خوشا آنان
که با عشـقِ خمینی ،
حسینی زندگی کردند و رفتند
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
💠
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم.
#شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷
#حر_انقلاب
#سالروز_شهادت
منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی
🕊🕊
يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ
عاقبت بخیری یعنی :
انتهای زندگیِ تو
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهـید_شاهـرخ_ضرغام
#فرماندہ_گروهان_فداییاناسلام
#سالروز_شهـادت
از اینجـــا شـــــــروع شـــــــد ↓
فراموش نمیکنم یڪبار زمستـون
خیلے سردی بود و در حـال برگشت
بــه سمــــت خـــــونه بــودیــــــــم.
پیـرمــردی مشغول گــــدایی بود و
از سرما مےلرزید. تـا دیدش فـــورا
کــاپشـــن گـــرون قیمتش رو درآورد
و بــــــه اون پیـــــــرمـــــــرد داد!
بعد هم یه دسته اسڪناس بهش داد!
پیرمرد که از خوشحالے نمیدونست
چـــــــی بگه، مرتب میگفـــــــت:
« جوون خدا عاقبتت رو بخیر کنه »
و عاقبت بخیر شد....
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی
#حر_خمینی
قدرت بدنی،شجاعت،نبود راهنما ، رفقای نااهل و ..... همه و همه دست به دست هم داد
#عکس باز شود
#حر_انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
💠دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
💠عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟ خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
💠گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا! ماجرای مهین را می دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.
💠شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو می گرفتیم. اونها رو تهدید میکردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب میگرفتیم. بعد می رفتیم با اون پولها زهرماری میخریدیم و میخوردیم.
💠زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم. بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد.
💠شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم! همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن.
💠با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
#سالروز_ولادت
#لالههای_آسمونی
🌹وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
🌹شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
#سالروز_ولادت