هدایت شده از ◞عانتے برعنداز..🇮🇷◜
AUD-20220906-WA0162.mp3
2.98M
به امام رضا میگم حرفامو
آخه بهتر میدونه دردامو(:
هدایت شده از ◞عانتے برعنداز..🇮🇷◜
اللهمعجللولیکالفرج(:🚶🏻♀️💔
هدایت شده از 🇮🇷مثل هانیه🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیلی بانوان ضعیف الحجاب به گوش دشمن از متروی میدان فردوسی✊️
🌟همزمان با تولد ۴۴سالگی انقلاب🌟
اینجا ایستگاه عاشقیست❤
منتظر کولاک تیم «مثل هانیه» در ایام نیمه شعبان باشید🥰✌️
✅️برای اطلاع از جزئیات وارد کانال شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/2196177079C8c0a08e6b5
#پارت_۵
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه
برای همین خلوت کردم با خودم دور از
بقیه درست تو حیاط خلوت پشت
آشپزخونه , درست جلوی دیگ مسی
پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال
شام ونذری امشب بود برای مهمونهایی
که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا
تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک !
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم
خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال
پیش فقط میدونم هنوز به سن تکلیف
نرسیده بودیم من و امیر علی که شیش سال اختالف سنی داشتیم.
درست همین شب آخر روضه بود که
من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا
سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک
دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط
خلوت جمع شده بودیم و مسابقه
میدادیم.
مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون !
قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو
تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار
کشیدن همه بازهم من با تمام بی
حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری
می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج!
هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی
سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون
سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی
انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی
رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت وانداخت توی دیگ, روی نوشابه ها!
من هم بی خبر از این حس االنم بغض
کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم!
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش باال اومد _ببین دستت رو
قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه
دیگه اینکارو نکن!
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم
کرده و
غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه
ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه
از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون
شبش بود !
قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام...
با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های
بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ...لجبازی کردم با خودم
و با....
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
May 11
#پارت_۶
خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت
اگه الان هم
امیر علی من رو میدید بازهم نگران
میشد برای من و دستی که هر
لحظه بی حس و بی حس تر میشد؟!
_ببخشید محیا خانوم
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم
از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهر
ه یخ زده ام _بله
نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس
و قرمزم!...
شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون
واقعا کارم دیونگی بود و حاال اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر
میکشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم
_چیزی الزم داشتین زری خانوم ؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو)مامان بزرگ رو میگفت( باهاتون کار داشتن ...من
دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه
زری خانوم بهمن بود پراز سوال و تعجب!
_ممنون ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش
به سواالش داده بیرون بیاد!
_تو اتاقشون
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم
و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم.
عطیه تنه محکمی به من زد_معلوم
هست کجایی عروس؟
اخم مصنوعی کردم_صد دفعه گفتم من
اسم دارم بهم نگو عروس
دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش_پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست
دارم صدات می کنم عرررروس
کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال
بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط
_خب خواهر شوهر
حساب بردم...
ادامه دارد...✨🌸
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
کاش میشد در دل شب قرآن را از روی سرم بر میداشتم، تو دستت را روی سرم میگذاشتی و من آرام نجوا میکردم:
بالحجة… بالحجة… بالحجة...
اللهم عجل لولیک الفرج✨🌸
و چه زیبا پشتم به تو گرم است معبود زیبایی ها...♡
#امام_رضا
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
خدا چقدر قشنگ میگہ:
' وَالله یَعلمُ مَا فِی قُلُوبِکُم'
حواسم هست تو دلت چی میگذره.😉🌟
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
May 11
شهدا
قانـع بودند و راضـی ؛
از هر چه که متـعلق به دنیـا بود
ڪمترین را انتخـاب میڪردند
اما در مرگ بهتـرین و بالاتـرین🕊✨
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
جالبہوقٺےپیشکسےهسٺیمکہدوسٺمونداره
دائمحواسمونهسٺکارێنکنیمکہناراحٺبشہ
وبرعکسکارێکنیمکہدوسٺداشٺہباشہتابیشٺر
عاشقمونبشہ...🙄
پسچرامایےکہمےخوایمخداعاشقمونبشہ
بااینکہمےدونیممےبینہبازمگناهمےکنیم؟!💔
#تلنگࢪ
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_۷
ا دست کمی هلش دادم_
حاال هم مامان بزرگ کارم داره بعد
میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم
و لبخندی که از حرف من روی لبش
بود روی صورتش ماسید_محیا
دستت چی شده؟؟
نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل
ساز شده بود امشب_هیچی نیست
به یاد قدیما با یخهای
توی دیگ نوشابه ها بازی کردم!
چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود!
عطیه_ تالفی کردی؟؟! امیر علی نبود
حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟
تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش
بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت
, فقط همین خاطره ای که من توش بودم
و امیر علی!!و مطمئنا تنها کسی که
یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!!
سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید
روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدید م جلوی عطیه بشکنه!
_من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره
عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم !
مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق
کتاب دعا ها رو بیرون می کشید
_کارم داشتین مامان بزرگ؟؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد_کجایی مادر ؟آره
همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون
می آورد ادامه داد_بیا دخترم اینا رو ببر
سمت آقایون بده
امیر علی االنه که بخوان زیارت عاشورا
رو شروع کنن.قلبم لرزید این کار رو عطیه
هم می تونست بکنه چرا من وقتی که
امیر علی خوشحال نمیشد از دیدنم!
قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت:
راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#پارت_۸
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی
زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم
خودش ادامه داد
_حاال تو باید حواست بهش باشه مادر!
این جوری که سرما می خوره!
قلبم فشرده شد چندین سال بود من
دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه
حواسم مال اون اما...!
باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس
زیادی دست و پاگیرش میشه تو
عزاداریها!
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو
که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد
دستم
_میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه
ولی حاال این رو تو براش ببر روی تو
رو زمین نمیندازه تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟!
مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده !
این حرف یعنی اعتراض ممنوع!
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم
_باشه چشم
مامان بزرگ_کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم
هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ
بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب
کرد روی سرش_هنوز که واستادی دختر
برو دیگه به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...
بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم
بی قراری
می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم
سمت گوشه حیاط ...
سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم
چادرم رو!
با نزدیک تر شدنم سرم رو باال گرفتم ....صحبتهاشون تموم شده بود یا
نه رو نمی دونستم ولی
حاال نگاهشون رو به من بود و وای به اخم
ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم_سلام آقا مرتضی
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
گفتم : مهدـے بیا 🙏🏻
گفت : بـہ جدم حسین هم گفتند بیا 🍃
گفتم : آقا چـہ ڪنیم بـہ شما برسیم⁉️
گفت : «ترڪ محرمات ۅ انجام ۅاجبات» 💌
ۅاݪݪـہ همین ڪافیست... ✔️
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
پیامبر : اگر شخصـے در مۅقعیت گناـہ ⏱
بـہ خاطر عهدـے ڪـہ 📖
با خدا ۅ معصۅمین (ع) بستـہ ✅
گناـہ نڪنـہ ۅ مقاۅمت ڪنـہ ✌️
مثݪ شهیدـہ بݪڪـہ باݪاتر ! 🌺
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#تݪنگرانه
میفرمایند
استغفار ڪن غم از دݪت میره!
اگر استغفار ڪردـے ۅ غم از دݪت نرفت؛
یعنـے دارـے خاݪـے بندـے میڪنـے :)
بگردگناهتۅ پیدا ڪن ۅاعترافڪنبهش...!
#استادپناهیان
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از زاهـر .
اهل گناهم ولی حب تو در دل دارم!:)
『مَـࢪڪَز قُـلـوب』