ازدواج
استادم منو صدا کرد تو دفترش، گفت باهام کار داره. رفتم نشستم رو صندلی، یه نفس عمیق کشید و گفت: «دخترم، ازدواج سنت پیغمبره، هر کسی بالاخره باید بره سر خونه زندگی خودش...»
همون لحظه یهو قلبم ریخت پایین! با خودم گفتم یعنی چی؟ یعنی استاد خودم میخواد ازم خواستگاری کنه؟ یهو گفتم: «استاد شما که سنتون خیلی بالاست...»
یه خنده از ته دل کرد و گفت: «نه بابا! من که واسه خودم نمیخوام! تو جای نوه منی!»
بعدم ادامه داد: «استاد محمدی ازم خواسته ازت خواستگاری کنم اگر نظرت مثبت بود، بهش بگم با خانوادش بیان جلو...»
من که رنگم پریده بود، صورتم گل انداخته بود از خجالت، اصلاً روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم.
با دست اشاره کرد که میتونم برم، همزمان گفت: «دخترم، برو فکراتو بکن، جوابتو بده، عجلهای نیست...»
منم یه نفس کشیدم و گفتم: «استاد ما از اون خونوادههاییم که همه چی باید سنتی باشه. اگه واقعاً استاد محمدی ازم خوششون میاد، اشکالی نداره... من شماره مامانمو میدم، با مامانم صحبت کنین، بیان خواستگاری. ولی اینکه من الان بخوام جواب مثبت بدم و یه مدت با هم در ارتباط باشیم، نه، ما این مدلی نیستیم...»
یه لبخند رضایتبخش زد و گفت: «اتفاقاً منم همین روشو بیشتر قبول دارم. این روشای سنتی خیلی بهتره. اون آشناییای قبل ازدواج، خیلیاش تهش به دعوا و طلاق میرسه.»
منم شماره مامانمو نوشتم، دادم بهش و سریع از اتاق زدم بیرون.
ادامه دارد
کپی حرام
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند دقیقه بااین تلاوت آروم بگیرید!😍
.
﴿مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ وَالَّذينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم تَرىٰهُم رُكَّعًا سُجَّدًا يَبتَغونَ فَضلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضوٰنًا سيماهُم فى وُجوهِهِم مِن أَثَرِ السُّجودِ ذٰلِكَ مَثَلُهُم فِى التَّورىٰةِ وَمَثَلُهُم فِى الإِنجيلِ كَزَرعٍ أَخرَجَ شَطـَٔهُ فَـٔازَرَهُ فَاستَغلَظَ فَاستَوىٰ عَلىٰ سوقِهِ يُعجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغيظَ بِهِمُ الكُفّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ ءامَنوا وَعَمِلُوا الصّٰلِحٰتِ مِنهُم مَغفِرَةً وَأَجرًا عَظيمًا﴾ [الفتح: 29 - 29