2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭اشک های پدر طب سنتی ایران اسلامی و پدر شهید خیراندیش این کلیپ را اگر ندیدید بارها به دقت ببینید و برای اون بخشی از جامعه که هنوز هم مردد اند در انتخابات شرکت کنند ، بفرستید.
هدایت شده از قرارگاه امام علی(ع) 🇮🇷
♦️سهم هر یک از نامزدها از آرا به تفکیک استان
🔹در دور اول از ۳۱ استان کشور، مسعود پزشکیان در ۱۶ استان و سعید جلیلی در ۱۵ استان در دور اول حائز بیشترین آرا شدند.
🔹همچنین پزشکیان در ۹ استان و جلیلی در ۷ استان حائز اکثریت مطلق(بیش از ۵۰ درصد) آرا شدند.
📌قرارگاه رسانه ای امام علی(ع):
🆔️ https://eitaa.com/Hozeh_1
🚨مستأجرین تصمیم بگیرند
برنامه مسکن جلیلی:
مالک کردن مستاجرین و ساخت خانه ویلایی به ویژه در روستاها و شهرهای کوچک که مشکل زمین وجود ندارد.
برنامه مسکن پزشکیان:
رئیس ستاد انتخاباتی پزشکیان قبلا وزیر مسکن بود. وی مخالف دادن زمین ارزان به مردم حتی محرومین هست.گران کردن تهران و کلانشهرها سیاستش بود.
کاش مردم از روی کار آمدن اصلاحات احساس خطر کنند
@akhbaredaaagh
31.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز این چه شورش است که در خلق آدم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
السلام و علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
مراسم◇نِدای محرم◇شهر کهریزسنگ
جمعه: ۱۵تیرماه بعد از نماز مغرب و عشا
🪬مکان؛از درب حسینیه اعظم به سمت حسینیه چهارده معصوم🪬
◼️هیات مذهبی شهر کهریزسنگ◼️
2024-06-30 08.00.58.mp3
زمان:
حجم:
2.91M
🚨رای به پـــزشــکـیـان یعنی.....
🔴صوت فوری استاد تقوی 👉
📣📣📣انتشار این صوت یک #واجب_شرعی هست که به گردن تک تک کسانیست که بدستشان میرسد
🎙این ۷ دقیقه ارزش ده بار شنیدن داره
#نشر_حداکثری🤝
بوی بهشت.mp3
زمان:
حجم:
949.1K
فضای کشور آکنده از مساله انتخابات است که البته موضوع بسیار مهم و سرنوشت ساز است.
با این حال امید است که از مهیا شدن برای ابراز عشق و ارادت به ساحت سالار شهیدان (سلام الله علیه) غافل نباشیم.
کمتر از یک هفته تا محرم مانده است.
برای شادی روح مرحوم کوثری فاتحه و صلواتی قرائت کنیم.
@kahrizsang
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طرح وان چیست؟
این فیلم اینفوگرافی را هم درباره طرح وان ببینید.
1.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥وزیر آموزش و پرورش: تراکم در کلاسهای درس به دو علت است؛ اول غفلت در مدرسه سازی و دوم حضور اتباع
🔹 در برخی شهرها تعداد دانشآموزان اتباع از دانشآموزان عادی بیشتر شده است که باید یک فکر اساسی کرد.
@kahrizsang
کانال کهریزسنگ
💫ِبخش سیزده💫 داخل راه آهن آنقدر حواسم به پیدا کردن آبجوش برای الهه بود که ماجرای رجب را فراموش کرده
💫بخش چهارده💫
چند ساعت بعد که دکتر اجازه مرخصی داد، همه با هم از بیمارستان بیرون آمدیم و به سمت راه آهن حرکت کردیم.مدتی را در سالن راه آهن منتظر ماندیم.وقت مطمئن شدیم بلیط برای امروز گیرمان نمی آید،در یکی از اتاق های اطراف راه آهن اتاق گرفتیم.تا فردا همانجا ماندیم.روزی که در مسافرخانه بودیم هنوز از قرص های بیمارستان گیج بودم.یکی دوبار زهرا بیدارم کرد و به اصرار او آبمیوه خوردم. عصر روز بعد سوار قطار شدیم. تا شب خواب بودم.حتی حواسم به خواب و خوراک الهه نبود.نیمه های شب قطار تکان شدیدی خورد و از خواب پریدم.بلافاصله یاد صورت رجب افتادم.کاش هنوز دو شب پیش بود و میتوانستم خودم را با خیلی چیزها امیدوار کنم.کاش هنوز بی خبر بودم.سرم به شدت سنگین شده بود.پشت سرم عجیب درد میکرد انگار میخواست دو تکه شود.چشم هایم را دوباره روی هم گذاشتم.دلم میخواست یک نفر بیدارم کند و بگوید همه چیز خواب بوده است. قطار در یکی از ایستگاه ها نگه داشت.