eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
70.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
179 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
... راوی همسر شهید: یک شب برای صرف شام به پارک محل رفتیم. در آنجا افرادی که مناسبی نداشتند و صدای موسیقی خیلی زیاد بود حضور داشتند. اندکی که آنجا ماندیم نتوانست بماند و گفت بلند شوید برویم که اینجا جای ما نیست. بعد از آن، هنگام تشییع پیکر در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این در پارک خورشید دفن می‌شوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره‌ نمی‌برند و آنها را از دور می‌کنند به همین علت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافیست. . چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دخترجوانی درحالی که ‌اشک می ریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را می‌بیند و بعد از آن به کلی تغییر می‌کند و می‌شود. .
... من ماندم و هوای رسیدن به آسمان همسایه ستاره شدن قسمت تو بود . .
روز اعزام بهش گفتم: "مجيد من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما مواظب خودت باش نری و درب و داغون برگردی" خنديد و گفت: "نه مامان خيالت راحت من جوری ميرم كه ديگه حتی جنازه ام هم به دستت نرسه..." به شوخی گفتم: "لال شی اين چه حرفيه می زنی؟" چيزی نگفت و ساكت ماند... موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توی محوطه چمن پادگان، كنار بچه هاشون بودند کم کم موقع رفتن شد اومد و باهام روبوسی كرد و گفت: "مامان وقتی سوار شديم، من وسط اتوبوس وایميستم، من تو رو نگاه می كنم و تو هم من رو نگاه كن تا جايی كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم" وقتی ماشين حركت كرد تا لحظه آخر براش دست تكون می دادم هم برام دست تكون می داد تا جايی كه ديگه همديگه رو نديديم اين آخرين ديدارمون بود پسرم هنوز که هنوزه برنگشته... راوی: مادر دانش آموزِ شهید، شب بخیر
زبانش زخم شده بود طلبه ای بود قطع نخاعی وسط امتحانات مرخصی می خواست... گفتم: "الان چرا؟خیلی حیفه" گفت: "از خانواده ام خجالت می کشم که دایما به آنها بگویم کتاب را برایم ورق بزنید; برای همین با زبانم ورق می زنم.ولی الان دیگر زبانم زخم شده است!
🔴 چنان پدری، چنین پسری را شاید! 🔹 بعد از انقلاب که فرمان حضرت امام برای تشکیل جهاد سازندگی صادر شد، تصمیم گرفت ادامه‌ی عمرش را در خدمت به محرومان بگذراند. رفت جهاد و شد آبدارچی و نظافت‌چی جهاد گیلان. در اداره به او می‌گفتند: محسن آبدارچی. نگفته بود دانشجو هستم. طولی نکشید که جوان آبدارچی شد عضو شورای مرکزی جهاد استان گیلان. 🔹 فهمیدند اسمش در لیست ترور منافقین است. بعد از مدتی که در جهاد سمنان ماند، همسر و فرزندان قد و نیم قدش را برداشت و رفت سیستان و بلوچستان. تا سال ٦٨ آنجا ماند و بارها به عنوان سنگرساز بی سنگر به جبهه اعزام شد. 🔹سال ٦٨ به تهران منتقل شد. شد مسئول آموزش روستاییان در جهاد. ولی هنوز هم عاشق خدمت در سیستان و بلوچستان بود. برای مرتبه‌ی دوم در سال ٧٦ همراه خانواده به زاهدان رفت. دوست داشت آن‌ها را نیز به این سبک زندگی عادت دهد. هیچ وقت از خدمت‌گزاری اش دست نکشید… مگر به مرگ شهادت گونه، در اثر تصادفی که در حین بازگشت از مأموریت در ٨ دی ماه ١٣٨٣ دفتر خدمتش را بست. این شخص کسی نبود جز: ✅ "حاج محسن مطیعی" پدر "میثم مطیعی" مداح اهل بیت