میانه عملیات
همه آماده شروع عملیات بودند، اما پشت یک میدان مین گیر افتاده و مانده بودند. شهید مصطفی ردانی پور به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد.
، 15 مرداد ماه سالروز شهادت روحانی محبوب جبهههای نبرد است. شهید مصطفی ردانی پور که از موسسین لشکر 14 امام حسین(ع) و فرمانده قرارگاه فتح نیز بود، توانایی بسیاری درمیدان جهاد از خود نشان داد و در کمتر از 3 سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد. در استانه سالگرد شهادتش، خاطرهای از این شهید والامقام را به روایت "یاران ناب 19" روایت میشود.
همه آماده شروع عملیات بودند، اما پشت یک میدان مین گیر افتاده و مانده بودند. جالب اینکه بچههای شناسایی سه ماه تمام روی این معبر کار کرده بودند و همه چیز شناسایی شده بود، اما معلوم نبود چرا آن شب همه چیز قفل شده بود. شهید مصطفی ردانی پور به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد. پس از اینکه قرآن را بست گفت: «از این معبر نمیرویم، باید از معبر دست راستی، گرای باغ شماره هفت برویم و آنجا به دشمن بزنیم.» به قدری با قدرت این حرفرا زد، که حتی حاج حسین خرازی هم چون و چرایی نیاورد وروی حرف او حرف نزد. گردانها از همان مسیری که او گفته بود، به طرف دشمن حمله کردند و ساعاتی بعد، منطقه مورد نظر فتح شد. بعدا در بررسیها متوجه شدیم که با انتخاب مسیر، عراقیها را دور زده بودیم.
شهید مصطفی ردانی پور، متولد اصفهان بود. او با شروع جنگ تحمیلی، به همراه عدهای از همرزمان خود از«کردستان» وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی ازاصفهان (سپاه منطقه 2) که در نزدیکی آبادان «جبههی دارخوین» مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد. ایشان باتجربهای که از کار در جبهههای کردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان میپرداخت و بابرگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثریدر افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا مینمود و در واقع وی را میتوان یکی از منادیان به حق وتوجه به حالات معنوی در جبههها نامید.
در عملیات شکست محاصره آبادان و طریقالقدس فرمانده گردان بود. در عملیات فتحالمبین در کنار شهید خرازی ـ فرماندهی تیپ امام حسین (ع) ـ بود. در همین عملیات برادر کوچکترش به درجهی رفیع شهادت نایل آمد و خود او نیز بشدت مجروح و در اثر همین جراحت نیز یک دستش معلول شد. پس از آن در عملیات بیتالمقدس و عملیات رمضان فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، کهچند یگان رزمی سپاه را اداره میکرد، به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی ـ اعم از ارتش و سپاهی ـ را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهدهدار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی میشود و به طرح و توجیه نقشهها میپردازد را برمیانگیخت. او در عملیات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 نیز شرکت داشت. دو هفته پس ازازدواج، در 15 مرداد سال 1362 و در عملیات والفجر 2 به شهادت رسید و جسم پاکش در منطقه حاج عمران بر زمین ماند و در زمره شهدای مفقودالجسد محسوب شد
رجزخوانی شهید ردانیپور و یک کُرد
پیشمرگهای کرد که در کنار ما با دشمن میجنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه میکردند، باور نمیکردند او اهل رزم و درگیری باشد. درگیری تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پیشمرگها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.

شهید مصطفی ردانی پور به سال 1337 در اصفهان متولد شد. ایشان پس از گذراندن دوران نوجوانی تصمیم گرفت به جای تحصیل در هنرستان به حوزه برود. این شد که شهید ردانیپور سال اول طلبگی را در حوزهی علمیهی اصفهان سپری کرد. پس از آن برای ادامهی تحصیل و بهرهمندی از محضر فضلا و بزرگان راهی شهر قم شد و در مدرسهی حقانی به درس خود ادامه داد. ایشان حدود شش سال مشغول کسب علوم دینی بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، شهید ردانیپور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیتهای همه جانبهی خود را آغاز کرد و در مدت مسؤولیت یک سالهاش در سمت فرماندهی سپاه یاسوج، اقدامات مؤثری را به انجام رساند. ایشان با واگذاری مسؤولیت به یکی از برادران، به حوزهی علمیه برگشت تا به تحصیلاتش ادامه دهد. هنوز چند ماهی از بازگشت او به قم نگذشته بود که حرکتهای ضدانقلاب در کردستان و بعضی از مناطق کشور شروع شد. مصطفی هم برای کمک به مردم و بازگرداندن امنیت و ثبات کردستان، به سوی این خطه شتافت.