چشم هایم را باز کردم و به بیرون خیره شدم،چیزی مشخص نبود. فقط بیابان بود.به صندلی رو برویم چشم دوختم.زهرا الهه را توی بغلش گرفته بود و خواب بود.صورت حسین آقا را نمیدیدم، سرش را به سمت در کوپه کج کرده بود،شاید خوابیده بود. ولی محمدرضا کنارم بود و واقعا خواب بود.بچه ها مثل ما غصه ی فردا را امروز نمیخورند.دستم را آرام جلو بردم و سرش را نوازش کردم.به یاد رجب افتادم. هرچه فکر میکردم یادم نبود ،دیروز که دیدمش موهایش چطوری بود. تنها چیزی که هر لحظه جلوی چشمم می آمد،صورت باند پیچی اش بود. فکر و خیال کلافه ام کرده بود.از جا بلند شدم تا داخل سالن بروم.سرم گیج رفت دستم را لبه پنجره گرفتم و دوباره نشستم.زهرا با صدای آرامی گفت:کجا میری طوبی؟گفتم:هیچی میخوام برم هوا بخورم. زهرا گفت :تو که هیچی نخوردی نمیتونی سرپا بمونی. ناگهان به یاد رجب افتادم. گفتم:نفهمیدی چطوری غذا میخوره؟ زهرا گفت: کی؟ سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم :به دستش سرم بود ،مگه نه؟ شما از دکتر پرسیدین که دقیقا چی شده؟ زهرا چند لحظه به صورتم زل زد و با صدای آهسته ای گفت: چی بگم؟ گفتم: واقعیتو بگو. لب های زهرا میلرزید،گریه میکرد و حرف میزد: ترکش خورده توی صورتش...چشم،بینی،فک پایین، دهن....
حرفش را قطع کردم،همانطور که با صدای بلند گریه میکردم گفتم:شوهرم دیگه صورت نداره،حیف اون صورت نبود.حسین آقا الهه را بغل کرد و از کوپه بیرون زد .محمدرضا از صدای گریه های من بیدار شده بود و فقط نگاهم میکرد.زهرا دست محمد رضا را گرفت و تا جلوی در کوپه برد و گفت حسین آقا، مواظب محمدرضا باش.بعد کنارم نشست ، دست هایم را گرفت و گفت :امیدت به خدا باشه،دکترا میگن جراحی میکنن خوب میشه. گفتم:چی خوب میشه؟انگار صورتش گود شده. چیزی ازش نمونده که خوب بشه،دکترا معجزه میکنن؟ زهرا ساکت نشسته بود و نگاهم میکرد.سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:بچه هام چی؟محمدرضا ازش ترسید. اگه یه روز گفتن بابا رو توی خونه راه نده ازش میترسیم چی؟تو وقتی یاد یه نفر می افتی یاد صورتش میوفتی،بچه های من یاد چی بیفتن؟ زهرا صورتم را بین دستاش گرفت و گفت:دیدی که محمدرضا رفت بغل باباش،بچه ای که تو و رجب تربیت کنین.... یک ضربه به در کوپه خورد و چند زن وارد شدند.یکی از آنها که مسن تر بود جلو آمد و روی صندلی مقابلم نشست و گفت: از برادر شوهرت شنیدم چی شده.باید صبر کنی دختر.صدات توی سالن پیچیده.همه مسافرا اومدن توی سالن.اونقدر گریه کرده بودم که صدایم گرفته بود .گفتم:ببخشید همه رو بیدار کردم. زن جوانی که عقب تر ایستاده بود با لحن غمگینی گفت:خانم صبر کن، جنگه دیگه.شوهرم رفت جبهه بدون دست برگشت،سه ساله دارم با همه مشکلاتش میسازم. دستم را روی صورتم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم:از همه تون معذرت میخوام.حلال کنید.
زهرا هم از آنها عذر خواهی کرد و تا بیرون کوپه همراهشان رفت. در کوپه که بسته شد.چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم.هیچکس حرفم را نمیفهمید.همه فکر میکردن غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است ولی از وقتی رجب را دیدم ،بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه عمر تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود،پرستاری اش را میکردم.چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر حسرت دیدن صورت شوهرم را میخوردم. بعد از چند دقیقه زهرا و بقیه به کوپه برگشتند.همه دوباره خودشان را به خواب زدند،حتی محمدرضا.آن شب طولانی ترین شب عمرم بود.فقط گریه میکردم ،دلم میخواست تا آخر عمرم گریه کنم.از صبح میترسیدم از بزرگ شدن بچه ها میترسیدم.
#قصه_شب
#بخش_چهارده
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم