاده می‌دویدیم ناگهان یک گله سگ به سمت ما حمله ور شدند. پا به فرار گذاشتیم ول کن نبودند و هر لحظه ممکن بود پاچه مان را بگیرند. چاره دیگری نداشتیم، به بچه ها گفتم نباید از سگ ها فرار کنیم. بهترین کار اینه که برگردیم و حالت هجومی بهشون بگیریم. برگشتیم و هر کدام با یک سنگ و کلوخی به سمت سگها حمله کردیم. سگها ترسیدند و فرار کردند. مدتی که رفتیم رسیدیم به یک زیرگذر. جاده ای آنجا نماز صبح را خواندیم و کمی هم استراحت کردیم امکان ادامه مسیر در شانه جاده وجود نداشت و از طرفی بیراهه هم كُلاً گِلی بود و سرعت مان را می‌گرفت. مشورت کردیم که چه کار کنیم. هاشم استخاره گرفت و گفت بریم سر جاده و تا مندلی رو با ماشین بریم. رفتیم سرجاده، دیگر داشت هوا روشن می‌شد و همه لباس هایمان هم کاملاً گلی شده بود. با روشن شدن هوا و بیدار شدن بچه ها نگهبان ها هم بیدار می شدند و قضيه لو می‌رفت و ارتش عراق می افتاد دنبالمان تا اینجا حدود ده پانزده کیلومتر از بیمارستان بعقوبه دور شده بودیم و تازه رسیده بودیم به سیم خاردارهای اردوگاه ۱۸ . صحنه باشکوهی بود. برای اولین بار بعد از سه سال از بیرون اردوگاه و بدون نگهبان بالا سر به اردوگاه نگاه می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یازده / ۱۱۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه اولش یک ماشین نظامی رد شد. روی شانه جاده خوابیدیم تا ما را نبیند. ماشین بعدی یک تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره من جلو نشستم و بچه ها هم عقب سوار شدند. کارها داشت خوب پیش می‌رفت. رادیو قرآنی با صدای یکی از قاریان معروف عراقی که خیلی هم بد صدا بود پخش می‌کرد. راننده تاکسی به ما مشکوک شده بود. او وارد یک پمپ بنزین شد ولی بنزین نزد. در حقیقت آمده بود زیر نور چراغ های پمپ بنزین تا ما را ورانداز کند. با دیدن سر و وضع گلیمان شکش به یقین تبدیل شد. حالا دیگر کاملاً هوا هم روشن شده بود و ما باید سریعاً از جاهای شلوغ و شهرها دور می‌شدیم. راننده با سرعت ما را به بلدروز در نزدیکی مندلی رساند و وارد یک ترمینال شد. به عربی گفت: «کرایه». فکر اینجایش را نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمان نداشتیم. پیاده شدیم و بی توجه به او راه افتادیم دنبال مان کرد و دعوا و سر و صدا راه انداخت. هر چه ما سعی می‌کردیم از اجتماع مردم دوری کنیم، اما حالا دیگر همه راننده های ترمینال با دیدن سر و وضع به هم ریخته ما، حسابی مشکوک شده بودند. گفتم: «ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم. دیشب آمبولانس مون چپ کرد و باید برویم از گل درش بیاریم. یکی از رانندگانی که آنجا بود گفت: من شما رو به مندلی می‌رسونم. ما هم سوار ماشین پیکابش شدیم. دور و برمان پر شده بود از رانندگان ترمینال که همگی منتظر مسافر بودند و حالا به تماشای سر و روی گلی ما. باید هر چه سریع تر آنجا را ترک می‌کردیم، اما حتی نمی‌دانستیم از کجا باید برویم. در آن شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. راننده پیکاب ما را سوار کرد و به طرف مندلی راه افتاد. کمی بعد ماشین جلوی درب دژبانی ایستاد. نگاه کردم، راننده تاکسی خودمان هم همانجا ایستاده بود. در حقیقت این