عکسی از شهید مهدی #باکری در ۲۸ سالگی که از شدت خستگی به قول همسرش شبیه پیرمرد ۶۰ ساله شده!
این قهرمانان ترک این جور فداکاری کردن تا حتی یک ذره خاک ایران تجزیه نشه
#یاشاسین_ایران
#پارتی_کلفت
اول عملیات شهید شدن
و یا به سختی مجروح شدن ..!
از آنجا که بچه ها قبول قربانی را
از ناحیه حقتعالی مشروط به اخلاص
میدانستند و جراحت و شهادت را
نوعی پذیرفتن و جلب رضایت او ،
وقتی عدهای به یکی از این دو توفیق
میرسیدند، میگفتند: پارتی شان کلفته :)
#مجروحین
#فرهنگ_جبهه
الهی هیچ مسافری
از رفیقاش جا نمونه ...
هیچ چیز به اندازه ی ماندن در مقر
و عدم شرکت در عملیات، برای بچهها
ناخوشایند و عذابآور نبود. در این موقع
بود که به زمین و زمان بد میگفتند...
خصوصاً به دوستانی که قرار بود به
خط بروند و در عملیات شرکت کنند
مثلاً با حرص و اشک و آه میگفتند :
« الهی بروید دیگر... برگردید. »
یعنی این که الهی سالم بمانید و شهید
و مجروح نشوید ، تا دل ما خنک شود.
این صحنهها هم گریهدار بود و هم خندهآور!
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
✍دلنوشته ای از همرزم شهید
یادت هست، اسمت را گذاشته بودند «پیشکسوت تفحص قم» و خودت می گفتی: «نه بابا. ما بیل و کلنگ و عمله ایم.» نقطه های صفر مرزی را، خاکریزها را، همه محورهای زیر خاک و رمل رفته را، مثل کف دست بلد بودی. پاهایت آشنا شده بودند با همه سنگرها و محورها. مقر تفحص را یادت هست؟ ۲۶ فروردین ۱۳۸۰، همان روز اول ورودم به اطاق فرماندهی مقر دعوتم کردی. مدارکم را که دیدی، برگ مأموریتم را روبه رویم گذاشتی و شروع کردی به گفتن تذکرات، آن قدر جدی و آرام و خلاصه و ساده که ترس وجودم را گرفت. «شاید نتوانم؟» و تو آرام امید دادی و من تازه می فهمیدم: «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما درجات منه و مغفره و رحمه»(۹۵ و ۹۶ نساء) یعنی چه؟
تو روز و شبت را گذاشته بودی برای یافتن پیکر شهدا و همسر و تنها فرزندت یعنی روح الله را در شهر تنها گذاشته بودی، نه آنکه دوستشان نداشتی؛ داشتی، از همه آدم های رمانتیکی نسل آهن و سیمان امروز هم بیشتر، اما دنبال چیزی بودی که من با همه سلول هایم، در کنار تو درکش کردم. «و لهدیناهم صراطا مستقیما و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا»( ۶۸ و ۶۹ نساء) و اصلا صراط مستقیمی جز مسیر پیامبران و راستگویان و شهدا و نیکوکاران مگر هست؟ و چه زیبا تو و دوستانت در آن قرار داشتید؛ رفیقانی بهتر از همه عالم.
یادت هست روزی روی صندلی مخصوص خادمان حرم مطهر نشسته بودی که به شوخی بهت گفتیم:«حاج عباس این جا که شهید نیست! این جا دنبال چه میگردی؟»
و با همان لبخند همیشگیات، پاسخی حکمت آمیز دادی: «این جا دنبال شهید نمیگردم، این جا دنبال شهادت میگردم.»