سپس این شهید بزرگوار به همراه عدهای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقهی 2) که در نزدیکی آبادان "جبههی دارخوین " مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد. مصطفی در طول جنگ در کنار فرماندهانی چون شهید حسین خرازی و شهید حسن باقری جنگید تا اینکه براثر جراحت سختی دست ایشان معلول شد.
در حالی که دست شهید ردانی پور بسته بود در عملیات بیتالمقدس و پس از آن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، که چند یگان رزمی سپاه را اداره میکرد.
ایشان با لباس روحانی وارد جلسات نظامی میشد و به طرح و توجیه نقشهها میپرداخت. شهید ردانی پور در عملیات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شرکت داشت و تا لحظهی شهادت هرگز جبهه را ترک نکرد.
سرانجام سردار مصطفی ردانیپور دو هفته پس از ازدواجش، در عملیات والفجر 2 و در تاریخ 15/5/62 به شهادت رسید.
آنچه خواهید خواند خاطراتی است از رشادتها و دلاوریهای شهید مصطفی ردانیپور که یکی از همرزمانش نقل کرده است.
ایشان با لباس روحانی وارد جلسات نظامی میشد و به طرح و توجیه نقشهها میپرداخت. شهید ردانی پور در عملیات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شرکت داشت و تا لحظهی شهادت هرگز جبهه را ترک نکرد.
سرانجام سردار مصطفی ردانیپور دو هفته پس از ازدواجش، در عملیات والفجر 2 و در تاریخ 15/5/62 به شهادت رسید
یکبار می گفت: "در قم که درس میخوندم، روزهای پنجشنبه میرفتم عملگی، خسته و کوفته، غروب راه میافتادم طرف جمکران. مثل دیوانهها، پا برهنه. تا اونجا یابن الحسن یابن الحسن میگفتم. "
همیشه با خود میگویم مصطفی هر چه داشت از توسل ایام طلبگی بود. خالص خالص. وصل وصل.
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستای نزدیک سنندج دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیربار دور کمر قوت قلب همه بود.
پیشمرگهای کرد که در کنار ما با دشمن میجنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه میکردند، باور نمیکردند او اهل رزم و درگیری باشد. همان صبح زود، ضد انقلاب، دکتر را به شهادت رسانده بود اما درگیری تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پیشمرگها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها، بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!
مصطفی میخندید. دستی کشید به سبیلهای تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:
- اینو میگن سبیل، اینو میگن سبیل!
***

بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب عموما40،30 نفره بود. یکی از شبها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضمن صحبتها فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:
- خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای اون منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.
فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامهی جمع و جور، قبا و عبای ساده و تر و تمیز. سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمندهی لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب.
***
دم دمای غروب، سر و کلهی سربازای عراقی پیدا شد. با تانک و نفر بر پیش میاومدند.ما توی سنگرهای مخفی، حرکت اونها رو زیر نظر داشتیم و با خونسردی گذاشتیم از خط عبور کردند بعد اونها رو از پشت سر و دو طرف مورد حمله قرار دادیم.از زمین و آسمون گلوله و فشنگ میبارید. اونقدر از دشمن کشتیم که دیگه جرأت حمله به دارخوین رو ندارن ".
مصطفی که از کردستان به اهواز آمده
بود آنقدر داستان حملهی شب گذشته را با هیجان تعریف میکرد که برای رفتن به دارخوین لحظه شماری میکردم. بعد دست مرا گرفت و کنار یک وانت برد که چند اسیر و یک کشته عراقی عقب آن بودند. گفتم:
چرا آنها را به اهواز آوردی؟ گفت:
- اینجا همه چیز جیرهایه، میخوام اسرا رو تحویل بدم و فشنگ کلاش و آرپی جی بگیرم.
