بود آنقدر داستان حملهی شب گذشته را با هیجان تعریف میکرد که برای رفتن به دارخوین لحظه شماری میکردم. بعد دست مرا گرفت و کنار یک وانت برد که چند اسیر و یک کشته عراقی عقب آن بودند. گفتم:
چرا آنها را به اهواز آوردی؟ گفت:
- اینجا همه چیز جیرهایه، میخوام اسرا رو تحویل بدم و فشنگ کلاش و آرپی جی بگیرم.
یک گردان تانک عراقی با پیشروی تا نزدیکی کارون، دارخوین را زیر آتش گلولههای مستقیم و آتش خمپاره 120قرار داده بود.دستور دادند مواضع آنها را شناسایی کنیم. نیمههای شب با مصطفی و حسن عابدی، منوچهر نصیری، محمود ضابط زاده، احمد فروغی و مصطفی سمیع عادل که بعدها همه شهید شدند راه افتادیم.حرکت در شب اولین تجربه ما بود.آنقدر رفتیم تا ناچار به سینه خیز شدیم. آنجا صدای عراقیها را میشنیدیم.حسن عابدی که اهل شوخی بود به مصطفی گفت:
- تو که طلبه هستی بگو ببینم این پدر سوختهها چی میگن؟
- میگن این پسره رو بفرستید پیش ما تا اونو کباب کنیم.
پیشمرگها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها، بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!
مصطفی میخندید. دستی کشید به سبیلهای تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:
- اینو میگن سبیل، اینو میگن سبیل
آن طرف کارون، روستای کفیشه، نیروها در سنگرهای استتار و به صورت چریکی مستقر بودند. سی چهل نفری میشدند و جلوی آنها یک گردان زرهی عراق خط محکمی داشت. دم دمای غروب آمد دارخوین و گفت:
- میرم کفیشه، برای بچهها دعای توسل بخونم!
تنها سوار قایق شد و رفت. فردا صبح رفتم دنبالش. نیروهای این محور تازه عوض شده بودند و آقا مصطفی را نمیشناختند. به یکی از آنها گفتم:
- اون بندهی خدا که دیشب اومد دعا خوند کجاست؟!
- نمی دونم. یک نفر اومد و گفت: مرا فرستادهاند نگهبانی بدم و تا صبح هم نخوابید و به جای چند نفر نگهبانی داد. حالام اونجا زیر نخلها خوابیده!
یک لیوان آب برداشتم و آمدم ریختم تو یقهی مصطفی.
- مرد حسابی حالا کلک میزنی؟
- بده؟ عوضش دعا کردم تو خوب بشی.
***

بچهها آمادهی عملیات مواضع دشمن در شرق کارون بودند. بحران داخلی هم غوغا میکرد و بنی صدر که یعنی رییس جمهور و فرمانده کل قوا بود با منافقین یکی شده بود. فهمیدیم که آیت الله بهشتی به خوزستان آمدهاند.برای آوردن ایشان به اهواز رفتیم. دکتر بهشتی با دیدن مصطفی آنچنان عاشقانه او را در آغوش گرفت که انگار فرزند خود را پس از سالها دیدار کرده است.
مصطفی شرح داد که بچهها آمادهی عملیات هستند اما به آنها اجازه نمیدهند و کار شکنی میکنند.شهید بهشتی فرمودند:
"راضی به امری باشید که خدا برای شما نوشته است. اگر بنا باشد عملیات کنید سر ساعت مقرر انجام خواهد شد، ما فقط وسیلهایم ".
خط شیر در جبههی دارخوین، حکم سنگر کمین را داشت چون سنگرها مخفی بود و مدافعان آن در شرایطی سخت، زندگی چریکی را تحمل میکردند.وقتی بچهها برای عملیات فرماندهی کل قوا شروع به کندن کانال برای نزدیک شدن به دشمن کردند آقا مصطفی از کانال کنهای پر و پا قرص بود. در هوای گرم و اوایل خرداد آمده بود انتهای کانال، آنجا که صدای عراقیها را هم میشنیدیم.
نصف شب رفت بالای کانال، کنار یک بوتهی گز و نماز شب خواند. گلولههای سرخ رسام هوا را میشکافت و پشت نخلهای محمدیه ناپدید میشد اما مصطفی، آرام آرام، انگار با خدای خود عهدی داشت، نماز کاملی خواند و بر سجده بود تا نماز صبح.
مراسم عقدکنان شهید مصطفی ردانی پور
سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۵۲ ب.ظ
این هم اصل خاطره ی عروسی شهید ردانی پور:
(خیلی خوشحال شدم که پیداش کردم)
عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. "برای شادی روح آقا داماد صلوات!"
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
"برای سلامتی شهدای آینده صلوات!"
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
"صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!"
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
"در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه پارچ آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد:
شمع و چراغ روشن کنید
بسیجی ها رو خبر کنید
امشب شبیخون داریم...
ببخشید امشب عروسی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشون
امشب عروسی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
... سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
_ کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
_ چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد که منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است.
شادی ارواح طیبه شهدا خصوصا شهید مصطفی ردانی پور صلوات
مراسم سالگرد شهادت شهید حاج #مصطفی_ردانی_پور بنیانگذار لشکر ۱۴ امام حسین(ع)
زمان: دوشنبه ۱۵ مرداد ماه ساعت ۱۷:۳۰
مکان: خیمه حسینی گلستان شهدا
زندگی کفایت نمی کند؛ بنابراین، ناچارم با وجود شرایط سختی که دارم، به خیابان های مختلف تهران بیایم و دست فروشی کنم.
این جانباز تهرانی در مورد شرایط سختی که دارد، اضافه کرد: وقتی دستفروشی می کنم، بسیاری از رهگذران با حالت تمسخر از کنار من رد می شوند و یا حرف های بد می زنند که من را بسیار ناراحت می کند. از طرفی هم وقتی برای اجاره خانه می روم صاحبخانه ها می گویند، شما جانبازان شرایط روحی روانی خوبی ندارید و با این بهانه از اجاره دادن خانه به ما امتناع می کنند.
شرایط زندگی این جانباز شصت ساله تهرانی که به آن اشاره شد، مورد عجیب و استثنایی که تنها یک مورد از آن در کشور وجود داشته باشد، نیست و هزاران تن از جانبازان سراسر کشور با مشکلات مشابه دست و پنجه نرم می کنند.
امثال این جانباز سرفراز که در دوران جنگ با به نمایش گذاشتن غیرت و شرف ملی خود، نقش مؤثری در توقف پیش روی های دشمن بازی کردند و اکنون در دوران کهولت سن و سالخوردگی هستند، کم نیست و در این شرایط آنها بیش از پیش به حمایت های ملی و دولتی نیازمندند.
امید است با افزایش توجه و حمایت ها مشکلات و سختی های زندگی این گروه از شهروندان ایرانی در نقاط مختلف کشور کاهش یابد و دیگر شاهد این نباشیم که یک جانباز 45 درصد برای گذران امور زندگی آن هم با ویلچر و دستگاه اکسیژن در خیابان های شهر زخم زبان بشنود.
فاش نیوز
جانباز دستفروش !
طعنه و زخم زبان، دستمزد جانبازی که برای امرار معاش روی ویلچر، دستفروشی می کند!
هنوز کوچه و خیابان های شهر و روستاهای ایران، محل عبور و مرور جانبازانی است که در دوران هشت سال دفاع مقدس، بخشی از جان خود را فدای ملت ایران کردند؛ از جان گذشتگانی که اکنون حال و روز بسیاری از آنها به دلیل سالخوردگی و بی توجهی اصلاً رضایت بخش نیست. مثل «بهارعلی عباسی» جانباز 45 درصدی که برای گذران امور زندگی، ناچار است در خیابان های شهر تهران دستفروشی کرده و زخم زبان رهگذران را تحمل کند.
هنوز کوچه و خیابان های شهر و روستاهای ایران، محل عبور و مرور جانبازانی است که در دوران هشت سال دفاع مقدس، بخشی از جان خود را فدای ملت ایران کردند؛ از جان گذشتگانی که اکنون حال و روز بسیاری از آنها به دلیل سالخوردگی و بی توجهی اصلاً رضایت بخش نیست. مثل «بهارعلی عباسی» جانباز 45 درصدی که برای گذران امور زندگی، ناچار است در خیابان های شهر تهران دستفروشی کرده و زخم زبان رهگذران را تحمل کند.
به گزارش «تابناک»؛ هر چه از زمان وقوع جنگ تحمیلی می گذرد، جانبازان و ایثارگران این جنگ سالخورده تر می شوند و کهولت سن، شرایط زندگی را برای آنها سخت تر می کند. در این شرایط، نه تنها این افراد نباید از چرخه حمایت های ملی و دولتی حذف شوند، بلکه نیاز است دامنه این حمایت ها به ویژه در بخش درمانی و تأمین نیازهای ضروری زندگی مثل مسکن برای آنها افزایش یابد؛ موضوعی که البته هم اینک شرایط خوبی ندارد.
پس از پایان دوران دفاع مقدس، نهادهای متعددی وظیفه پیگیری مشکلات و مسائل جانبازان، خانواده شهدا و سایر رزمندگان را بر عهده گرفتند که در ادامه وظایف همه این نهادها در بنیاد شهید و امور ایثارگران خلاصه شد؛ بنیادی که رسالت اصلی اش پیگیری به روز و دقیق مشکلات مرتبط با خانواده شهدا و مسائل زندگی جانبازان و ایثارگران است.
جدا از مشکلات و مسائلی که برای خانواده شهدا مطرح است و این بنیاد رسالت رسیدگی به آنها را دارد، موضوع مهم دیگر، پیگیری به روز مشکلات جانبازان کشور به گونه ای است که این افراد به ویژه در شرایطی که وارد دوران کهولت سن می شوند، با حداقل مشکلات درمانی و معیشتی رو به رو شوند.
بنا بر آمار موجود در سراسر کشور، چیزی حدود 500 هزار جانباز زندگی می کنند که همین آمار بالا به خوبی گویای حجم بالای کار و هزینه سنگینی است که به این بخش باید اختصاص یابد.
مروری بر وضعیت کنونی جانبازان و شرایط مالی و رفاهی خانواده بسیاری از جانبازان کشور، به ویژه آنهایی که در سن سالخوردگی و به دلیل درصد بالای جانبازی، عملاً فرصت فعالیت اقتصادی زیادی ندارند، چندان امیدوار کننده نیست.
در شرایطی که همه مردم ایران آرامش و امنیت کنونی کشور را مدیون رشادت های رزمندگان و جانبازان و شهدای هشت سال دفاع مقدس هستند، بررسی ها نشان می دهد، بسیاری از حاضران در جبهه های نبرد علیه رژیم بعث عراق، هم اینک خودشان آرامش و امنیت مالی و رفاهی قابل قبولی ندارند.
«بهارعلی عباسی»، جانباز 45 درصد ساکن جنوب شرق تهران، یکی از این افراد است که این روزها ویدئویی از او در حال دستفروشی در میدان تجریش تهران دست به دست می شود؛ ویدئویی که «علی قنبرلو»، عکاس روزنامه همشهری برای اولین بار تهیه و در فضای مجازی منتشر کرد.
این جانباز شصت ساله به رغم پنج سال حضور داوطلبانه در جبهه و شرکت در بسیاری از عملیات جنگی آن دوران، این روزها حال و روز خوبی از نظر گذران امورات زندگی ندارد و به ناچار برای تأمین معاش خانواده دستفروشی می کند.
وی که از ناحیه دو پا دچار مصدومیت شدید است و بناچار برای تردد از ویلچر استفاده می کند، در مورد جزئیات زندگی خود به خبرنگار «تابناک» گفت: بنده متولد سال 1337 هستم و اکنون در حالی شصت ساله می شوم که با داشتن شش فرزند، هنوز خانه ای از خود ندارم و مجبورم در خانه اجاره ای زندگی کنم.
عباسی ادامه داد: حدود پنج سال در جبهه بودم و در بسیاری از عملیات مهم جنگی در قالب لشکر حضرت رسول (ص) شرکت کردم و در نهایت در عملیات والفجر 8 مجروح و جانباز شدم.
وی که هم اینک 45 درصد درجه جانبازی دارد و برادر بزرگترش، «مراد علی عباسی» نیز در سال های دفاع مقدس به شهادت رسید، در مورد وضعیت جسمانی کنونی خود افزود: جدا از مجروحیت پا و اینکه باید از ویلچر استفاده کنم، مشکلات تنفسی من نیز روز به روز بدتر می شود و باید بناچار از کپسول اکسیژن همراه استفاده کنم.

این جانباز هشت سال دفاع مقدس که هم اینک در مناطق مختلف تهران و روی ویلچر دستفروشی می کند، در این باره گفت: من یک پسر و پنج دختر دم بخت دارم و با اینکه در جنوبی ترین نقطه تهران (شهرک مسعودیه) خانه اجاره کرده ام، ماهیانه چیزی حدود 2 میلیون باید برای قبض آب، برق، گاز و اجاره خانه بپردازم و به همین دلیل، کمک هزینه ماهیانه ای که بنیاد امور ایثارگران به من می دهد، برای اداره
حجت الله دشتیان که خود را برادر شهید معرفی می کند به خبرنگار ما می گوید که از روستای چال شاهین چین بویراحمد به دلیل بیماری مادرش (مادر شهید) روستای خود را رها کرده و به مرکز استان آمده که پس از نگهداری از مادر فلج خود با دستفروشی بالاخره در سال گذشته این مادر شهید دار فانی را وداع گفت.


این دستفروش ادامه داد: قریب به شش سال است که در یاسوج هستم و با وجود اینکه برادر شهید هستیم روزگار سختی را برای درآمدزای و امرار معاش خود و خانواده با دستفروشی می گذرانم.
وی با بیان اینکه سه دختر و دو پسر دارم گفت: دو دخترم در خانه هستند و هزینه دانشگاه آن ها کمرشکن است و دو پسرم که تشکیل خانواده دادند با ما زندگی می کنند که هزینه مخارج آن ها با خودم بوده و زندگی سختی را این ایام سپری می کنم.
این دستفروش که هم اکنون در منطقه بلهزار ساکن است، گفت: روزانه 30 الی 40 هزار تومان درآمدم از دستفروشی است که این میزان هم برای هزینه های گاز و برق می رود.
دشتیان که از بی مهری مسئولان بسیار گلایه دارد، گفت: برای احداث کیوسک به بنیاد شهید مراجعه کردم که برای مجوز به شهرداری معرفیم کردم که شهرداری برای راه اندازی مجوز ندادند.
صبح زاگرس