eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
⚽🌹🦜♥️Ⓜ️ در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد مسموم کننده ها یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید.... سر به راه ها یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن. الهام بخش ها یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند...
کلام طلایی 🌱
#پارت153 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خوای خودت حلش کنی؟
موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد. حالا من هر چه چشم و ابرو می‌آمدم، فایده‌ایی نداشت. چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه می‌گویم. فقط سعی می‌کند کار خودش را پیش ببرد. برای عوض کردن موضوع صحبت گفتم: ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟ مادر گفت: –به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردن. عمت می‌گفت همه تعریفش رو می‌کنن. عمه را دوست داشتم. زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود. راحیل ازمادر پرسید: ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟ ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدیدتر شده. ــ میگن توی طب سنتی که درمان داره. –انگار همین دکتره که بهش معرفی کردن، دکتر طب سنتیه. بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم. –من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟ ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه. باتعجب گفتم: ــ برای چی؟ ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه... نگذاشتم حرفش را تمام کند. ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس. – حالا بعدا که مهموناتون رفتن دوباره میام. اخمی کردم. – نه راحیل، هر وقت من بگم میری. با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود. –راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم. فوری بلند شد. –تو بگو چی می‌خوای، من برات میارم. به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم. وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت. بعد کنارم نشست. اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلند و قشنگش، با آن بافت زیبا جذاب‌ترش کرده بود. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازنده‌اش بود. ناخودآگاه لبخند زدم. دستش را در دستم گرفتم و بوسیدمش. بعد بلند شدم و صدایم را کلفت کردم وگفتم: – کاری نداری ضعیفه؟ او هم بلند شد. –نه، به سلامت آقامون. آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم: –اینقدر دلبری نکن راحیل، پشیمون میشم از سرکار رفتن‌ها. بعد موهایش را بوییدم. ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می‌برم می رسونمت. صدای ضربان قلبش را می‌شنیدم. از خودم جدایش کردم. به چشم‌هایش زل زدم. لپهایش گل انداخته بودند. با راحیل همه چیز خوب بود. از اتاق بیرون امدم و به مادر گفتم: –من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا جانم تولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدتون مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک 🎂🎂🎂🎂🎂🎂 عاشق‌تر از آنم غیر از تو بخوانم تو جان جهانی دیوانه بمانم
کلام طلایی 🌱
#پارت154 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ایی و زیر پوستی به نبو
*راحیل* بعداز این که آرش رفت. به آشپزخانه رفتم. ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم. بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت: ــ نه، به کارت برس. نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم. بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بود و من متوجه نشده بودم. کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، بروم از اتاق آرش آن کتاب را بیاورم و بخوانمش. تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مژگان روی تخت، خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد. ــ بیا تو. داخل رفتم. بیداری؟ ــ با ضربه‌ایی که به در زدی بیدار شدم. ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم ‌خوابی. بلند شد نشست. ــ چی شده یاد ما کردی. اشاره کردم به قفسه‌ی کتابها که بالای تخت بود. ــ خواستم یه کتاب بردارم. نگاه بی رمقی به کتابها انداخت. ــ چه حالی داریا. بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها. بلند شد ایستاد و همانطور که به کار من نگاه می کرد گفت: ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟ ــ از دست من؟ ــ اهوم. کامل به سمتش برگشتم. –چرا؟ ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا. ــ مگه آرش نمیخواد بره؟ ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، اینطور گفته. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده. با چشم های گرد شده گفتم: – من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست. مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم. ــ مامان جان بدین من خرد کنم. بی اعتنا گفت: ــ دیگه داره تموم میشه. خیلی برایم سخت بود در مورد مسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بی‌تقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمی‌شود. –مامان جان کار دیگه‌ایی ندارید من انجام بدم؟ ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن. همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم: –مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا، با سکوتش کار من را سخت تر کرد. پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم. –اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا... حرفم را برید. –کلاستون پس چی میشه؟ "یعنی منتظر بودا..." ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم. سرش را به یک طرف کج کرد. – پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم. ــ چشم. پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بود و در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه‌ی دیگری ندارد. شب وقتی آرش برگشت. به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم. چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم. لباسهایش را عوض کرده بود و با عصبانیت به گوشی‌اش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت . –راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون. کنارش روی تخت نشستم. –چیزی شده؟ سرش را پایین انداخت. – همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ... حرفش را ادامه نداد. نگران گفتم: – اتفاق جدیدی افتاده؟ کمی عصبی گفت: –سودابه تهدید کرده میره به خانوادت میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره. –نوچی کردم. ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟ – هردو. ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟ ــ منم خیالم راحت بود که نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟ سرم را پایین انداختم. بلند شد جلویم روی زمین زانو زد. – واقعا چیکار می کردی راحیل؟ مستاصل نگاهش کردم. – هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه... نگذاشت ادامه بدهم. ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه. با مِنو مِن گفتم: –خب نمی‌دونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
20.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیل دفاع نکردن از انقلاب🧐⁉️ 00:00 : چرا از انقلاب دفاع نمیکنی!؟ 00:20 : شیخ باید اعدام بشه😱 00:50 : زمان تقیه 01:15 : شبهه (ما توان دشمنی با امریکا را نداریم) ❌ 02:00 : فرق بین (حق طلب و فرصت طلب)
کلام طلایی 🌱
#پارت154 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ایی و زیر پوستی به نبو
با تعجب نگاهم کرد. با لحن شوخی گفتم: –اجازه هست برم رو منبر؟ لبهایش را روی هم فشار داد. –بفرما. –ناراحت نشیا، ولی هر اشتباهی یه تاوانی داره، خودت رو بسپر دست خدا و بهش بگو راضی‌ام تاوان بدم. اگر حرفت از ته دل باشه خدا خودش درستش می‌کنه. ولی اگر به خواسته‌ی سودابه تن بدی هم رضایت خدا توش نیست هم اوضاع خرابتر میشه. –چی میگی راحیل! اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنن؟ اگر بتونم چند ماه سودابه رو سرکار بزارم خانوادت باور نمی‌کنن که... ــ کار اشتباه با یه اشتباه دیگه درست نمیشه. نگران خانوادم نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی برایش نازک کردم. ــ اون سودابه رو هم مسدودکن و بهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن. تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش. چیه نکنه توام بدت نمیاد یه مدت... پوفی کرد. ــ من تو چه فکری هستم تو چی میگی. اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی. بلند شدم. ــ شاید، من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم. سر میزشام، آرش آنقدر غرق فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حال ‌و هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت. نمی‌دانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمی‌کند. هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت: ــ من خسته ام میرم بخوابم. از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم. موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید: ــ بهش گفتی؟ ــ نه هنوز، عمه اینا ساعت چند می رسن؟ ــ تقریبا نزدیک ده صبح. حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند. مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت: ــ حالا تو چرا می‌خوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه. ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصلش سر میره. ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش آنقدر جا خوردم که نتوانستم جوابی بدهم. با لیوان چای وارد اتاق شدم. چراغ خاموش بود و نور کم جان چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم. لیوان چای را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. یکی از بالشت‌های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر می‌کردم. هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم. ــ بیا بالا بخواب. ــ تو مگه خواب نبودی؟ برات چای آودم. بی توجه به حرفم پرسید: –تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟ وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست. –اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم. ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد بلند شد و از داخل کمد دیواری یک پتو آورد. –بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم. پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشید. –تو بالا بخواب من اینجا می‌خوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت. همین که دراز کشیدم پرسید: ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟ ــ با خجالت گفتم: ــ همین خوبه؟ ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟ ــ اهوم. بلند شد و لیوان چای را برداشت. –من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن. همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتی‌ام را که یک بلوز و شلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم. بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. آرش در را باز کرد و داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگر میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانطور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر. خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم. روی زمین دراز کشید. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و این پهلو آن پهلو میشد. –آرش. –جانم. –هنوز فکرت درگیر حرف سودابس. بلند شد نشست. –حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده‌ی تو.
🍁 🍁 همیشه دلم در غم مهر اوست شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست
کلام طلایی 🌱
#پارت156 با تعجب نگاهم کرد. با لحن شوخی گفتم: –اجازه هست برم رو منبر؟ لبهایش را روی هم فشار داد. –ب
من هم نشستم. –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه. دعا کن یه معجزه‌ایی بشه سودابه نره خونتون. بعد کلافه بلند شد و به طرف در رفت. –کجا؟ –میرم بیرون یه قدمی بزنم. می‌دانستم تنها کسی که می‌تواند آرامش کند من هستم. –منم میام. –نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟ –پس تو هم نرو. دستش از روی دستگیره‌ی در سُر خورد. –باشه. بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم. –بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی. باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت. –همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت. –با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم. با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونه‌ام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شد. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیک اذان است. نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. لبخند زدم و سرم را روی بالشت گذاشتم. –چرا بیداری؟ زخم صدایش در گوشم پیچید. با تعجب پرسیدم: –مگه تو خواب نبودی؟ ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره. خجالت زده گفتم: ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم. با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت: ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟ ــ به مرور آدم میشه دیگه. ــ راحیل بهت حسودیم میشه. –چرا؟ –اصلا به خدا حسودیم میشه. نگاهش کردم. چشم‌هایش شفاف شده بودند. با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت: –چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری. بغضش باعث ناراحتی‌ام شد. –اینجوری نگو آرش. خدا قهرش می‌گیره. لبخند زورکی زد. چرا فکر میکنی من خواب و زندگی ندارم؟ اصلا اینطور نیست. –ببین در همه حال نگران خدایی. خندیدم. –چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده. هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشی‌ام بلند شد. بوسه ایی روی موهایم نشاند. –بوی بهشت میدی. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود. ــ چرا نشستی زل زدی به من؟ خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم: – تو اصلا امشب خوابیدی؟ ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی. ــ اون دیگه چطوریه؟ خنده ی خماری کرد. ــ با چشم باز. ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟ ــ آرش. ــ عمر آرش. ــ امروزدانشگاه تعطیله. ــ چرا؟ ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی. ــ چراغ خواب را روشن کرد. – چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم. این بار من گفتم: –می خوای من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟ اخم کرد. – اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره. چراغ خواب را خاموش کردم. ــ پس بخواب دیگه. به نظر من تو خواب و زندگی نداری نه من. –اهوم. من اعتراف می‌کنم که ندارم ولی عاملش تویی. دستش را دراز کرد روی تخت و گفت: –بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم. گنگ گفتم: ــ مرفین؟ – سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه. آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم را ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کم‌کم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود. تمام سعی‌ام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد. چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت. زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم. چشم هایش را باز کرد. اشاره ایی به دستش کردم. ــ ببخشید، اذیت شدی. ــ با آن صدای خط و خشی‌اش که دلم را زیررو می کرد گفت: –مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه. حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
رمانهای کانال را از ابتدا بخوانید. اول رمان باد برمیخیزد👇👇👇👇 https://eitaa.com/kalametalaei/5971 پارت اول رمان "عبور زمان بیدارت می‌کند." نویسنده؛ لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/kalametalaei/10026 پارت اول کابوس رویایی https://eitaa.com/kalametalaei/18493 پارت اول رمان قیل و قال کلاغ ها https://eitaa.com/kalametalaei/28685 پارت اول عشق ناگهانی https://eitaa.com/kalametalaei/34304 پارت اول عبورازسیم‌خاردارنفس https://eitaa.com/kalametalaei/58764
تک تک دانه‌های برف در ساخته شدن من شریک بودن. چرا فکر میکنی رای تو در ساخته شدن کشورت تاثیر نداره.