کلام طلایی 🌱
#پارت182 *آرش* هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانهی ما
#پارت183
دستش را بوسیدم.
ــ جون دلم.
ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد.
من هم کمربندم را باز کردم.
ــ خب واسه ایمنی خودمون.
نگاهم کرد.
ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد.
خندیدم.
– چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهرهی جدیاش را دیدم خندهام جمع شد و ادامه دادم:
ــ قانونه، مگه دلبخواهیه.
ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟
ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همهی اینا هست دیگه.
با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد.
–حجابم همینه، جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه. من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه.
–مبهوت استدلالش شدم.
با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد.
فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را داخل قفل انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم:
ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم.
دگمهی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کرد و دستش را روی صورتم گذاشت.
–منم منظورم تو نبودی آقا. هر کس خودش باید کار درست رو انجام بده حالا این وسط ممکنه خیلیها خوششون نیاد دلیلش اصلا مهم نیست. مهم انجام دادن کار درسته.
وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم.
ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم:
–ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟
ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است.
من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد.
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت183 دستش را بوسیدم. ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد. م
#پارت184
*راحیل*
یک تِل گرهایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم. به آشپزخانه که رفتم آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم.
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدند.
–مثل همیشه سالاد مونده. بعد دوباره پچپچهایشان را ادامه دادند.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و نگاهی به آنها انداخت و کنار گوشم زمزمه کرد.
–میای بریم اتاق؟ میخوام یه چیزی بهت بگم.
پچ پچ کردم.
–خب همینجا بگو. سکوت کرد.
سرم را کج کردم.
–پس صبر کن سالاد درست کنم بریم. چاقویی برداشت.
–بزار دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیار شد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد. زمزمه کرد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
–اهوم. دست از کار کشیدم و نگاهش کردم.
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی. سرش را تکان داد.
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای شهر ما و من دوباره می بینمت.
لبخند زدم.
–چشم آقا دوماد ترسیدهها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندید.
–چه جورم. بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، آرش و زن دایی دارن پچپچ میکن تو عین خیالت نیست. شروع به حلقهحلقه کردن خیارها کردم.
–تو زیادی حساسی بابا، همین الان من و تو هم یه جورایی داریم پچپچ میکنیم دیگه.
–خب واسه همین گفتم بیا بریم اتاق دیگه که کار به پچپچ نکشه.
بیخیال گفتم:
–این چیزا فرع زندگیه نه اصل، سخت نگیر. اگر من از این چیزا ناراحت بشم یعنی خودم مشکل دارم نه اونا.
#بهقلملیلافتحیپور
🌺 #امام_علی(ع)
هيچ ثروتى چون عقل نیست و هيچ فقرى چون نادانى نيست.
هيچ ارثى چون ادب و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست.
حکمت ۵۴ نهج البلاغه
کلام طلایی 🌱
#پارت184 *راحیل* یک تِل گرهایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم. به آشپزخانه که ر
#پارت185
نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافهایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش از سرکار امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. به طرفش شیرجه زد و فوری دگمهی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشمهای بازم لبی به دندان گرفت.
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل
باهم بیاییم.
باشه، باشه.
#بهقلملیلافتحیپور
🔴 عبادت خدا بیثمر نیست
✍روزی پیرمرد دنیادیدۀ عارفی فرزندش را نصیحت میکرد. وی گفت: ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چراکه یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت؛ یا گره از مشکلات تو خواهد گشود.
یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را بهراحتی تحمل کنی. ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.
.
20.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وزیر کشور: عکس برداری از متخلفین #حجاب مثل عکسبرداری از متخلفین ومجرمین،امری عادی و#قانونی است.
🔻 امر به معروف، وظیفه شرعی و قانونی همه است.
⚠️ اگر کسی مانع فعالیت آمران به معروف و ناهیان از منکر شود، #مجازات خواهد شد.
#جنگ_روایتها
#جنگ_شناختی
#جنگ_ترکیبی