📎فرماندهٔ اطلاعات سپاه قم و مسئول تفحص لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب
#شهید_عباس_عاصمی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۶/۷/۷ قـم
شهادت : ۱۳۹۱/۴/۳۰ درگیری باگروهک پژاک ، غرب کشور
ﺑﻪ داﻧﺶ آﻣﻮزان ﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: آﯾﺎ ﻣﯽ داﻧﯿﺪ ﺑﺮای ﭼﻪ ﭘﺸﺖ اﯾﻦ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﯾﺪ؟ ﺑﺮای آن ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﯿﺪ ﻋﻨﺼﺮی ﻣﻔﯿﺪ در ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺟﻬﺖ رﺳﯿﺪﮔﯽ ﺑﻪ درد ﻣﺤﺮوﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮد ﻧﯿﺰ از آﻧﺎن ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﺑﺘﻮاﻧﯿﺪ در ﯾﮏ ﭘﺴﺖ ﺣﺴﺎس اﻧﻘﻼﺑﯽ ﻓﻌﺎل ﺑﺎﺷﯿﺪ و ﺧﻮد ﮐﻪ از ﻗﺸﺮ ﻣﺴﺘﻀﻌﻔﯿﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺑﺎری از دوش ﻣﺴﺘﻀﻌﻔﺎن ﺑﺮدارﯾﺪ.
#شهید_مهدی_رجیبیگی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۶/۵/۲ دامغان
شهادت : ۱۳۶۰/۷/۵ تهران ، درگیری با منافقین
#خاطرات_شهدا
🔸باور نمیکنید، اگر بگویم ۴۰ کیلومتر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمیکنید. خود ما هم باور نمیکردیم، اما سرهنگ(آبشناسان) بیتوجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفته بود.
🔹طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودرو عراقی را منهدم کردیم و حدود ۱۵ نفر از نیروهای عراق را اسیر کردیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل میکرد که گم نشویم.
🔸وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود، این کار را با هیچ قاعدهای جور درنمیآمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود، بدون دادن حتی یک نفر تلفات.
🔹یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار میکرد: پرسید: جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمیشوم، آخر چطور میشود که شما ۴۰ کیلو متر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟
🔸دستی به ته ریش چند روزه صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد، صدای مردانه و پر هیبتش در گوشمان پیچید: این کار من است. من یک افسر نیروی مخصوص هستم، انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام ندادهام.
✍به روایت همرزم شهید
#بربال_سخن
ممکن است مرا در حال مبارزه ببینیداما هرگز در حال تسلیم شدن نمی بینید ؛ چون من یک ارتشی هستم...
📎فرماندهٔ قرارگاه حمزه سیدالشهدا ، فرماندهٔ لشگر۲۳نیروهای ویژه
#شهید_حسن_آبشناسان🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۱۵/۲/۱۹ تهران
شهادت : ۱۳۶۴/۷/۸ سرسول کلاشین عراق، عملیات قادر
دلم فریاد میخواهد
ولی در انزواے خویش
چہ بی آزار با دیوار
نجـوا میڪنم هر شب...
#شهید_سیدرضا_حسینی🌷
#سالروز_شهادت
#شبتــون_آرام_بایاد_شھــدا🌹
#رسم_خوبان
انس با قرآن، با گذشت زمان از او جوانی متعهد ساخته بود. در انجام احکام الهی مقید بود. پس از ورود به ارتش از انجام عبادت و قرائت قرآن غافل نشد و سربازان و نیروهای زیردست خود را به نماز و ارتباط با قرآن سفارش می کرد.
با سربازان نشست وبرخاست داشت و با آنان غذا می خورد و پیشاپیش یگان در عملیات شرکت می کرد؛ لذا نیروهای تحت امرش از داشتن چنین فرماندهی بر خود می بالیدند و دستوراتش را بی چون وچرا انجام می دادند و در راه مبارزه با دشمن، فداکاری می کردند .