دو راننده با هم هماهنگ شده بودند تا یکی جلوتر برود و دیگری ما را به محل مأموران برساند. دژبان مسلح دستور داد که پیاده شویم. راننده تاکسی هنوز هم غُر میزد و کرایه می خواست. من مرتب می‌گفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنيد. هاشم و مسعود همه اش ساکت بودند و فقط من صحبت می‌کردم و این باعث شده بود بیشتر شک کنند. البته لهجه من کاملاً عراقی بود و امکان نداشت از روی لهجه ام مشکوک بشوند. چند ثانیه ای بیشتر از پیاده شدن مان نگذشته بود که ما را به یک اتاق بردند. بیرون آمدیم که ببینیم اوضاع چطور است که چند تا نگهبان با کابل افتادند به جانمان. باز هم سایه سنگین اسارت را بالای سرم احساس کردم. نفهمیدم چند تا و از کجا خوردم؛ بلافاصله تصمیمم را گرفتم و با یک یا علی! فرار کردم. با فرار من هاشم هم از طرف دیگر فرار کرد. هاشم آن طرف جاده پرید داخل یک باغ خرما ولی یک لنگه کفشش که لیست بچه ها داخل آن جاسازی شده بود، به سیم خاردارها گیر کرد و جاماند. یکی از نگهبانها هم به دنبال من که از سمت دیگری فرار کرده بودم می دوید و فریاد میزد «اذ بحک!» یعنی؛ سرت رو می‌برم! تا آن موقع بارها تهدید به مرگ شده بودم اما این مدلی تهدید نشده بودم. در آن لحظه فقط می‌خواستم به هر قیمتی شده چند قدم بیشتر از آن جلادها فاصله بگیرم. بعدش هر چه می‌خواهد بشود. توجهی نکردم و فقط میدویدم دژبان شلیک کرد، ولی تیرها به من نخورد. در طول جاده و روی شانه خاکی آن می دویدم. به یک تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده درب ماشینش را باز گذاشته بود و منتظر مسافر بود. راننده را هل دادم و در برابر چشمان بهت زده ی راننده و مسافران پریدم داخل ماشین جای راننده. می‌خواستم اتومبیل را هر جوری شده روشن کنم و با اتومبیل به سمت مرز حرکت کنم ولی سوئیچ روی ماشین نبود. چاره ای نداشتم نگهبانها داشتند می‌رسیدند. از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ. دژبان ترسید وارد نخلستان شود و برگشت. مسیری که انتخاب کرده بودم تقریباً عمود بر مسیری بود که هاشم وارد باغ شده بود و بعد از کمی دویدن هاشم را دیدم. گفتم چه خبر از مسعود؟ گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی به حالش سوخت؛ حکماً در تمام مدت تعقیب و گریز ما، او را به شدت کتک می زدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‏این سنت الهی است که از همانجایی که به دین و مومنان بتازید از همانجا و به همان طریق ضربه می خورید! آن از فرانسه این هم از رژیم صهیونیستی شب گذشته از جمعیت شش میلیونی یهودیان اسرائیل هفتصد هزار نفر علیه نتانیاهو به خیابان ها آمده اند ‎ 🖋️ علی اکبر رائفی پور http://eitaa.com/joinchat/2110390303C6b7cf0de99
🔴قابل توجه نهادهای نظارتی و امنیتی به گفته کارمند استعفا داده در موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی افرادی هستند که عکس حاج قاسم و رهبر انقلاب را پاره می‌کنند! 🔹صرف نظر از اینکه خود این خانم هم رفتار نرمالی نداشته، در اوج اغتشاشات با صحبت دو پهلو خوراک رسانه‌ای برای ضدانقلاب درست کرد ... 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
