📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوهفت
...اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه «بلاس» میدان تیر برپا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم. این منطقه ششهفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه، از دست تروریستها آزاد شده. تا چشم کار میکند دشت است و درختهایی که اینجا و آنجا، از دل خاک سر بیرون کردهاند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشهشان را بخشکاند. آنها که ریشهدارند، میمانند.
خانههای مردم بلاس، در زمان هجوم تروریستها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگیشان را گذاشته بودند و جانشان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم، حفاظت کنیم. ....
۹۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوهشت
... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل میرساندیم، اهمیت ویژهای داشت.
در میانه برنامههای آموزشی، فرمانده به سراغمان آمد که آماده شوید تا برویم! از مقصد که سوال کردیم، گفت میرویم برای بازدید از نبل و الزهراء. خوشحال شدم. فرصتی دست داده تا از شهرکهای شیعهنشین بازدید کنیم. سه چهار ماه قبل، یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدتها جواب داده و در چله زمستان، بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه مقاومت در این منطقه و شکست حصرِ چند هزار روزه این دو شهرک شیعهنشین، تروریستها مجبور به یک عقبنشینی حسابی شده بودند؛ ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت، موجی از شادی سوریه را فراگرفت.
این یکی از بزرگترین شکستهای تروریستها محسوب میشد. این شکست و این آزادی، تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرماندهِ فرماندهان، حاجقاسم سلیمانی، گره خورده است. حاجقاسم، اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرماندهاش، رهبر انقلاب گرفته بود؛ شرط آقا هم این بود که حاجقاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها ....
۹۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودونه
... حاجقاسم، شبِ عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چندسال محاصره، قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل، هنوز خاطره تکرارنشدنیِ آن حضور را به خاطر دارند...
وسط این فکرهای شیرین، دلم میگیرد که شاید طراحان پشتپرده و حامیان ناآرام کردن سوریه و حصر نُبُل، نوبِل صلح هم بگیرند!
تا نبل، فقط یک مسیرِ باریکِ خطرناک وجود دارد که دو طرفش، مسلحین به کمین مدافعان نشستهاند و هر لحظه ممکن است دستشان برود روی ماشه. در مسیر باز ویرانهها خود را به نمایش گذاشتهاند. بسیاری از مناطق در طول مسیر، از آدمها خالی است. تیر و ترکشها، هیچ دیواری را بینصیب نگذاشتهاند. کوچههای خرابآبادی را میبینیم که روزی روزگاری، از صدای بازی کودکان پر میشده و چه بسا که قدمهای عاشقان را میزبانی میکرده است؛ اما حالا...
از دل حیاطِ آن ساختمانهای ویران درختهای سرسبز، سرک میکشند. و باز در دل میگویم، آنها که ریشهدارند میمانند. ....
۹۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صد
... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را میتوان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. میگویند سرمای یکساعته، گرمای هفتادساله را میبرد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دلگرم شدیم و خوشوقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی میکنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبهراهند.
رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچهها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنیفروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیشتر از خود بستنی، از این که بستنیفروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. ....
۱۰۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدویک
... جایجای نبل میایستیم و عکس میگیریم.
راهی گلزار شهدا میشویم. باصفاست. پایت را که در آن میگذاری، احساس عجیبی در درونت جریان پیدا میکند. میانه مزارها، پر است از درختچهها و گیاهان؛ انگار که گل روییده باشد از مزار شهدا... بر سر برخی مزارها، عکسهای شهدا را گذاشتهاند؛ همه جواناند و خیلیهایشان همسنوسال خودم... شیعه، اینطور از کیانش در برابر اهل ظلم دفاع میکند؛ جان میدهد اما شرافتش را، کرامتش را، عزتش را نه...
حتی بچههای نبل هم غیرت و شجاعت را میفهمند. جایی، دورمان جمع میشوند و با لبخندهایشان میزبانی میکنند؛ لبخند به لب و شوق در چشم...
۱۰۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدودو
... از نبل، با قلبی آکنده از شوق میرویم به سوی حلب اما این شوق، دیرپا نیست. ناخوشیهای جنگ زود آوار میشوند بر سرمان. اندکی آنسوتر از شهر، باز آش همان است و کاسه همان. باز زخمِ ویرانی روی چهره شهرها و روستاها... مساجدِ ویرانشده، ماشینهای سوخته، اثاثیهی رهاشده، شیشههای شکسته، سقفهای به سجدهآمده؛ همه قابهایی که ذهنم را میخراشند.
توی مسیر، در یکی از روستاها، جمع زیادی از کودکها، انگار که منتظر کمکِ رهگذران باشند، دور ماشینمان حلقه میزنند و با دست اشارهای میکنند که یعنی آب و غذا میخواهیم. دلمان به درد میآید. چیزی همراهمان نیست جز دو سه بطری آب. شرمسارشان شدیم... رحیم میخواست گازش را بگیرد و برویم اما ایستاد. این 3 بطری، آبی نمیشود بر آتش دردِ این بچهها...
