10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت ویژگی شاخص تنها کسی که موفق شد ایران را به فناوری سوخت ۲۰درصد هستهای برساند💚
(آخرین صوتی که شهید شهریاری قبل از شهادت میشنید !)
استاد_راجی🎤
🌹سالروز_شهادت (ترور)
#دانشمند_هستهای
#شهید_مجید_شهریاری
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
هدفےکہفعلاداࢪمشهادٺنیست.
سپاهحضࢪتمهدی(عج)یارمیخواهد
حضرتمهدیغریباست...💔...
#شهیدعباسدانشگر🍃
🌱.ُْٖٓ🌱
آیت الله بهجت در نگاه اول به او لبخند زده و گفته بود:پسرم تو از طرف خدا
برگزیده شده ای و به مقام رفیع شهادت
می رسی🍃
سپس دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! گفته بود طلبه هستم.
ایشان فرموده بودند: باید به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی.
آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد.
ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن. اسمتان را یا عبدالصالح یا عبدالمهدی بگذارید.
آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در روز امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهید رسید. شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجعت می کنید.
بہنقلازهمسرشهید
شهیدمدافعحرم عبدلمهدۍکاظمۍ
🍃🍃🍃
@kafoshohada
دیداررهبرعزیزبامادرشهیدغیرت💔
#شهیدحمیدرضاالداغی🍃
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۱۲
... مثل گنجشکهایی که به دامِ خانه آدمها میافتند و خودشان را به آب و آتش میزنند که راهی برای رهایی پیدا کنند، قلبم در سینه میتپید و جایش تنگ بود. گهگاه فاطمه را با آن نگاهِ بیانتهای شرمگینش نگاه میکردم. خواستگاری که تمام شد، بابا و مامان راهی سمنان شدند. بابا نگذاشت با ماشینِ عمو برسانمشان! میگفت با این حال و روزِ عاشقی و فکر و خیال زندگی مشترک، نگرانِ تنها برگشتنت هستم!
یعنی عاشق شدهام؟
ای ثانیهها مرا تبآلود کنید!
سرتاسر خانه را پر از عود کنید
چشمان حسود کور، عاشق شدهام
اسپند برای دل من دود کنید
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۱۳
... همهچیز دارد روی روال پیش میرود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمیتوانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگترها قرار بلهبرون گذاشتهاند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شدهاند! تا آنجا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروسخانم و مادرش در خریدها همراهی میکنم. امروز قرار گذاشتهایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرتها را که میخریم، میرویم به مغازهای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد!
از فروشندهی کاملسن قیمت دفترچهها را میپرسم. انگار به قیافهام نمیخورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت میخوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله»ای گفتم! این هم بلهبرونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که میخوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونهان...»
آخ که حرصم میگیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمیبندیم! دو نفر انسان میخواهند زیستشان و حیاتشان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین!
فاطمه لبخند میزند. همه حرفهایم را میخورم، خلاصهاش میکنم و میگویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، میگوید:«درود به همت بلند تو!»
دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه میخواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان میبندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگیاش را ثبت کند، نگهدارد، یادآوری کند. میخواهم این دفترچه را نگهدارم تا پیمانی که میبندم یادم بماند...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada