eitaa logo
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
7.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
200 فایل
بسم‌ࢪب‌الزهــــــــــږا❤️ بمون‌حالا‌کہ‌دعوت‌شدی‌ شاید‌‌شہدایہ‌رزقی‌برات‌کنارگذاشتن🌱:) براے‌حرفاے‌دلټ👇 https://harfeto.timefriend.net/17334897569797 شرط‌کپی‌یہ‌صلوات‌برا‌ظهورمولاوشادی‌روح‌شہدا براتبادل‌وتبلیغ‌قیمت‌پایین👇 @ya_zahra076
مشاهده در ایتا
دانلود
ملتی که بازی کودکانش "شهید بازی" است شکست ندارد❤️:)) @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت19 دلم میخاست درمورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم تو گو
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت20 فعالیت های پس از پیروزی انقلاب: بعد از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد. با درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع كردند. به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانه روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید. از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت. اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت. نقش شهید در كردستان و مقابله با ضدانقلاب: شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهایی از آن در چنگال گروهكهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه ی همه جانبه ای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و..... برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه میكردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند. رشادتهای او دربرخورد با گروهك های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری كه از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاكسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است. این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم میشمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب كرده بود. آن چیزی كه برای او مطرح نبود خواب وخوراك و استراحت بود. هر زمان كه برای دیدار خانواده اش به شهرضا میرفت، درآنجا لحظه ای از گره گشایی مشكلات و گرفتاریهای مردم باز نمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق الله بود. شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود كه در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها یكبار در آغوش گرفته بود. او بسان شمع میسوخت و چونان چشمه ساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه میپرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! » او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یك مدیریت سالم در اداره كارها و نیروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام میگذاشت و عمل میكرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه میكرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. كسی را كه در انجام دستورات كوتاهی مینمود بازخواست میكرد و كسی را كه خوب عمل میكرد تشویق مینمود. بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار میرفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر كشورهای اسلامی بسیار میاندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص)درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میكرد. « من خاك پای بسیجیها هم نمیشوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.»
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت20 فعالیت های پس از پیروزی انقلاب: بعد از پیروزی انقلاب در جهت
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد. شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت، عمل میكرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته. نحوه شهادت : شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت میكند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند. نویسنده‌بانو‌:ش🍁 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت21 صفحه های گوگول تمام شد و من اشکام پشت سر هم میبارید حاج ابراهیم همت مردی بود که واقعا کل زندگیمو عوض کرد یاد قدیما تداعی شد، پارتی گناه هوس قهقهه های مستانه حالا به کمک یه شهید از همه چی بریدم باید آدرس مزارش پیدا کنم گوشی تلفن برداشتم و شماره خونه زینب گرفتم -الو سلام زینب جان خوبی؟ زینب: ممنون تو خوبی ؟ چرا صدات میلرزه ؟ چی شده ؟ -میای بریم مزار شهدا ؟ زینب : مزارشهدا رفتن مگه گریه داره ؟ خوب میام میریم -تند و زود بیا بریم زینب:باشه ‌‌باشه من تاکسی میگیرم میام گریه نکن تا زينب بیاد حاضر شدم روسریمو لبنانی بستم مانتوی بلندی پوشیدم چادرمو سرم گذاشتم کیف پولم گذاشتم تو کیفم صدای زنگ در بلندشد در که باز کردم نذاشتم زینب بیاد تو زینب: توروخدا چای ،شربتی نیاریا - زینب شوخی نکن حالم خوب نیست بریم زینب :باشه بیا بریم من با ماشین داداش اومدم بیا بریم بازم مثل همیشه رفتیم قطعه سرداران بی پلاک خیلی بی تاب بودم زینب:حنانه چته ؟ باهق هق گفتم :میخام برم حاج ابراهیم ببینم زینب: یعنی چی؟ -آدرس مزارش میخام برام پیداش کن زینب:باشه باشه آروم باش زینب بعداز یک ساعت گفت :بیا پیدا کردم امامزاده شهرضا ، قطعه ۲۴ ردیف۷۷،شماره۲۷ -پاشو پاشو زینب زینب:إه کجا دیونه شدی -میخام برم شهرضا زینب:ای خدا این دختر جنی شد چرا یهویی؟ تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟ -خب میرم پیدا میکنم زینب:‌الله اکبر حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی بریم بذار زنگ بزنم داداشم منو زینب باهم رفتیم خونم داداش زینب یه ساعته خودش رسوند زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت اشکام میومدن بعداز ۷-۸ساعت رسیدیم ورودی اصفهان حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم تو حیاط امامزاده شهرضا مزار شهدا بود بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت ک یهو پیداش کردم دویدم سمت مزار خودم انداختم رو مزار..... 🍁 نویسنده: بانو ش🍁 @kafoshohada
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا💗 قسمت22 خودمو انداختم رو مزار باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم دختری که شهید را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکردحالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته -میخام بمونم پیشش زینب زینب: حنانه میزنمتا -زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم دلم تنگه آغوش بابامه ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن زینب :درست میشه عزیزم غصه نخور حسین آقا زینب رو صداش کرد زینب رفت و برگشت حنانه بهتره برگردیم تهران توکل بخدا و شهدا کن -باشه زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود برگشتیم خونه زینب رفت خونشون تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد با صدای اذان از خواب پاشدم تواین یک سال بعد از اون که تو خواب شهید همت بهم نماز را یاد داد به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود اشکام دوباره صورتمو شست خدایا یعنی چیزی ک دارم میبینم واقعیت داره یا دارم خواب میبینم واقعا بابام بود بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو -نه نه باورم نمیشه اینجایی بابا :اومدم دنبالت برگردی خونه با تمام اختلاف نظرهامون دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه باصدای آرومی گفتم :من حنانه ام بابا:سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلتو جمع کن بریم خونه ... 🍁 نویسنده: بانو ش🍁 @kafoshohada
سایہ‌اٺ‌برسࢪمان‌مستدام‌حضࢪت‌یار💙:)) 🌱
صل‌اللہ‌علیڪ‌یاٵباعبدللہ💚🌱
🌱🥀 • 🌿وصیت زیبای شهیدپورمرادی: اين جمله را به ياد داشته باشيد: "اگر در راه خدا رنج را تحمل نكنيد! مجبورخواهيد شد در راه شيطان ؛ رنج را تحمل کنید!" ----------------------------- ✨تو دوست داری برای خدایی که عاشقته رنج بکشی یا برای شیطونی ازت منتفره؟! رنج کشیدن در راهه شیطون هیچ سودی نداره، ولی رنج کشیدن برای خدا در عین اینکه پاداش آوره،پر از حس‌ و حال خوب‌ و رشد‌ دهنده‌ هم هست😍🌱 @kafoshohada
🌱.۰ اگه مسمانی تو یه کشور دیگه داره زجر میکشه و تو خیالت راحته و شبا آسوده میخوابی و بہش اهمیتی نمیدی بہ مسلمونیت شک کن!-💔🥀🕊 @kafoshohada
جنگِ بینِ حق و باطل معلومہ ! تو کجایِ این جبهہ هستی؟ حق یا باطل؟ جایگاهتو مشخص کن ... 🌱
ولی ی روز میشہ بچهامون با بچہ های فلسطینی تو حیاط مسجدالاقصی بازی کنند 😅😊 #القدس‌لنا✌️
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا💗 قسمت22 خودمو انداختم رو مزار باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت23 برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار دوساله محجبه شدم واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخاد من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب زینب:دارم ‌میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم دلم میخاست جای زینب بودم از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و....... 🍁 نویسنده: بانو ش🍁 @kafoshohada
🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت 24 منم دوست دارم خادمتون بشم دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام لیلا جان لیلا : سلام حنانه کجایی؟ -مزارشهدا چطور مگه؟ لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟ تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه ثبت نام کردی ؟ -وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن -باشه ممنون از یادآوریت عزیزم لیلا : قربانت حلال کن ما داریم میریم خادمی آهم بلند شد بازم خادمی با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم بهمن ماه ب سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم فکه مدینه است بخدا محل عروج سید اهل قلم از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان،وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود آی شهدا دلم شکسته دلم خادمی شما را میخواد اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم سه ساله شدم شهدا سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(س) را میده روز سوم راهی هویزه شدیم شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟ -آره آرزومه دختره: پس پاشو با من بیا اسمت چیه ؟ من محدثه ام -منم حنانه محدثه :دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده -باشه باشه حتما محدثه : فعلا یاعلی دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : میخای خادم بشی ؟ -وای از خدامه محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم -وای خدایا باورم نمیشه شب باهم رفتیم اردوگاه اما..... مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم بالاخره روز آزمون رسید با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم روز اعلام جواب رسید، بسیجی ویژه نشده بود اما جزو گردان بسیج شده بودم برام زیاد مهم نبود خسته و کوفته از پایگاه برگشتم بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد -الو سلام زینب جان زینب :سلام حنانه گلم حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران توام میای؟ -جدی ؟ میشه منم بیام ؟ زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟ -آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی زینب :‌ آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟ -مرسی از ذوق تا صبح خوابم نبرد بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟ -مسجد جمکران بابا:این بازی های تو کی تموم میشه ما راحت بشیم نیم ساعت نشد زینب اومد بابا: برو چهار نفر منتظرتن -خداحافظ با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد -آقا خیلی دوستت دارم
ادامہ‌۲۴🌷: آقا هنوز یادمه تو شلمچه رو تونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم اون دو روز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید معماری و شهید صالحییکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه تایم شروع کلاسها ۸صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون تا ب موقع برسم با خط واحد رفتم پایگاه بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زد بسم رب الشهدا خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد زمان دوره یک هفته است در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را اموزش میبینین خانم ربیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم اما خانواده ام بودن زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب غرغرای من شروع شد إ مگه ما پسریم رزم شب چه صیغه ایه آخه اما خیلی باحال بود فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعی اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت ۱۰شبه یعنی کجا رفتن یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد خواب دیدم تو طلائیه ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: چ خبره؟ زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان -وای خدایا نیم ساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت: خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد خانم معروفی روسری سر کن دوباره وضو گرفتم برای نماز از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم فردا حلقه صالحین دارم کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت :خواهرای که عضو گردان هستن هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم لیلا :حنانه بریم ثبت نام؟ -حالا میریم غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه لیلا: حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است بیا خونه ما -إه لیلا همش من بیام خونتون خب توام یه بار بیا لیلا: حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد نمیخام اذیت بشن تو ناهار بیا -نه مزاحمت نمیشم لیلا: پاشو جمع کن تعارف معارف رو ناهار بیا دیگه مهدی خونه نیست منم تنهام -خوب خجالت میکشم لیلا: برو بابا منتظرتما -باشه باشه نزن لیلا : نزدم سر میز شام به خانواده ام گفتم: فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد بابا: از دستت خل میشیم امل بازی هات داره شدیدتر میشه من فقط سکوت کردم بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا دیگ دیگ لیلا: بیا بالا -ن پس میمومدم این پایین رفتم بالا با چادر بودم لیلا: حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم مهدی جان رفته سرکار -مهدی جان لیلا رفت لب تاپ آورد مشخصاتمونو وارد کردیم وای جیغ جیغ هردو قبول شده بودیم تا عصر پیش لیلا بودم خیلی خوش گذشت
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بودتو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ...... چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :آره کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقا رضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن 🍁 نویسنده: بانو ش🍁 @kafoshohada
شبتون‌شهدایی🌱:)
صل‌اللہ‌علیڪ‌یاٵباعبدللہ💚🌱
میشہ برا ی بیمار حمد شفا بخونید 🙏🌱
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🖤
سلام رفقای‌ کهف 🌱💚 خواستم بگم حال بچه های فلسطینی زیاد خوب نیست! نمیدونم چقدر اخبارو پیگیری میکنید ؟
رفقا سلام مجدد 💙 ان‌شاللہ‌حالتون خوب‌باشہ🌱 حدود ۲۰ نفر تا شروع چلہ مونده 🙂 تو این کار خیر شرکت کنید:)) اجرتون باشهدا ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم مصر آذوقه ب کمر بستند و راهی فلسطین شدند تا بہ مردمِ مظلوم و کودکانِ بی دفاع کمک کنند💔 مرگ بر دولت‌مردانی کہ ادعای حقوق بشر میکنند ولی الان سکوت کردند!!!
رفقا برا مامان یکی از اعضا که حال خوبی ندارندو داخل بیمارستان هستن حمد شفا و سہ صلوات و آیة الکرسی لطفا💚🌱