وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، میبینم زخمها و سختیهای زندگی، چه سنگین بودن.
اما باور دارم خدایی که منو آفریده، هیچوقت باری بیشتر از توانم روی دوشم نمیذاره.
برای همین هنوز ایستادم…
تحمل میکنم و ادامه میدم، چون مطمئنم قدرتش رو درونم گذاشته؛
قدرتی که منو از هر طوفانی عبور میده.
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
جنگ ایران وعراق
عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.[۹] نیروهای عراقی قصد داشتند نواحی بزرگی از جنوب غرب ایران را اشغال کنند.[۱۰][۱۱]در نخستین روزهای حملهٔ ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال آنها درآمد.[۱۲][۱۳] طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آنزمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیادهنظام در غرب کشور داشت که آنها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبههٔ جنوب برسانند و توان مقابله پایاپای با عراق را نداشتند
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
32
سی دوم
✍حدود یک هفتهای در بخش فرهنگی بودیم. برایمان افطار و سحری میآوردند. یکبار در غذای سحری یکی از بچهها سوسک دید؛ از همان شب دیگر غذای آنجا را نخوردیم. شبهای اول هم انگشت کوچکم به دستگیره در گرفت و در رفت.
یک روز در نماز جمعه یکی از هممدرسهایهای بچههای نارمک را دیدیم؛ جنگزده بود و بعد از مدتی که در تهران زندگی کرده بودند، به اهواز برگشته بودند. ما را به صرف افطار دعوت کرد. چند روزی بود غذای درست و حسابی نخورده بودیم، دلی از غذا درآوردیم. آن خانواده خیلی با ما ماندند، مادرش مرتب دعوتمان میکرد.
گاهی از اهواز به سمت کوتعبدالله، قبرستان بهشتآباد میرفتیم برای فاتحه. بهشتآباد بوی عطر خون شهدا گرفته بود. هر روز پیکر شهیدی میآوردند. زنهای عرب با سوز و ناله عزاداری میکردند و سینه میزدند.
بعد از چند روز، یک خانه کارگری در کوتعبدالله به ما دادند: دو اتاق، یک آشپزخانه، یک حیاط خلوت کوچک و یک حیاط اصلی. هر کداممان با خرج خود آمده بودیم، قرار هم نبود پولی بگیریم. تصمیم گرفتیم همانجا، در بیمارستان و اطرافش کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچههایی که همراه ما بود، از خیرین بود. هر از گاهی میآمد و برایمان مواد غذایی میآورد. خدا رحمتش کند، حدود دو سال است که به رحمت خدا رفته.
با پدر و برادرم از طریق نامه و تلفن در ارتباط بودم. همراهانم همه بچههای خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری منطقه هم یک خانم آمد دیدنمان. خانواده و دوستان او هم مرتب برایمان غذا میآوردند یا دعوتمان میکردند.
مردم آن منطقه بیشتر عربزبان بودند و لباسهای عربی میپوشیدند. سر سفرهشان همیشه خرما بود؛ خرما را در ارده یا ماست میزدند و میخوردند. من همانجا برای اولین بار اردهشیره خوردم. حلوا ارده خورده بودم، ولی اردهشیره نه. همهشان هم خوشهیکل بودند!
خانهای بود که بیشتر به آنجا رفتوآمد داشتیم. وقتی سفره میانداختند، کمتر از ده نفر نبودند. اگر نمیرفتیم، میدانستند خانه هستیم و برایمان غذا میآوردند. وقتی تنها بودم، نمیگذاشتند تنها بمانم؛ میآمدند و با خودشان میبردند. بسیار مهماننواز و مهربان بودند. با بودن آنها هیچ کمبود غذایی نداشتیم.
یکبار شعبه روزنامه کیهان در اهواز مرا دعوت به کار کرد، اما به خاطر خواهر و برادرم نرفتم. کسی را از همان اهواز معرفی کردم؛ او همانجا با یکی از کارمندان ازدواج کرد. دخترهای آن زمان را مادرها برای زندگی مستقل خوب تربیت میکردند؛ بیشترشان هم زندگیهای خوبی داشتند.