رحیم که بطریها را داد به بچهها، هنوز منتظر مانده بودند که شاید چیزِ بیشتری دشت کنند. شرمساری را توی صورت رحیم میدیدم. مدام به بچهها میگفت:«عفوا... عفوا...»
حالمان گرفته شد. از شوخیهایمان فقط یک سکوتِ کشدار باقی ماند که انگار نمیخواست تمام شود. آن شب همه کمحرف شده بودند... صدای سوت خمپارهها، گاه به گاه، سکوت شب را میشکست...
۱۰۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدودو ... از نبل، با قلبی آکنده از شوق میرویم ب
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسه
عصر، مسئولان نظامی برایمان عیدی میفرستند. دو تا اُدکلن توی یک جعبه زیبا؛ هدیهای است که به درد ما متأهلها میخورد. میگذارمش بین وسایلم که با خودم ببرم برای فاطمه... از آن شبِ آخر بودن در کنار فاطمه، ماه یکبار دور زمین گشته و من بارها به دور معشوق...
رحیم آنقدر عاشق شاورماهای نیرب شده که رفت و با پنجاه تا ساندویچ برگشت!
یکی از متفاوتترین نیمهشعبانهای زندگیام را تجربه میکنم. اذان را که روی پشتبامِ مقر میگویم، نیمهشعبانِ متفاوتم شروع میشود... آرزوی آمدن فرمانده، با در خانه نشستن، نمیسازد. امسال به اندازه وسعم، حرکت کردهام. آمدهام تا بگویم که آمادهایم برای فرمانبرداری از شما...
مقر تلعزان را با یک موتور برق روشن نگهمیداریم و آخر شبها که آن را خاموش میکنیم، تاریکی، چادر سیاهش را میکشد روی سرمان... امشب اما ماه، برایم چراغ میشود: والقمر اذا تلیها... مفاتیح احمد را برداشتهام و زیر نور ماه، با او که مرا میشناسد و میشنود، نجوا میکنم... «اللهم... و تغمدنی فی هذه اللیله بسابغ کرامتک...» خدایا امشب مرا غرقهی دریای کرامتت کن...
۱۰۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسه عصر، مسئولان نظامی برایمان عیدی میفرستند.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهار
...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمدهاند تحویل میدهیم و برمیگردیم به مقر تیپ در تلعزان. رحیم، امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد. نام جهادیاش جواد است. با خودش از ایران، عرقیجات هم آورده که همان اول، چشم بعضی از بچهها را میگیرد!
آموزشهای تیراندازی را همچنان در منطقه «بلاس» ادامه میدهیم. در آموزش، مهمترین اصل ارتباط گرفتن است؛ اما ناهمزبانی، کارمان را دشوار کرده است. از همان لحظهای که وارد فرودگاه دمشق شدم، این کمبود را احساس کردم.
اینجا و آنجا گوش تیز میکردم و کلمههای پرکاربرد را به ذهنم میسپردم که به وقتش استفاده کنم! هر کلمه بیشتر، مساوی بود با ارتباط بیشتر! حق کلمه را ادا میکردم! دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هرآنچه را که در این چند سال آموخته بودم، به آنها بگویم. یکروز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش میدادم. برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه، کلمات عربی توی ذهنم ته میکشیدند! باز متوسل میشدم به زبان بدن!
آخر هر جملهای و اشارهای میگفتم:«معلوم؟ معلوم؟» گاهی از چهرهها میشد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفتهاند اما میگفتند معلوم! و من باز دست و پا شکسته ادامه میدادم! رزمندههای جوان عراقی، بازیگوشی میکردند. با اعتماد به نفس و با حرارت حرف میزدم و از قناصه میگفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند! اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمیدانستم چه کلمهای گفتهام که به جای «توجه کن»، «خیز برو» معنی میداده!
خندهام را خوردم! به روی خودم نیاوردم و طبیعیاش کردم:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه! قُم! بلند شید!» آموزش که تمام شد، با بچهها به زباندانیام خندیدیم؛ اشک بچهها درآمده بود! کنار این خندهها اما من همچنان از ندانستن زبان رنج میبرم....
۱۰۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپنج
پیام میفرستم برای یکی از فرماندهان که دوست حاجحمید است:«حاجی! تنها چیزی که اینجا موردنیاز است، دانستن زبان عربی است؛ توصیه کنید، دوستان زبان عربی یاد بگیرند... جوانهای اینجا باانگیزه و مستعدند اما از معارف اسلام و اهلبیت کم میدانند. ما ایرانیها را هم خیلی دوست دارند و برایشان مهم است که ما چطور زندگی میکنیم اما متأسفانه به خاطر این که زبان بلد نیستیم، نمیتوانیم زیاد با آنها ارتباط بگیریم...»
