#ستارههای_زینبی
یک روز توی مسیری از منطقه داشتیم برمی گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره ، از تهاجم حرامیان به کشورشان ، داشتند برای ما دست تکان می دادند ودنبال خودروی ما دویدند ، محمدحسین به راننده گفت: بایست
وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی وتنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم ، موقع حرکت گفت : بچهها نگاه کنید این دختروپسرهای چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند ، آهی کشید ؛ ازش پرسیدم : چی شده؟ گفت:«یاد #علیرضا افتادم ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد ، دیشب زنگ زدم ایران📞 واحوال علیرضا را بپرسم ؛؛ مادر علیرضا گفت : علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده.
یکی دور روز بعد ماموریت پیش آمد⚔ ، وقتی داشتیم به منطقه می رفتیم جیره غذایی جنگی و اگر آماده بود ناهار ویا شام را هم با خودمان میبردیم.
توی مسیری داشتیم می رفتیم که باز بچه های سوری را دیدیم که با حرکات دستهای خودشان از ما تشکر می کردند وبعضی هم دنبال خوردنی بودند،محمد حسین به راننده گفت بایست ، راننده ایستاد ومحمدحسین اول سهم خود را داد به آنها، وباز دلش نیامد وسهم ما راهم داد،یکی از بچه ها گفت : داری چکار می کنی خودمان گرسنه می مانیم.
محمد حسین گفت :«طاقت ندارم اینها رااینطوری گرسنه ببینم ، یاد علیرضا پسرم افتادم».
این روزهای آخر که ما نمی دانستیم محمد حسین می خواهد پرواز کند محبتش به یاد والدین و خانواده ، همه اش درس اخلاقی و زندگی ، در کنار رزم بود و اینطوری شد که محمد حسین بشیری #حسینی شد.
#شهید_محمدحسین_بشیری🌷
#سالروز_ولادت
#ستارههای_زینبی
‼️علی یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش میکرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند.
‼️یکسری آموزشهایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.
‼️پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آنهم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.
‼️او وقتی میدید هر چه میگوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار میکند، میخواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست میکنم و این شد که عاقبت فروردینماه رفت.
#شهید_علی_جمشیدی🌷
#سالروز_ولادت
#ستارههای_زینبی
‼️موقعی که به خواستگاری رفته بودیم، نخستین حرفی که به خانمش گفت این بود که "اگر روزی جنگی رخ دهد من به جبهه میروم و نباید جلودار من شوی". به من میگفت "مادر، شما از من راضی باشید، میخواهم بروم و شهید بشوم چون اگر نروم از حضرت فاطمه زهرا(س) خجالت میکشم".
‼️اوایل به او میگفتم "دو فرزند کوچک داری که به تو احتیاج دارند" اما میگفت "مادر، من اگر نروم شما اینجا نمیتوانید راحت باشید؛ من و این و آن باید برویم تا شما آسایش داشته باشید.
‼️کسی برای حفاظت از حرم حضرت زینب(س) نیست و این وظیفه ما است، باید برویم تا یک آجر از حرم حضرت زینب(س) کم نشود".
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_جواد_جهانی🌷
#سالروز_شهادت
#ستارههای_زینبی
‼️به تنهایی با ۴۰ تن روبهرو میشود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آنها، فشنگهایش تمام میشود. به سوی او حمله میکنند تا وی را به اسارت ببرند، اما با شجاعت بیبدیلی این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح میکند و در نهایت به شهادت میرسد.
‼️همرزمان وی در مراسم اربعین او نقل میکردند، «اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمیکرد، جاده بوکمال به دست داعش میافتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آنها درمیآمد و خدا میداند برای بازپسگیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم میکردیم.»
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷
#سالروز_شهادت
#ستارههای_زینبی
‼️شهید حسن حزباوی با صداقت و اهل حجب و حیا بود . اگر چه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت . انسانی متواضع وکم توقع و در مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مورد تشویق قرار می گیرند .
‼️همین رفتار وکردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد .
بعد از غسل شهادت برای عملیات حرکت میکند وقتی همرزمانش محاصره میشوند میگوید : نباید اجازه دهیم بچه ها قتل عام شوند ، پشت تیر بار مینشیند و یک سره شلیک میکند تا محاصره شکسته می شود و نیروهای خودی موفق به خروج از محاصره میشوند . اما او در همان حالت از طرف تکفیری ها مورد هدف قرار میگیرد و به شهادت میرسد .
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
‼️تا جان در بدن دارید تابع ولایـت فقـــیه باشــید و تا می توانید در این دنیا نیکی کنید که رمز موفقیت و شادی و آرامش این دنیا نیکی کردن به دیگران و حل مشکلات آنان می باشد .
‼️فرزندانم از شــما می خواهم که در تمام مراحل زندگی خدا را فراموش نکنید به یاد خدا باشید که در دنیا چیزی بهتر از آن نیست و سعادت دنیا و آخرت در یاد خدا نهفته است و حرف آخر خدایا ما که قرار است بمیریم پس چه خوب است که در راه تو بمیریم و من الله توفیق .
#شهید_حسن_حزباوی🌷
#سالروز_شهادت
#ستارههای_زینبی
🔸محمدآقا رفته بود کربلا همانجا خواب دیده بود که همکارانش همگی لباس نظامی پوشیده بودند و شهید حاج حسین بصیر آمد و داشت کمربند همه را محکم میکرد. هنگام بازگشت از کربلا وقتی به مرز رسید حاج اصغر (یکی از دوستان شهید محمد شالیکار) با او تماس گرفت و گفت بچهها دارند به سوریه اعزام میشوند که حاج محمد گفت "اسم مرا هم بنویس".
🔹پس از چند روز که از کربلا برگشت برای آموزش قبل اعزام به سوریه به ساری اعزام شدند و وقتی برگشت منزل گفت: رفتنش به سوریه لغو شد. چند روز بعد حسین پسر بزرگم آمد و گفت قرار است سه نفر از فریدونکنار به سوریه اعزام شوند که نام بابا در این لیست قرار ندارد.
🔸حاج محمد پس از شنیدن این مطلب رفت قرآن کریم را باز کرد و شروع کرد به تلاوت قرآن و استخارهای از قرآن گرفت که خوب آمد. سپس برای یکی از فرماندهان و یادگاران دفاع مقدس که مسئول اعزام داوطلبان به سوریه بود تماس گرفت و گفت: شنیدم بچهها را میخواهید ببرید سوریه لطفاً اسم مرا هم بنویسید و آن آقا پرسید شما؟ حاج محمد گفت: من محمد شالیکار هستم لطفاً اسم مرا بنویسید و دوباره آن آقا گفت من اجازه ندارم، که حاج محمد گفت من از رئیس شما اجازه گرفتم که آن آقا پرسید، رئیس من کی است که حاج محمد گفت "من استخاره گرفتهام و خوب آمده و از خدا اجازه گرفتم".
🔹خلاصه پس از چند دقیقه صحبت تلفنی توانستند موافقت آن آقا را کسب کنند. بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت من میخواهم بروم سوریه و من هم چیزی به او نگفتم چون به خودش و راهی که انتخاب کرده بود اعتماد داشتم و میدانستم که او با خدای خود معامله کرده است و وقتی با خدا معامله کنی ضرر نمیکنی.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_محمد_شالیکار🌷
#سالروز_شهادت
#ستارههای_زینبی
💠زمانی که در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به امیر می گفتند: محاسنت را کوتاه کن اگر دست داعش اسیر شوی محاسنت را می گیرند سرت را می برند...
💠شهیدسیاوشی می گفت: این اشک ها و گریه هایی که برای امامحسین(ع) کرده ام، به محاسنم ریخته شده است.
💠من محاسنم را نمی زنم و خود ارباب نمی گذارد، این سر من دست داعشی ها بیافتد.
#شهید_امیر_سیاوشی🌷
#سالروز_شهادت
#ستارههای_زینبی
‼️بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.
‼️مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.
#شهید_غلامرضا_لنگریزاده🌷
#سالروز_شهادت