نهج البلاغه حضرت علی (ع):
💠⚜💠⚜💠
💗امیرالمؤمنین :
🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است.
📚بحارالانوار، ج52، ص123
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست
#سید_تقی_سیدی
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃
🌷 ده تا از آیات قرآنی درموردامام زمان عج 🌷
1⃣ «بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ...» هود۸۶🌷
اگرمومن باشید آنچه خدا باقی گذاشته براتون بهتراست
2⃣ «وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ».انبیاء۱۰۵🌷
زمین مال خداست.وارث آن بندگان صالح خدایند
3⃣ «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ...» قصص۵🌷
واراده کردیم منت بگذاریم برمستضعفین وآنهاراامام ووارث درزمین قراردهیم
4⃣ «وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا...» اسراء۸۱🌷
حق آمد وباطل نابودشد.باطل نابود شدنی است
5⃣ «الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا...»حج۴۱🌷
«وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ»يارى خداوند از طريق احياى دين اوست.
نشانه یاران امام زمان ع:نماز،زکات،امربه معروف،نهی ازمنکر
6⃣ «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ...»نور۵۵🌷
خداوند وعده داده است در آن روز اهل ايمان بر جهان حكومت كنند.
در قرآن، بارها به حكومت نهايى صالحان تصريح شده است
7⃣ «وَارْتَقِبُوا إِنِّی مَعَکُمْ رَقِیبٌ» هود۹۳🌷
انتظار فرج نیز دلالت بر «وجود» و «ظهور» حضرت ولی عصر(عج) می کند.
8⃣ «وَقَالُواْ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَأَوْرَثَنَا الاْءَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَیْثُ نَشَآءُ»زمر۷۴🌷
گفتن «الحمدللّه» پس از دريافت نعمت، شيوهى بهشتيان است.
9⃣ «الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَاخَالِدُونَ» مومنون۱۱🌷
که بهشت فردوس ارث آن خوبان و منزلگاه ابدی آن پاکان است.
🔟 «إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ»🌷
به درستي كه تو بيم دهنده اي و براي هر جامعه راهنمايي هست. رعد۷
اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
4_5944869666974338902.mp3
31.29M
🎙#سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «انتخابات مجلس و تاثیر آن در آینده کشور»
🗓 ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ - قرچک
🎧 کیفیت 48kbps
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یه دستور فوق العاده برای رفع استرس و اضطراب و افسردگی🤌
🔰بنده این روش رو بارها به بیماران گفتم و خیلی سریع ابراز رضایت و بهبودی کردند
22.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به غیر از کربلا هر جا سفر کردم ضرر کردم
خیلی زیبا است حتما گوش کنید
التماس دعا
کلام طلایی 🌱
#پارت151 آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغا
#پارت152
*آرش*
همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیام را درآوردم و به سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت.
ــ الو...
داد زدم:
ــ گفتی چه غلطی می کنی؟
او هم با صدای بلند گفت:
ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزند.
سعی کردم آرام تر باشم.
ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دورهایی با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کرد و ادامه داد:
ــ من دوستت دارم.
پوفی کردم.
– سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت:
– خیلی پستی...حالا ببین یه کاری میکنم که به پام بیفتی و التماسم کنی. امیدوارم از عشقت خیر نبینی. امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد.
دوباره شمارهاش را گرفتم.
میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهایی نکند، ولی گوشیاش را جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم.
باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم.
خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزند.
مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد.
ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
ــ مگه خودتون نگفتید؟
خندید.
– حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت:
ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه بیتفاوتی به مژگان انداخت.
سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفرهی آشپزخانه گذاشت.
– اشکال نداره مامان جان پاکش میکنیم بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مادر هم با بی میلی گفت:
–آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–ایول مامان.
مادر نگاهی به مژگان کرد.
–اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید.
–اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو بروی راحیل نشستم.
نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
ــ خوبی؟
با تکان دادن سرش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار میکردم. مادر و مژگان هم به جمع ما اضافه شد.
بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت:
–آرش فقط باید بری کشک بگیری. رو به راحیل گفتم:
ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر می کردم استقبال کند.
ولی بی تفاوت گفت:
–نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم.
مدام سعی می کرد نگاهم نکند.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است. به اتاق رفت. دنبالش رفتم. وارد اتاق که شدیم پرسیدم:
–اگر خواهش کنم با من بیای چی؟ بیتفاوت گفت:
ــ باشه.
به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
ــ راحیل.
ــ بله؟
#بهقلملیلافتحیپور