ما باید با رزمندگان جبهه مقاومت، بیشتر ارتباط بگیریم. باید با آنها رفیق شویم؛ مسلمانانه! شاید این نگاه در میان برخی، کمرنگ باشد؛ برخی به زبان میآورند و برخی هم نه....
....
۱۰۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوپنج پیام میفرستم برای یکی از فرماندهان که دو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوشش
که یادم میآید امروز، مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگزار شده. اخبار را دنبال میکنم و از تلویزیون بخشهایی از مراسم را میبینم. آقا میگفت تفکر اسلامی شما را وادار میکند که زیر بار جبهه دشمن نروید؛ آقا میگفت که اگر مومن باشیم، دست برتر با ماست و جملهای که شنیدنش، مثل همیشه چراغی شد در دلم:«جوانهای عزیز...شما هستید که بار مسئولیت را بر دوش دارید...خرمشهرها در پیش است، نه در میدان جنگ نظامی، در میدانی که از جنگ نظامی سختتر است...»
سختتر از جنگ نظامی... تمام رنجهایی که در این یک ماه و چند روز شاهدش بودهام، جلوی چشمم رژه میروند و فکر میکنم همه این سختیها، در برابر سختی کاری که آقا از آن حرف میزند، آسان است. زنگ میزنم به حاجحمید. خودم در چند آیین میثاق پاسداری حضور داشتهام و میدانم که حاجحمید از چند روز قبل، روز و شب نداشته تا این مراسم به بهترین شکل برگزار شود. به اندازه خودم، از او تشکر میکنم و حالی از هم میپرسیم. گلایهای نکردم از این روزهایم اما حاجحمید صدای مرا میشناسد؛ لابد فهمیده که دوست دارم اینجا بیشتر فعال باشم، بروم به خط... حرفهایمان که تمام میشود، هنوز جملههای آقا توی ذهنم سرگرداناند؛ باید فکر کنم. میخواهم به میثاق پاسداریام عمل کنم... کاش آنها که مخاطب سخن این مرد حکیماند، گوششان شنواتر شود... هزار حرف بر زمین ماندهاش گواه است که آنچنان که باید او را نشنیدهایم... باید آگاهیام را بیشتر کنم.
....
۱۰۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوهفت
حسرت میخورم که با خودم کتابهای بیشتری به سوریه نیاوردهام تا از اندکوقتهای خالیام درستتر استفاده کنم. کتابِ «تاریخچه مختصر زمان» را با خودم آوردهام و گهگاه میخوانمش اما از وقتی آمدهام مطالعهام کم شده. یادم میآید که پارسال همین موقعها، طبق برنامهریزیام، مشغول خواندن «آزادی انسان» و «آزادی بندگی» علامه شهید و غربزدگیِ جلال بودم. علامه، چندسالی است که دست مرا گرفته و از سرگشتگی نجاتم داده. آن روزها که توی دانشگاه دوره میگذاشتیم برای خواندن آثارش، اندیشهآلودترین دوران زندگی من است. و جلال؛ قلم جلال را دوست دارم و برای خودش، به خاطرِ ستیزش با متفکرنماها، به خاطر نامهاش به امام، به خاطر توجهش به حرم بقیع و به خاطر خسی در میقاتش احترام قائلم؛ و من اینجا باز خسی در میقاتم. به امید روییدن جوانهای بر درخت آگاهیام، کتابها را ورق میزنم. احمد با خودش یک قرآن و یک مفاتیح آورده. بچهها به شوخی میگویند مفاتیحِ پنجکیلویی! قرآنش را گوشه اتاق میگذارد که همه بتوانند بخوانند. قبل و بعد نمازها، قرآن را برمیدارم و کلمات خدا را مرور میکنم. شب که میشود باز پناه میبرم به قرآن:«و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح...» آسمان را تماشا میکنم. غرق میشوم در زیباییِ شگفت آسمانِ شب؛ امان از آسمان دنیا!
....
۱۰۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوهشت
یکی از فرماندهان درباره ارتباط با نیروهای عراقی، نکتهای گفت که به مذاق هیچکدام از ما بچههای دانشگاه خوش نیامد. ما در دانشگاه ارزش و اهمیت تربیت و ارتباط را آموخته بودیم. منتظر نماندم که آن فرمانده حرفهایش را تمام کند. پریدم وسط حرفش و گفتم که مخالفم و استدلال کردم. حرفهایم را که شنید، گفت آنقدر با سردارها گشتهای که مثل سردارها حرف میزنی!
حرف من اما این بود که باید با نیروهای عراقی، درست مثل برادرانمان رفتار کنیم؛ دوستانه و مشفقانه. باید با آنها زندگی کنیم. رفتار ما با آنها باید طوری باشد که ما را از خودشان بدانند و صدالبته هرجا که لازم است، رفتار قاطعانهای داشته باشیم. یاد حاجحمید افتادم. او برایم، مصداق همه این مدل رفتارها بود. این تجربهها به من کمک میکنند که بیشتر فکر کنم؛ حرفها دارم برای حاجحمید...
....
۱۰۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada