💠 #شهید_محمدابراهیم_همت
🔹از طـرف من بہ جوانـان بگویید:
🔹چشم شهیـدان و تبلور خونشان
🔹 بہ شما دوختہ است!
🔹بپا خیزید و اسلام خود را دریابید...
🍃🌺🍃🌺
همسرش می گفت #چِشاش خیلی خوشگل بود...
امابا این چشمها تو زندگی یه نگاه #حرام نکرده بود...
می گفت من بهش می گفت: ابراهیم!
این چشای #خوشگل برا من نمیمونه....حالا ببین!
وقتی جنازشو آوردن دیدم چشماش نیست...
انگار خدا اون چشای خوشگل و"پاک" رو فقط
می خواست واسه خودش #انحصاری…!
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
⭕️تا دو، سهی نصفه شب هی وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان میكرد.
يكوقت میديدی همانجا روی نقشهها افتاده و خوابش برده.
خودش میگفت «من كيلومتری میخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتی راحت میخوابيد كه توی جاده باماشين میرفتيم.
عمليات خيبر، وقتی كار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند. تا رهاش میكردند، بيهوش میشد.
اينقدر كه بیخوابی كشيده بود.
⛔️مسئولین جنگی اینطور تلاش و مجاهدت کردن که دشمن نتونست یک وجب از خاکمون رو بگیره.
مسئولین اقتصادی هم اینطور هستند؟
#شهید_محمدابراهیم_همت
#درس_اخلاق
خيلی عصبانی بود. سرباز بود و كرده بودندش مسئول آشپزخانه.
ماه رمضان بود، گفت هركس بخواد روزه بگيره، بهش سحری میرسونم.
ولی يك هفته نشده، خبر سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی رسيد.
اونم سرضرب خودش رو رسوند و دستور داد همهی سربازها به خط بشن.
يكی يه ليوان آب به خوردشون داد كه "سربازها رو چه به روزه گرفتن"❗️
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
با کمک چند نفر ديگر، كف آشپزخانه رو تميز شستن و با روغن موزاييكها رو برق انداختن و منتظر شدن.
براي اولين بار خدا خدا میكردن سرلشكر ناجی سر برسه،
ناجي دم درِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. اولين قدم رو كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان سُر خورد که كارش به بيمارستان كشيد😂
پای سرلشكر شكسته بود و میبايست چند صباحی توی بيمارستان بمونه.
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتن😁
#شهید_محمدابراهیم_همت
#درس_اخلاق
#شهید_محمدابراهیم_همت:
بروجردی شناختہ نشد ؛
نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما
تصور من این است کہ زمان بسیاری
باید سپری شود تا شناختہ شود
شاید خون رنگین بروجردی
این بیداری را در ما بہ وجود بیاورد ...
💠
اوست ...
نشسته در نظر ؛
من به کجا نظر کنم ؟!
۲۳ مرداد ۱۳٦۲ ، قلاجه
چادر فرماندهی لشکر ۲۷
#شهید_محمدابراهیم_همت
#فرمانده_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
💠
آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت. همون سهراهی که الآن میگن سهراهی همت. خیلی کم میشد بچهها برن و سالم برگردن.
مرتضی سرش رو پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدن که برن خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدن لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردن!
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب رو کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود! قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت...
#شهید_محمدابراهیم_همت
#درس_اخلاق