*در جستجوی کمال*
*نشر:* گاهنامه مدیر
■در ضیافت شامى که به منظور جمعآورى کمک مالى براى مدرسهاى مربوط به بچههاى داراى ناتوانى ذهنى ترتیب داده شده بود، پدر یکى از بچهها گفت:
□«کمال، در بچه من «شایا» کجاست؟ هر چیزى که خداوند مىآفریند کامل است، اما بچه من نمىتواند چیزهایى را بفهمد که بقیه بچهها مىتوانند. بچه من نمىتواند چهرهها و چیزهایى را که دیده، مثل بقیه بچهها به یاد بیاورد. کمالِ خدا در مورد شایا کجاست؟» افرادى که در جمع بودند، با شنیدن این جملات، شوکه و اندوهگین شدند...
https://chat.whatsapp.com/D4tdLt6tnxp9oVfBu8prfI
●پدر شایا ادامه داد: «به اعتقاد من، هنگامى که خدا بچهاى شبیه شایا را به دنیا مىآورد، *کمالِ آن بچه را در روشى مىگذارد که دیگران با او رفتار مىکنند.»* و سپس داستان زیر را درباره شایا تعریف کرد:
○«یک روز که شایا و من در پارک قدم مىزدیم، تعدادى بچه را دیدیم که بیسبال بازى مىکردند. شایا پرسید: بابا، به نظرت اونا منو بازى مىدن؟ من مىدانستم که پسرم بازى بلد نیست و احتمالا بچهها او را توى تیمشان نمىخواهند؛ اما فهمیدم که اگر پسرم براى بازى پذیرفته شود، حس یکى بودن با آن بچهها مىکند. به یکى از بچهها نزدیک شدم و پرسیدم که آیا شایا مىتواند بازى کند؟! آن بچه به همتیمىهایش نگاه کرد تا نظر آنها را بخواهد، ولى جوابى نگرفت و خودش گفت: ما ۶ امتیاز عقب هستیم و بازى در رآند ۹ است. فکر مىکنم اون بتونه در تیم ما باشه.
■در نهایت تعجب، چوب بیسبال را به شایا دادند! همه مىدانستند که این غیرممکن است؛ زیرا شایا حتى بلد نیست که چطور چوب را بگیرد! اما همین که شایا براى زدن ضربه رفت، توپگیر چند قدمى نزدیک شد تا توپ را خیلى آرام بندازد که شایا حداقل بتواند ضربه آرامى به آن بزند. اوّلین توپى که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکى از همتیمىهاى شایا نزدیک شد و دوتایى چوب را گرفتند و روبهروى پرتابکن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمى جلو آمد و آرام توپ را انداخت. شایا و هم تیمیش، ضربه آرامى زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد؛ توپگیر، توپ را برداشت و مىتوانست به اوّلین نفر تیمش بدهد و شایا باید بیرون مىرفت و بازى تمام مىشد. اما به جاى این کار، او توپ را جایى دور از نفر اوّل تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اوّل، برو به خط اوّل!!! تا به حال شایا به خط اوّل ندویده بود!
□شایا هیجانزده و با شوق، خط عرضى را با شتاب دوید. وقتى که شایا به خط اوّل رسید، بازیکنى که آنجا بود مىتوانست توپ را جایى پرتاب کند که امتیاز بگیرد و شایا از زمین بیرون برود، ولى فهمید که چرا توپگیر، توپ را آنجا انداخته است. توپ را بلند، آنطرف خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط ۲، بدو به خط ۲!
●شایا به سمت خط دوم دوید. در این هنگام بقیه بچهها در خط خانه هیجانزده و مشتاق، حلقه زده بودند... همین که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به ۳! وقتى به ۳ رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه ۱۸ بازیکن، شایا را مثل یک قهرمان روى دوششان گرفتند
مانند اینکه او یک ضربه خیلى عالى زده و کل تیم برنده شده باشد...»
○پدر شایا گفت: *«آن ۱۸ پسر به کمال رسیدند.»*
■این داستان را تعمیم بدهیم به خودمان و همه کسانى که با آنها زندگى مىکنیم. هیچکدام ما کامل نیستیم و جایى از وجودمان ناتوانىهایى داریم، اطرافیان ما هم همینطورند. بیایید با آرامش، از ناتوانىهاى اطرافیانمان بگذریم و همدیگر را به خاطر نقصهایمان خُرد نکنیم؛ بلکه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگى و کمال ببریم و هم اطرافیانمان را....
_______________________
*بازنشر پیام = گسترش دانایی*
_______________________
💠 https://eitaa.com/jygu9ojj
بر آنچه گذشت
آنچه شکست
آنچه نشد
آنچه ریخت
حسرت مخور
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد..https://eitaa.com/jygu9ojj
➡️
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عاقبتِ بازیِ #همستر از زبانِ یک تعمیرکار موبایل
https://eitaa.com/jygu9ojj
آشفته ام، عاشق ترم کن
عاشقا! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل برآید.
صورتِ مردگانِ جهانم.
یک دَمَم که چو برقی سرآید
...ایکاش سر خط هم نقطه ای داشت تا شاید سطور غم اندکی تسلای پاراگراف این متن شود.
مدعی (بنی آدم اعضای یکدیگرند) لیک بر آوار دردهای هم عضو دنبال سلفی گرفتند و گاها هشتگ اندوه می زنند تا فالور خود را افزون کنند.
سبد کالا می برند همراه چند عکاس و پیج تا نمایش دهند فخر کمک رسانی را، آری کوچه مهتاب ندارد تا عاشقی از آنجا عبور کند.
جای بچه، سگ و گربه را ناز کرده و بغل می کنند تا مدرنیسم را تعریفی نوین کنند. زیرا سنت را فراموش کرده اند.
داعیه پاسداشت کوروش بزرگ را دارند لیک کوروشی رفتار نمی کنند و تاریخ نفهمیده آن را استوری کرده تا بگویند تاریخ شناسند.
در میانِ بسْ آشفته مانده،
قصه ی دانه اش هست و دامی.
وز همه گفته، ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی.
آری پیامی از گلویی خون افشان ...
پیامی از دل کویر بلا، جهل بود و جنون جاهلی...
هر گوشه لاله ای چند پاره و غرق در خون...
کاروانی دلشکسته، مملو از کودک و زن، لیک یکی زن پرچم پیامی بدست داشت سرشار از شعور...
کرکسان دو پا! مغرور از ظفر، به شلاق ظلم راهی کاخ شیطان...
ای فسانه، فسانه، فسانه!
ای خدنگِ ترا من نشانه!
ای علاج دل، ای داروی درد
همرهِ گریه های شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟
و بوالعجب!
تکرار کویر است و جهل بر دانایی از عصر آن روز تا امروز...
هر روز دانایی در کویر جهل، پرپر و خونین می شود و باز پرچمداری همراه کاروان...
هنوز هم شنیده می شود ندای:
هَل مِن ناصر یَنصُرُنی...؟
زیرا:
کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا
https://eitaa.com/jygu9ojj
بهزاد مختاری
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای بارون به تنهایی میتونه یه موسیقی دلانگیز باشه.
https://eitaa.com/jygu9ojj