یک گردان تانک عراقی با پیشروی تا نزدیکی کارون، دارخوین را زیر آتش گلولههای مستقیم و آتش خمپاره 120قرار داده بود.دستور دادند مواضع آنها را شناسایی کنیم. نیمههای شب با مصطفی و حسن عابدی، منوچهر نصیری، محمود ضابط زاده، احمد فروغی و مصطفی سمیع عادل که بعدها همه شهید شدند راه افتادیم.حرکت در شب اولین تجربه ما بود.آنقدر رفتیم تا ناچار به سینه خیز شدیم. آنجا صدای عراقیها را میشنیدیم.حسن عابدی که اهل شوخی بود به مصطفی گفت:
- تو که طلبه هستی بگو ببینم این پدر سوختهها چی میگن؟
- میگن این پسره رو بفرستید پیش ما تا اونو کباب کنیم.
پیشمرگها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها، بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!
مصطفی میخندید. دستی کشید به سبیلهای تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:
- اینو میگن سبیل، اینو میگن سبیل
آن طرف کارون، روستای کفیشه، نیروها در سنگرهای استتار و به صورت چریکی مستقر بودند. سی چهل نفری میشدند و جلوی آنها یک گردان زرهی عراق خط محکمی داشت. دم دمای غروب آمد دارخوین و گفت:
- میرم کفیشه، برای بچهها دعای توسل بخونم!
تنها سوار قایق شد و رفت. فردا صبح رفتم دنبالش. نیروهای این محور تازه عوض شده بودند و آقا مصطفی را نمیشناختند. به یکی از آنها گفتم:
- اون بندهی خدا که دیشب اومد دعا خوند کجاست؟!
- نمی دونم. یک نفر اومد و گفت: مرا فرستادهاند نگهبانی بدم و تا صبح هم نخوابید و به جای چند نفر نگهبانی داد. حالام اونجا زیر نخلها خوابیده!
یک لیوان آب برداشتم و آمدم ریختم تو یقهی مصطفی.
- مرد حسابی حالا کلک میزنی؟
- بده؟ عوضش دعا کردم تو خوب بشی.
***

بچهها آمادهی عملیات مواضع دشمن در شرق کارون بودند. بحران داخلی هم غوغا میکرد و بنی صدر که یعنی رییس جمهور و فرمانده کل قوا بود با منافقین یکی شده بود. فهمیدیم که آیت الله بهشتی به خوزستان آمدهاند.برای آوردن ایشان به اهواز رفتیم. دکتر بهشتی با دیدن مصطفی آنچنان عاشقانه او را در آغوش گرفت که انگار فرزند خود را پس از سالها دیدار کرده است.
مصطفی شرح داد که بچهها آمادهی عملیات هستند اما به آنها اجازه نمیدهند و کار شکنی میکنند.شهید بهشتی فرمودند:
"راضی به امری باشید که خدا برای شما نوشته است. اگر بنا باشد عملیات کنید سر ساعت مقرر انجام خواهد شد، ما فقط وسیلهایم ".
خط شیر در جبههی دارخوین، حکم سنگر کمین را داشت چون سنگرها مخفی بود و مدافعان آن در شرایطی سخت، زندگی چریکی را تحمل میکردند.وقتی بچهها برای عملیات فرماندهی کل قوا شروع به کندن کانال برای نزدیک شدن به دشمن کردند آقا مصطفی از کانال کنهای پر و پا قرص بود. در هوای گرم و اوایل خرداد آمده بود انتهای کانال، آنجا که صدای عراقیها را هم میشنیدیم.
نصف شب رفت بالای کانال، کنار یک بوتهی گز و نماز شب خواند. گلولههای سرخ رسام هوا را میشکافت و پشت نخلهای محمدیه ناپدید میشد اما مصطفی، آرام آرام، انگار با خدای خود عهدی داشت، نماز کاملی خواند و بر سجده بود تا نماز صبح.
مراسم عقدکنان شهید مصطفی ردانی پور
سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۵۲ ب.ظ
این هم اصل خاطره ی عروسی شهید ردانی پور:
(خیلی خوشحال شدم که پیداش کردم)
عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. "برای شادی روح آقا داماد صلوات!"
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
"برای سلامتی شهدای آینده صلوات!"
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
"صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!"
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
"در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه پارچ آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد:
شمع و چراغ روشن کنید
بسیجی ها رو خبر کنید
امشب شبیخون داریم...
ببخشید امشب عروسی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشون
امشب عروسی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
... سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
_ کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
_ چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد که منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است.
شادی ارواح طیبه شهدا خصوصا شهید مصطفی ردانی پور صلوات
مراسم سالگرد شهادت شهید حاج #مصطفی_ردانی_پور بنیانگذار لشکر ۱۴ امام حسین(ع)
زمان: دوشنبه ۱۵ مرداد ماه ساعت ۱۷:۳۰
مکان: خیمه حسینی گلستان شهدا
زندگی کفایت نمی کند؛ بنابراین، ناچارم با وجود شرایط سختی که دارم، به خیابان های مختلف تهران بیایم و دست فروشی کنم.
این جانباز تهرانی در مورد شرایط سختی که دارد، اضافه کرد: وقتی دستفروشی می کنم، بسیاری از رهگذران با حالت تمسخر از کنار من رد می شوند و یا حرف های بد می زنند که من را بسیار ناراحت می کند. از طرفی هم وقتی برای اجاره خانه می روم صاحبخانه ها می گویند، شما جانبازان شرایط روحی روانی خوبی ندارید و با این بهانه از اجاره دادن خانه به ما امتناع می کنند.
شرایط زندگی این جانباز شصت ساله تهرانی که به آن اشاره شد، مورد عجیب و استثنایی که تنها یک مورد از آن در کشور وجود داشته باشد، نیست و هزاران تن از جانبازان سراسر کشور با مشکلات مشابه دست و پنجه نرم می کنند.
امثال این جانباز سرفراز که در دوران جنگ با به نمایش گذاشتن غیرت و شرف ملی خود، نقش مؤثری در توقف پیش روی های دشمن بازی کردند و اکنون در دوران کهولت سن و سالخوردگی هستند، کم نیست و در این شرایط آنها بیش از پیش به حمایت های ملی و دولتی نیازمندند.
امید است با افزایش توجه و حمایت ها مشکلات و سختی های زندگی این گروه از شهروندان ایرانی در نقاط مختلف کشور کاهش یابد و دیگر شاهد این نباشیم که یک جانباز 45 درصد برای گذران امور زندگی آن هم با ویلچر و دستگاه اکسیژن در خیابان های شهر زخم زبان بشنود.
فاش نیوز
جانباز دستفروش !
طعنه و زخم زبان، دستمزد جانبازی که برای امرار معاش روی ویلچر، دستفروشی می کند!
هنوز کوچه و خیابان های شهر و روستاهای ایران، محل عبور و مرور جانبازانی است که در دوران هشت سال دفاع مقدس، بخشی از جان خود را فدای ملت ایران کردند؛ از جان گذشتگانی که اکنون حال و روز بسیاری از آنها به دلیل سالخوردگی و بی توجهی اصلاً رضایت بخش نیست. مثل «بهارعلی عباسی» جانباز 45 درصدی که برای گذران امور زندگی، ناچار است در خیابان های شهر تهران دستفروشی کرده و زخم زبان رهگذران را تحمل کند.
هنوز کوچه و خیابان های شهر و روستاهای ایران، محل عبور و مرور جانبازانی است که در دوران هشت سال دفاع مقدس، بخشی از جان خود را فدای ملت ایران کردند؛ از جان گذشتگانی که اکنون حال و روز بسیاری از آنها به دلیل سالخوردگی و بی توجهی اصلاً رضایت بخش نیست. مثل «بهارعلی عباسی» جانباز 45 درصدی که برای گذران امور زندگی، ناچار است در خیابان های شهر تهران دستفروشی کرده و زخم زبان رهگذران را تحمل کند.
به گزارش «تابناک»؛ هر چه از زمان وقوع جنگ تحمیلی می گذرد، جانبازان و ایثارگران این جنگ سالخورده تر می شوند و کهولت سن، شرایط زندگی را برای آنها سخت تر می کند. در این شرایط، نه تنها این افراد نباید از چرخه حمایت های ملی و دولتی حذف شوند، بلکه نیاز است دامنه این حمایت ها به ویژه در بخش درمانی و تأمین نیازهای ضروری زندگی مثل مسکن برای آنها افزایش یابد؛ موضوعی که البته هم اینک شرایط خوبی ندارد.
