eitaa logo
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
197 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
100 فایل
عشق الهی رو در جان و دلمان عمیق کنیم لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم ارتباط با مدیر 👇🏻 @Zeynad_313 #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم کپی با ذکر صلوات💚 گروه دوستانه برای ظهور https://eitaa.com/joinchat/160170072Cb335968527
مشاهده در ایتا
دانلود
روز سی ام🌷 شروع چله سوم ماه رجب شهادت امام هادی النقی بود. صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
دعاهفتم‌صحیفه‌سجادیه-مهدی‌تدینی یَا مَن‌ تُحَلُّ بِهِ‌ عُقَدُ الْمَکَارِهِ 128.mp3
3.22M
📖 دعاى هفتم صحیفه سجّاديه 🤲 یا مَن‌ تُحَلُّ بِهِ‌ عُقَدُ الْمَکَارِهِ 🎙 با صدای حاج مهدی تدینی اين دعا به هنگام خوف از شدائد، رفع بلا و گرفتاری‌ها توصيه شده است خدایا شکرت فرج را تعجیل فرما ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
» 🌺آیت الله جوادی آملی: هر کس یک ساعت برای زحمت بکشد ده ساعت او را حفظ میکنند و به پیش می برند و قهراً پیدا مــےڪند. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
🖊 : 💠پرهیز راس همه ی دواهاست. هر دوایی بی پرهیز، بی تاثیر است. سالک باید مراقبه را در گفتار، نیات، اعمال و برخوردش با افراد، همه جا حفظ کند. مانند انسان مُحرِم که از خیلی کارها نفسش را باید جلوگیری کند. کسی هم که سالک است در حال احرام است؛ مثل اشخاصی که مُحرِم اند، این هم در باطن مُحرِم است. 📚ادب حضور؛ اسرار اربعین موسوی؛ ص۶۴ 🔆عرفان اسلامی 🕌☀️🕌☀️🕌 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚
༻﷽༺ میلاد گل علـی و زهـــرا است زیراکه جهان خجسته زین نورجلےاست ما را دگـر از روز جزا بیمـے نیست چون بردل ما عشق حسین ابن علےاست ❣السلام علی الحُسیْن ❣و علی علی بن الحُسیْن ❣و علی اولاد الحُسیْن ❣و علی اصحاب الحُسیْن ✨میلاد امام حسین(ع) مبارک✨ 💠: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
🌿🌸 وَگُل‌آرٰآیے‌ضریـح‌حرم‌اربآب‌‌حسین‌جآنآ(:♥️! 🥺 ‌ 💐 مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه "بابی انت و امی یا اباعبدالله" بابی انت و امی که خجالت دارد همه ایل و تبارم به فدات یا اباعبدالله🦋 💐 ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ یا حسین جان فرج را دریاب -------•|📱|•------- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدم به ساحت جهان زدند💚 سه هم قدم سه هم قسم سه هم سخن سه هم نشین😍 سه همسفر سه هم هدف سه هم نظر سه بی قرین😍 سه دلربا، سه جان به كف سه هم ندا سه نازنین😍 یكی پدر یكی پسر یكی عموي مه جبین😍❤️ 💚 ❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_چهار پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته ا
📚رمان 🔹 چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند. مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند. اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت می کنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد. شاید مسرور نیز دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارانش دور شود و پس از آن، به خاطر نجات مادرش، حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند. رشید گفت: همین طور است. حاکم از من پرسید: تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟ --- من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت اگر به دارالحکومه نروی ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند. قنواء ضمن اشاره به مادرش گفت: مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد. --- اینک که صحبت به اینجا کشیده، راستش را بگو که برای چه این کار را کردی؟ --- شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. چون می دانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند، نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود. برای همین، نقشه کشیدم که هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم. --- به جای این کارها بهتر بود با من صحبت می کردی. --- آیا واقعا" صحبت کردن با شما فایده ای هم دارد؟ --- مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ! --- اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله چندانی ندارد. --- خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاهچال چیست؟ قنواء گفت: این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد. خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاهچال بزنم. من نیز پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم. بعد من با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند. در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت. گفتم : و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاهچال باز گردانند. نمی دانم کسی که در زندان است چگونه می تواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد. حاکم خطاب به من گفت: به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم. نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا کنون زیر ضربه های چماق و تازیانه و بر اثر خونریزی با زندگی وداع نکرده باشد. حاکم با بی حوصلگی گفت: این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نخواهد ماند. همسر حاکم به شوهرش گفت: ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بی گناه بوده است. در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد. حاکم برآشفت و فریاد زد: ولی خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. همسر حاکم گفت: او یک مسلمان راستگو و با تقوا است. تو هرگز نمی توانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با ایشان مدارا کنی. می ترسم سرانجام شیعیان علیه تو بشورند و آنچه نباید بشود، بشود. --- به خدا قسم همه شان را از دم تیغ می گذرانم. --- گوش کن مرجان ! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها نکنی، خودم را مسموم خواهم کرد. حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از دست این زن ها! در خلوت سرای خود نیز راحت و آرام ندارم. بسیار خوب، آن مردک نکبت را بخشیدم. امیدوارم تا کنون هلاک شده باشد. رشید، تو برو و بخشیدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید. همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم. بیرون از خلوت سرا، وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می کشید. او با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنار او گذشت و گفت: فعلا" وقتی برای صحبت نیست. هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سر درگم‌ شده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها قنواء گفت: با اسب می رویم تا زودتر برسیم. ✍نویسنده:مظفر سالاری @kanonmontzerjvanan