ساعت دو نیمه شب سراسیمه وارد سوله شدم دیدم محمد با چشمانی خونگرفته در حال باز کردن بند پوتینها برای استراحت است.
گفتم: در نیاور! یکی از خطوط پدافندی مهمات خواسته....
سریع بند پوتینها را بست و با مهمات به راه افتاد.
بعدا فهمیدم سه شبانهروز نخوابیده، پس از آن هم سه شبانهروز بیشتر بین ما نبود.
راوی:
#حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمد_نصراللهی
🔰 فرمانده باید جلوتر از نیروها باشه!
🔹 خودش رفته بود سرکشی خط. خاکریز بالا نیامده، لودر پنچر شده بود، سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت؛ خواب بود.
🔹 «یعنی چی که فرمانده گردان هفت کیلومتر عقبتر از نیروهاشه؟ اگه قراره گردان با بیسیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو میکردیم. وقتی از پشت بیسیم میگه سمت راست فشاره، فرمانده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی میگه. باز توقع داریم خدا کمک کنه؛ این جوری نمیشه! فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.»
#شهید_حسن_باقری
فرازی از نامه شهید محمد مشایخی به مادرش:
مادر مهربان، فدای شیرت و فدای دستهای شکافتهات. مادر فراموشم نمیشود که چقدر گرسنگی خوردی و ستم کشیدی و بیاد خدا بودی و از رودخانه شور هیزم جمع میکردی (با اینکه حامله بودی)، هیزمها را به کولهات میبستی و به تم گاوان میآوردی و از ده به شهر میبردی، با پای برهنه در کوچهها میچرخیدی و میفروختی که قوتی برای ما تهیه کنی.
مادر، محمد به قربان آن پاهای برهنهات که زمین داغ آنها را میسوخت تا از عذاب آخرت در امان باشیم، مادر محبتهایت را تا دم مرگ بیاد دارم و از خدا میخواهم که تو را در دنیا عزت و در آخرت نعمت فراوان عطا فرماید.
شهید محمد مشایخی (رودباری) فرمانده مهندسی لشکر ثارالله کرمان
🕊شهید مدافع حرم حاج "مصطفی زاهدی بیدگلی" را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات.
%%
🌺 کاش مانند این شهید مهربان باشیم...
از همان کودکی لباسهای اضافی رو برمیداشت و به عشایر میداد. میگفت: مادر! شما که بیش از دو تا چادر نیاز نداری. یکی برای داخلِ خانه ، یکی هم برای بیرون؛ مابقیاش رو ببخش ... نیمی از هفتـه درس میخـوانـد ، نیمی رو کار میکـرد، درآمدش رو هم صرفِ کارهای خیر و خـداپسند میکرد...
.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید محسن خسروی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🍃🌹🍃🌹
🌾یاد شهدای انقلاب🌾
🌷کشتی گیر قهاری بود و چند مدال رنگارنگ استانی داشت. فینال مسابقات کشتی بود. قبل از آغاز کشتی حریف در گوشش چیزی زمزمه کرد. با اینکه خیلی از حریفش قدر تر بود، در نهایت بازی را واگذار کرد و دوم شد.
وقتی جریان را پرسیدیم گفت: حریفم گفت: دستم درد می کند، آبرویم را بخر!
🌷روز موعود بود, ۲۲ بهمن ۵۷. با یکی از دوستانش قرار گذاشته بودند برای کمک به یکی از شهرستان ها بروند. ساکش را بست. در بین راه سیل جمعیت تظاهر کننده ها را که دید, ساکش را در یکی از مغازه ها گذاشت و به خیل تظاهر کننده ها پیوست. میدان شهرداری بود که یک گلوله به کتفش خورد.
او را سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان برسانند. آمبولانس که حرکت کرد، چشمش به مجروحی افتاد که در خیابان کنار آتش افتاده.
با خواهش آمبولانس را نگه داشت و آن مجروح را جای خودش سوار کرد و دوباره همراه با جمعیت شد که در هیمن هنگام مزدوران رژیم سر و سینه اش را به گلوله بستند...
🌹🍃🌹🍃
#شهید محمدرضا شهرستانی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
شهادت:۱۳۵۷/۱۱/۲۲-شیراز
🌷🌷🌷