پس از پایان دوران دفاع مقدس، نهادهای متعددی وظیفه پیگیری مشکلات و مسائل جانبازان، خانواده شهدا و سایر رزمندگان را بر عهده گرفتند که در ادامه وظایف همه این نهادها در بنیاد شهید و امور ایثارگران خلاصه شد؛ بنیادی که رسالت اصلی اش پیگیری به روز و دقیق مشکلات مرتبط با خانواده شهدا و مسائل زندگی جانبازان و ایثارگران است.
جدا از مشکلات و مسائلی که برای خانواده شهدا مطرح است و این بنیاد رسالت رسیدگی به آنها را دارد، موضوع مهم دیگر، پیگیری به روز مشکلات جانبازان کشور به گونه ای است که این افراد به ویژه در شرایطی که وارد دوران کهولت سن می شوند، با حداقل مشکلات درمانی و معیشتی رو به رو شوند.
بنا بر آمار موجود در سراسر کشور، چیزی حدود 500 هزار جانباز زندگی می کنند که همین آمار بالا به خوبی گویای حجم بالای کار و هزینه سنگینی است که به این بخش باید اختصاص یابد.
مروری بر وضعیت کنونی جانبازان و شرایط مالی و رفاهی خانواده بسیاری از جانبازان کشور، به ویژه آنهایی که در سن سالخوردگی و به دلیل درصد بالای جانبازی، عملاً فرصت فعالیت اقتصادی زیادی ندارند، چندان امیدوار کننده نیست.
در شرایطی که همه مردم ایران آرامش و امنیت کنونی کشور را مدیون رشادت های رزمندگان و جانبازان و شهدای هشت سال دفاع مقدس هستند، بررسی ها نشان می دهد، بسیاری از حاضران در جبهه های نبرد علیه رژیم بعث عراق، هم اینک خودشان آرامش و امنیت مالی و رفاهی قابل قبولی ندارند.
«بهارعلی عباسی»، جانباز 45 درصد ساکن جنوب شرق تهران، یکی از این افراد است که این روزها ویدئویی از او در حال دستفروشی در میدان تجریش تهران دست به دست می شود؛ ویدئویی که «علی قنبرلو»، عکاس روزنامه همشهری برای اولین بار تهیه و در فضای مجازی منتشر کرد.
این جانباز شصت ساله به رغم پنج سال حضور داوطلبانه در جبهه و شرکت در بسیاری از عملیات جنگی آن دوران، این روزها حال و روز خوبی از نظر گذران امورات زندگی ندارد و به ناچار برای تأمین معاش خانواده دستفروشی می کند.
وی که از ناحیه دو پا دچار مصدومیت شدید است و بناچار برای تردد از ویلچر استفاده می کند، در مورد جزئیات زندگی خود به خبرنگار «تابناک» گفت: بنده متولد سال 1337 هستم و اکنون در حالی شصت ساله می شوم که با داشتن شش فرزند، هنوز خانه ای از خود ندارم و مجبورم در خانه اجاره ای زندگی کنم.
عباسی ادامه داد: حدود پنج سال در جبهه بودم و در بسیاری از عملیات مهم جنگی در قالب لشکر حضرت رسول (ص) شرکت کردم و در نهایت در عملیات والفجر 8 مجروح و جانباز شدم.
وی که هم اینک 45 درصد درجه جانبازی دارد و برادر بزرگترش، «مراد علی عباسی» نیز در سال های دفاع مقدس به شهادت رسید، در مورد وضعیت جسمانی کنونی خود افزود: جدا از مجروحیت پا و اینکه باید از ویلچر استفاده کنم، مشکلات تنفسی من نیز روز به روز بدتر می شود و باید بناچار از کپسول اکسیژن همراه استفاده کنم.

این جانباز هشت سال دفاع مقدس که هم اینک در مناطق مختلف تهران و روی ویلچر دستفروشی می کند، در این باره گفت: من یک پسر و پنج دختر دم بخت دارم و با اینکه در جنوبی ترین نقطه تهران (شهرک مسعودیه) خانه اجاره کرده ام، ماهیانه چیزی حدود 2 میلیون باید برای قبض آب، برق، گاز و اجاره خانه بپردازم و به همین دلیل، کمک هزینه ماهیانه ای که بنیاد امور ایثارگران به من می دهد، برای اداره