جالبہوقٺےپیشکسےهسٺیمکہدوسٺمونداره
دائمحواسمونهسٺکارێنکنیمکہناراحٺبشہ
وبرعکسکارێکنیمکہدوسٺداشٺہباشہتابیشٺر
عاشقمونبشہ...🙄
پسچرامایےکہمےخوایمخداعاشقمونبشہ
بااینکہمےدونیممےبینہبازمگناهمےکنیم؟!💔
#تلنگࢪ
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_۷
ا دست کمی هلش دادم_
حاال هم مامان بزرگ کارم داره بعد
میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم
و لبخندی که از حرف من روی لبش
بود روی صورتش ماسید_محیا
دستت چی شده؟؟
نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل
ساز شده بود امشب_هیچی نیست
به یاد قدیما با یخهای
توی دیگ نوشابه ها بازی کردم!
چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود!
عطیه_ تالفی کردی؟؟! امیر علی نبود
حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟
تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش
بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت
, فقط همین خاطره ای که من توش بودم
و امیر علی!!و مطمئنا تنها کسی که
یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!!
سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید
روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدید م جلوی عطیه بشکنه!
_من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره
عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم !
مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق
کتاب دعا ها رو بیرون می کشید
_کارم داشتین مامان بزرگ؟؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد_کجایی مادر ؟آره
همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون
می آورد ادامه داد_بیا دخترم اینا رو ببر
سمت آقایون بده
امیر علی االنه که بخوان زیارت عاشورا
رو شروع کنن.قلبم لرزید این کار رو عطیه
هم می تونست بکنه چرا من وقتی که
امیر علی خوشحال نمیشد از دیدنم!
قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت:
راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#پارت_۸
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی
زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم
خودش ادامه داد
_حاال تو باید حواست بهش باشه مادر!
این جوری که سرما می خوره!
قلبم فشرده شد چندین سال بود من
دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه
حواسم مال اون اما...!
باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس
زیادی دست و پاگیرش میشه تو
عزاداریها!
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو
که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد
دستم
_میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه
ولی حاال این رو تو براش ببر روی تو
رو زمین نمیندازه تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟!
مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده !
این حرف یعنی اعتراض ممنوع!
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم
_باشه چشم
مامان بزرگ_کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم
هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ
بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب
کرد روی سرش_هنوز که واستادی دختر
برو دیگه به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...
بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم
بی قراری
می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم
سمت گوشه حیاط ...
سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم
چادرم رو!
با نزدیک تر شدنم سرم رو باال گرفتم ....صحبتهاشون تموم شده بود یا
نه رو نمی دونستم ولی
حاال نگاهشون رو به من بود و وای به اخم
ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم_سلام آقا مرتضی
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
گفتم : مهدـے بیا 🙏🏻
گفت : بـہ جدم حسین هم گفتند بیا 🍃
گفتم : آقا چـہ ڪنیم بـہ شما برسیم⁉️
گفت : «ترڪ محرمات ۅ انجام ۅاجبات» 💌
ۅاݪݪـہ همین ڪافیست... ✔️
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
پیامبر : اگر شخصـے در مۅقعیت گناـہ ⏱
بـہ خاطر عهدـے ڪـہ 📖
با خدا ۅ معصۅمین (ع) بستـہ ✅
گناـہ نڪنـہ ۅ مقاۅمت ڪنـہ ✌️
مثݪ شهیدـہ بݪڪـہ باݪاتر ! 🌺
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#تݪنگرانه
میفرمایند
استغفار ڪن غم از دݪت میره!
اگر استغفار ڪردـے ۅ غم از دݪت نرفت؛
یعنـے دارـے خاݪـے بندـے میڪنـے :)
بگردگناهتۅ پیدا ڪن ۅاعترافڪنبهش...!
#استادپناهیان
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از زاهـر .
اهل گناهم ولی حب تو در دل دارم!:)
『مَـࢪڪَز قُـلـوب』
هدایت شده از Aminikhaah
💠 روایت هایی از ارادت شهدا به حضرت زهرا سلام الله علیها
🔶 مزد اخلاص
#شهدای_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#شهید_علی_محمد_صباغ_زاده
✅@Aminikhaah