...
راوی همسر شهید: یک شب برای صرف شام به پارک محل رفتیم. در آنجا افرادی که #حجاب مناسبی نداشتند و صدای موسیقی خیلی زیاد بود حضور داشتند. اندکی که آنجا ماندیم #شهید نتوانست بماند و گفت بلند شوید برویم که اینجا جای ما نیست.
بعد از آن، هنگام تشییع پیکر #شهدای_غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این #شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از #مردم دور میکنند به همین علت #وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک #جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافیست.
.
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دخترجوانی درحالی که اشک می ریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به کلی تغییر میکند و #محجبه میشود.
.
#شهید_جواد_جهانی #جواد_جهانی
...
من ماندم و هوای رسیدن به آسمان همسایه ستاره شدن قسمت تو بود
.
.
#شهید_لطفی_نیاسر #شهید #مدافع_حرم #شهید_راه_نابودی_اسرائیل #سوریه #شهید_مهدی_لطفی_نیاسر #شهادت #t4
روز اعزام بهش گفتم: "مجيد من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما مواظب خودت باش نری و درب و داغون برگردی"
خنديد و گفت: "نه مامان خيالت راحت من جوری ميرم كه ديگه حتی جنازه ام هم به دستت نرسه..."
به شوخی گفتم: "لال شی اين چه حرفيه می زنی؟"
چيزی نگفت و ساكت ماند...
موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توی محوطه چمن پادگان، كنار بچه هاشون بودند کم کم موقع رفتن شد اومد و باهام روبوسی كرد و گفت: "مامان وقتی سوار شديم، من وسط اتوبوس وایميستم، من تو رو نگاه می كنم و تو هم من رو نگاه كن تا جايی كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم"
وقتی ماشين حركت كرد تا لحظه آخر براش دست تكون می دادم #مجید هم برام دست تكون می داد تا جايی كه ديگه همديگه رو نديديم اين آخرين ديدارمون بود پسرم هنوز که هنوزه برنگشته...
راوی: مادر دانش آموزِ شهید، #جاویدالاثر_مجید_قنبری
#شهید
#شهادت
#دانشآموزان_شهید
#شهید_مفقودالاثر
شب بخیر
🔴 چنان پدری، چنین پسری را شاید!
🔹 بعد از انقلاب که فرمان حضرت امام برای تشکیل جهاد سازندگی صادر شد، تصمیم گرفت ادامهی عمرش را در خدمت به محرومان بگذراند. رفت جهاد و شد آبدارچی و نظافتچی جهاد گیلان. در اداره به او میگفتند: محسن آبدارچی. نگفته بود دانشجو هستم. طولی نکشید که جوان آبدارچی شد عضو شورای مرکزی جهاد استان گیلان.
🔹 فهمیدند اسمش در لیست ترور منافقین است. بعد از مدتی که در جهاد سمنان ماند، همسر و فرزندان قد و نیم قدش را برداشت و رفت سیستان و بلوچستان. تا سال ٦٨ آنجا ماند و بارها به عنوان سنگرساز بی سنگر به جبهه اعزام شد.
🔹سال ٦٨ به تهران منتقل شد. شد مسئول آموزش روستاییان در جهاد. ولی هنوز هم عاشق خدمت در سیستان و بلوچستان بود. برای مرتبهی دوم در سال ٧٦ همراه خانواده به زاهدان رفت. دوست داشت آنها را نیز به این سبک زندگی عادت دهد.
هیچ وقت از خدمتگزاری اش دست نکشید… مگر به مرگ شهادت گونه، در اثر تصادفی که در حین بازگشت از مأموریت در ٨ دی ماه ١٣٨٣ دفتر خدمتش را بست. این شخص کسی نبود جز:
✅ "حاج محسن مطیعی" پدر "میثم مطیعی" مداح اهل بیت