⭕️‏پس از ۸۲ سال لجن‌پراکنی و نفرت‌پراکنی علیه ملت نجیب ‎ و حتی هم‌دستی با کودتاگران و ... ‎ فارسی ریغ رحمت را سر کشید و به فعالیت‌هایش خاتمه داد. 🔻از اینترنشنال گرفته تا منوتو و بی‌بی‌سی و ... مزدوران بی‌وطن همگی باید فکری به حال سیر کردن شکمشان بکنند! 🇮🇷 اینجاست 👇 http://eitaa.com/joinchat/2273312768C3a2be2e04f
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۱۸۶ ثانیه ی ماندگار و بینظیر مغازه رو بستم آمدم جبهه. من که آمدم دو تا از بچه‌هام آمدند..، یکی شهید شد ، یکی دیگه هم خبر ندارم شهید شده یا اسیر، نگاه کردم دیدم هرکی رو نگاه می‌کنم از‌ خودم بالاتره.. هم تقوایش از من بهتره هم درجه‌اش بالاتره. از خودم پست‌تر ندیدم. دیدم هیچ ذره‌ای نیستم در مقابل این‌ها... این ویدئو را . کاش برخی از مسئولان و علما ذره ای از معرفت این پیرمرد خوش قلب را داشتند. چقدر حرفهاش به دل میشینه. عصاره ی اخلاص بودند این افراد. مهم نیست عالم باشی، سردار باشی، امیر باشی، وزیر باشی، وکیل باشی و..... هر چه هستی و باشی باید ساعتها بنشینی و پای درس معرفت و اخلاق این پیرمردهای با اخلاص درس معرفت یاد بگیری‌. آقایان مسئول باید روزی ده بار این چند دقیقه فیلم را ببینند تا متوجه شوند مدیون چه کسانی و چه خون هایی هستند و به جای طلبکار بودن از نظام خودشان را بدهکار نظام و این مردم بدانند. فرزندانش را در راه اسلام فدا کرده و آن وقت اینگونه خالصانه بیان می نماید من در برابر بقیه رزمنده هاهیچ نیستم.😔 خدایا کاش ماهم مثل این پیرمرد اندکی اخلاص داشتیم. 😔😔 کاش اخلاص زمان جنگ دوباره متبلور شود. هر چه بگویید در این سه دقیقه هست. شجاعت، ایثار، از خود گذشتگی، معرفت، اخلاص، درس زندگی، درس مدیریت، حماسه و...... مرحوم پیر مرد بااخلاص از خدمتگزاران به شهدا در گردان تخریب و پدر دو شهید بزرگوار بود که چند سال قبل به فرزندان شهیدش ملحق شد. 🔴 به جمع دوستان ایران زمین و ایرانیان 🇮🇷 بپیوندید🙏 دوستان ایران زمین و ایرانیان 🇮🇷 @iran_doostan
🔸منابع خبری می گویند ارتش رژیم باکو به قره‌باغ حمله کرده است این حمله امروز، ۲۷ مارس، انجام شد ولی با مقاومت نیروهای محلی فعلا ناکام ماند. وستانیوز(فراخط)
🔸رسانه های روسی :جمهوری اسلامی ‎ایران پیامی از یک کشور ثالث به رییس جمهور ‎باکو ارسال کرده است که نیروهای مسلح ایران برای مقاومت در برابر تجاوز باکو به منطقه سیونیک‎ ارمنستان آماده اند و ‎سیونیک را خط قرمز خود می داند. وستانیوز(فراخط)
🔸نیروهای ارتش و کمیته‌های مردمی یمن توانستند در استان «شبوه» مناطقی را به کنترل خود در آورند. منابع وابسته به ائتلاف سعودی در یمن امروز (دوشنبه) به پیشروی نیروهای ارتش و کمیته‌های مردمی یمن در استان شبوه واقع در جنوب شرق یمن اذعان کردند. این منابع به وبگاه عربی۲۱ گفتند که نیروهای «حوثی» در چارچوب عملیاتی که از دو هفته پیش آغاز کرده‌اند، توانستند شامگاه شنبه تعدادی از مواضع راهبردی در شهرستان «مرخه العلیا» در غرب استان شبوه را به کنترل خود در آورند. استان شبوه از استان‌های نفت‌خیز یمن به شمار می‌رود. به گفته این منابع، نیروهای دولت صنعاء شامگاه شنبه حمله جدیدی آغاز کرده و توانستند بلندی‌های راهبردی «امهشاش» و چند نقطه دیگر را آزاد کنند. وستانیوز(فراخط)