#شهید_رسول_عبادت🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۲۴/۷/۶ شیراز
شهادت : ۱۳۶۰/۳/۱۶ ارتفاعات قوچسلطان ، مریوان
#رسم_خوبان
روزی جلسه مهمی داشتیم۰
دیدم حاج عباس با یک دختر بچه کودک وارد جلسه شد۰
برای همه سوال شده بود که این بچه کیست و در این جلسه چه می کند۰
حاج عباس عاصمی بعضا نظر این طفل کوچک را هم در مورد آن جلسه مهم می پرسید و می گفت نظر شما چیه؟؟؟
آخر مجلس ازش پرسیدیم، حاجی این بچه کیه؟؟؟
گفت همسایه ما مقداری کار بنایی داشت این بچه رو آورد منزل ما و من هم گفتم برای اینکه بتونند راحت کارشون رو انجام بدند دخترشون رو آوردم بیرون تا خیالشون بابت بچه راحت باشه۰
#شهید_عباس_عاصمی🌷
#سالروز_ولادت
🔰 عکسی از مادر یک شهید که جهانی شد؛
🔹مادر #شهید_شاهین_باقری :
شاهین در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقود شد، ۱۱ سال از فرزندم خبری نداشتم و هر لحظه منتظر بازگشتش بودم تا جایی که هرگاه کسی درب خانه را میزد به گمان بازگشت شاهین به سمت درب میدویدم و هر بار بیش از قبل ناامید میشدم.
هرگاه کاروانی از شهدا به تهران میآمد به امید اینکه خبری از فرزندم بگیرم به استقبال شهدا میرفتم.
یک روز زمستانی هنگامی که برف هم شدید میبارید متوجه شدم کاروانی از شهدا به تهران آمده ،فوراً به سمت آن کاروان رفتم.
در همین حال عکسی از من در کنار ماشین حمل شهدا گرفته شد که این عکس در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب زیادی داشت.
🌷شاهین ۱۲ اسفند ۶۲ در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکرش هم در باتلاقهای این جزیره ماند، اما بالاخره پس از ۱۱ سال به من خبر دادند که پیکر فرزندت بازگشته.
وقتی برای دریافت پیکر شاهین رفتم تنها چند کیلو استخوان تحویلم دادند و آن روز به یاد روز تولدش افتادم که تنها ۳ کیلو داشت و آن روز هم ۳ کیلو از استخوانهایش را تحویلم دادند.
🔰آستان ملکوتی امام هشتم، او را شیفته خود کرده بود و به همین علت، برای انجام هر کاری، توسل به آقا پیدا می کرد و می گفت:
🔰باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم....از پذیرفتن فرماندهی لشگر نوهد، خودداری ورزید و اعلام کرد: تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم....
🔰زمانیکه به مشهد مشرف می شدیم، حاجی حال و هوای عجیبی داشت. ساعتهای طولانی را در حرم به مناجات و عبادت می گذراند و مثل اینکه، آلام درونی خویش را با توجهات خاصه ثامن الائمه التیام می بخشید....
🔰در آخرين سفری که با هم بوديم شبي، در عالم رؤیا دیدم شهید مطهری، پرونده ای را به محضر امام راحل آورند و با اشاره به حسن، چنین گفتند: این پرونده متعلق به ایشان است.....
🔰امام نگاهی به پرونده انداخته و با تبسم پاسخ دادند: پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا می ماند....
🔰ماجرای خوابم را برای حاج حسن، تعریف کردم. او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گفت:
🔰جواب من، همین است و شاید، با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم، انشاء الله....
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_حسن_آبشناسان🌷
#سالروز_شهادت
روزهای اول پیروزی انقلاب ؛
هرکس چیزی داشت مثل طلا و پول ..
برای جبهه میداد، من به علی گفتم :
پســرم من چیزی ندارم بدهم،
فورا گفت: من را که داری، مرا بده...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_غلامعلی_پیچک🌷
#سالروز_ولادت
ای شهیــد؛
برخیز
که از پس نگاهت ،
جانی بگیرند دلهای در خــواب..!!!!
#شهید_محمد_کریمی🌷
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۷ ،منطقه عملیاتی سومار
#شبتـــــون_آرام_با_یاد_شھـــــدا 🌹