عجب عتیقههایی هستند امدادگرا ...
بار اولم بود که
مجروح می شدم و
زیاد بی تابی میکردم ...
یکی از برادران امدادگر
بالاخره آمد بالای سرم و
با خونسردی و حالت خنده گفت :
چیه، چه خبره؟
تو که چیزیت نشده بابا...!
تو الان باید به بچههای دیگه هم
روحیه بدی؛ آن وقت داری گریه میکنی؟!
تو فقط یک پایت قطع شده ، ببین
بغل دستی تو سر نداره هیچی هم نمیگه
این را که گفت ،
بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد
به بنده خدایی که شهـید شده بود ):
بعد توی همان حال ...
که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد
کلی خندیـدم و با صدای آروم گفتم:
عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا
این امدادگر هم جمله من را شنید و گفت:
حقته بزارم همین جا بمونی...(:
#لبخندهای_خاکی
#مردان_بی_ادعا
"جهاد در راه خدا خستگی ندارد"
این را لبخند بر لبت میگوید..!
#لبخندهای_خاکی
شهردار بیا منو بردار ...
وقتی نیروها از برنامههای خستهکننده مثلِ
رزم شبانه و مراسم صبحگاهی برمیگشتند
همه داخل سنگر و یا چادر دنبال «شهردار»
و یا «خادمالحسین» میگشتند و برایِ اینکه
نشان دهند تا چه اندازه خسته و بی حس و
حال هستند، میگفتند: «شهردار بیا منو بردار»
کنایه از اینکه از دست رفتم بیا به دادم برسツ
#لبخندهای_خاکی
#مردان_بی_ادعا
#لبخند_بزن_برادر
شهردار بیا منو بردار ....
وقتی نیروها از برنامههای خستهکننده مثلِ
رزم شبانه و مراسم صبحگاهی برمیگشتند
همه داخل سنگر و یا چادر دنبال «شهردار»
و یا «خادمالحسین» میگشتند و برایِ اینکه
نشان دهند تا چه اندازه خسته و بی حس و
حال هستند، میگفتند: «شهردار بیا منو بردار»
کنایه از اینکه از دست رفتم بیا به دادم برسツ
#لبخندهای_خاکی
#مردان_بی_ادعا
☕️ چایخانه ...
در هر مڪان و وضعيتی که بوديم چـای را
آماده می کرد. به شوخی میگفت: هر خطی
که چايی در آن درست شود، سقوط نمیکند.
او پيرمرد خوشمشرب و دوستداشتنی بود
حتی در عمليات والفجر ۸، قند و چایی را در
پلاستيکیگذاشته و زير کلاهش جاسازیکرده
بود و آنسوی رودخانه که باور نداشتيم ديگر
چای بنوشيم، با روشن کردن آتش بساطِ چای
را فراهم کرد. هواپيماهای دشمن ما را بمباران
کردند و چايخانه حاجی هم مورد اصابت قرار
گرفت و زير و رو شد. مدتی بعد حاجی از زير
خاک ها بيرون آمد و بی اعتنا به آن چه اتفاق
افتاده بود گفت : بچه هـا غمِ تون نباشد ؛
به کوری چشم دشمن چايخانه سرپاستツ
#لبخندهای_خاکی
#زندگی_در_جنگ
شوخی با امدادگران ...
یک بار کـه با یکی از امـدادگـرهـا ، برانـکاردِ
لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم،
چشممان به عبارت حمل بار بیش از ۵۰کیلو
ممنوع افتاد.از قضا مجروح نیز خوش هیکل
بود. یک نگاه به او و یک نگاه بهعبارت داخل
برانکارد میکردیم. نه میتوانستیم بخندیم و
نه میتوانستیم او را از جایش حرکت بدهیم.
بنده خدا این مجروح نمی دانست چه بگوید.
بالاخره حرکت کردیم و در راه، کمی میآمدیم
و کـمی هـم می خندیدیم .افراد شـوخ طبـع ،
دست از برانکـارد خون آلود حملِ مجروح هم
برنداشته بودند .
#شوخ_طبعی
#لبخندهای_خاکی