یک روز پدرم آمد اهواز. خیلی کوتاه، شاید حتی یک روز هم نماند و رفت. پدرم اهل مسافرت نبود؛ همیشه دوست داشت سر کار باشد. حتی نمیدانم مرخصیهایش را چه میکرد. خیالش که راحت شد منطقه جنگی نیست، برگشت.
یکبار هم آقای مهندس میثمی از حزب جمهوری ما را در نماز جمعه دعوت کرد به خانهشان. محل زندگیشان در کیانپارس اهواز بود؛ هم جای خوبی داشت و هم خانهاش مناسب بود. با یکی از بچهها رفتیم. برایمان چای آورد. او و شهیدان ۷۲ تن وضعیت مرا میدانستند. به من گفت: «پس هجرت کردی؟» گفتم: «بله». جلوی دوستم دیگر چیزی نگفت.
از خدا میخواهم اگر زنده است، عمر با عزت بدهد و اگر فوت کرده، رزق روزیاش اجر شهید باشد. من همان زمان قصد داشتم بروم تهران. سفارشی داشت که برایش انجام دادم.
33
سی سه
✍فکر میکنم تابستان ۱۳۶۱ بود. بستان، سوسنگرد و چند شهر دیگر تازه آزاد شده بودند، اما هنوز مرتب زیر آتش دشمن قرار داشتند. هر کس میخواست وارد شود، باید از فرمانداری ورقهی اجازهی ورود میگرفت. ما هم که زیر پوشش بخشداری و فرمانداری بودیم، اجازهنامه گرفتیم.
با سه نفر از بخشداری ــ که یکیشان خانمی بود و با دو پسرش آمده بود ــ به بازدید رفتیم. آنجا دیگر شهر نبود؛ خرابهای بود که از گوشهگوشهاش غم، اشک و خون میبارید.
در محلی دیدیم زمین را مثل یک چاله صاف کنده بودند و آتشی درست کرده بودند. پنج نفر از بچههای سپاه را سوزانده بودند. میگفتند دشمن با سپاهیها چنین میکند. نمیدانم زنده سوزانده بودند یا مرده، فقط یک مشت استخوان سیاه دیده میشد. از این صحنهها زیاد بود.
گاهی فکر میکنم این شهدا دستکمی از یاران امام حسین(ع) نداشتند. حتی شاید فجیعتر و مظلومتر شهید یا مفقود شدند. خانوادههایشان سالها چشمانتظار ماندند و خیلیهایشان در همان انتظار هم از دنیا رفتند، بیآنکه حتی یک استخوان از عزیزشان به دستشان برسد.
بیش از چهل سال گذشته، اما هنوز نتوانستهام تصویر استخوانهای سوخته را از یاد ببرم.
آن روزها یک عده از بچهها میآمدند و عدهای دیگر میرفتند. سرپرست گروه هم رفت و مرا جای خودش گذاشت. خانوادهی همان خانمی که از طرف بخشداری با ما در ارتباط بود، نزدیک خانهی ما زندگی میکردند. مرتب دعوتمان میکردند یا برایمان غذا میآوردند.
در همان روزها، حصر آبادان شکسته شد. برای ورود به آنجا هم باید از فرمانداری برگهی ورود میگرفتیم. ما شش نفره برگه را گرفتیم، اما جلوی ایستهای بازرسی ما را نگه داشتند و گفتند: «نمیشود». هرچند آبادان آزاد شده بود، اما هنوز صدای توپ و تفنگ از دور میآمد. در نهایت ما را برگرداندند.
جنگ ایران وعراق
عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.[۹] نیروهای عراقی قصد داشتند نواحی بزرگی از جنوب غرب ایران را اشغال کنند.[۱۰][۱۱]در نخستین روزهای حملهٔ ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال آنها درآمد.[۱۲][۱۳] طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آنزمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیادهنظام در غرب کشور داشت که آنها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبههٔ جنوب برسانند و توان مقابله پایاپای با عراق را نداشتند
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h