الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
سلام علیکم و رحمهالله
ولادت با سعادت حضرت علی ابن ابی طالب علیه السلام و روز پدر را به همه اعضا گروه تبریک و تهنیت عرض مینماییم🌹💖 مهر علی درتن جان من است مهر علی دین ایمان من است مهرعلی روح راکامل می کند مهرعلی بحرراساحل می کند قبله حاجات علی یاعلی نورمناجات علی یاعلی -
هدایت شده از پیشوا : بنیاد حضرت مهدی موعود عج
#دعای_ندبه
🥀بسم رب المهدی (عج)🥀
🖤قرار عاشقی🖤
#اینَ_الطالب_بدم_المقتول_بکربلاء
💐 مراسم پرفیض دعای ندبه
و بیاد شهدای این هفته :
🌷سيدخليل نبي يان
🌷غلامعلی خانی
🌷عباس قاروني جعفري
❇️ با مداحی : کربلایی مجید شکری
زمان:جمعه ۶ بهمن ماه ۱۴۰۲
⏰ساعت ۶:۳۰ صبح
مکان: خیابان فلسطین مسجد سرچشمه
#خادم_الشهدای_شهرستان_پیشوا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┈┉┅━❀♣️❀━┅┉┈
#بنیاد_حضرت_مهدی_موعود_علیه_السلام_شهرستان_پیشوا
#مسجد_سرچشمه
#یالثارات_الحسین_ع
#پایگاه_شهید_بهشتی_حوزه_شهدای_۱۵خرداد
https://eitaa.com/Mahdaviat_pishva
🌷🕊🍃
✨جـاذبـہهـا...
همیشہروبہپاییننیستند..!
کافۍٖاست،پیشانیتبہخاکباشد
بہسوۍآسمانخواهۍٖرفت...🕊
#شبتون_شهدایی_🥀🕊
https://eitaa.com/kadmo_shohda_pishva
حضور شهدا شهرستان مقدس پیشوا در جمع معتکفین مسجد سرچشمه شهرستان
https://eitaa.com/kadmo_shohda_pishva
تصاویر شهدا دربین معتکفین شهرستان مقدس پیشوا
تصاویر طرح هر لاله میهمان یک خانه اين بار بین چند مسجد و بین معتکفین به عنوان میهمان توزیع شد و معتکفین با قرائت قرآن و زیارت عاشورا و دعاهای مختلف برای فرج امام زمان و به نیابت از شهدا انجام شد.
#مسجد_سرچشمه
#مسجد_بقیه_الله
#مسجد_صاحب_الزمان
#مسجد_امام_خمینی
#بنیاد_مهدی_موعود_شهرستان_پیشوا
#پایگاه_شهید_بهشتی_حوزه_شهدای_۱۵خرداد
🔹حکایت شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
https://eitaa.com/kadmo_shohda_pishva
🥀🥀🥀🥀🥀