eitaa logo
•| کانون فرهنگی ،قرآنی شهید حدادیان 🌹🕊️
291 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
185 فایل
#تربیت_مربی /تدبر/حفظ/روخوانی/دانشجو معلم/ باهمکاری جهاد دانشگاهی تهران/وموسسه تدبرمشهد ومسابقات فرهنگی وقرآنی دانشگاه پیام نورباهمکاری وحمایت ستاد قرآن و عترت شهرستان سرخس ونهادامامت جمعه وخانواده محترم شهیدمحمدحسین حدادیان🌷 ادمین 👇 @Khademshohada110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پلاک
35.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمیشه در طول روز ما خودمونو وِل بدیم، از این حرفای خوشگل خوشگلم بگیم و تَهِ دلِ کوفتیِ مرده‌شور برده همه چی بیاد و بره، بعد هم بگیم چرا ما قُرب الهی‌مون ضعیفه؟ چرا حواسمون پرته؟ @Pelak_Channel
هدایت شده از زیارت نیابتی
دارم‌ا‌زدست‌میرم_۲۰۲۲_۱۲_۲۲_۲۰_۰۵_۳۰_۸۴۲.mp3
9.1M
حسین آروم جونم... هوایٺ‌نڪنم میمیرم..💔 ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
هدایت شده از پرورستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌷رفیق شهیدم حسین معزغلامی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود... ✨صبحتون‌شهدایی✨ ثواب اعمال امروزمون رو با ذکر صلوات هدیه می‌کنیم به امام‌زمان‌عج‌ورفیق‌شهیدم‌‌حسین‌معزغلامی📿 🌷🕊 @parvarestan_ir
هدایت شده از زیارت نیابتی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارگاه تفکر ۱۴.mp3
20.88M
۱۴ آنچه در پادکست چهاردهم می‌شنوید : - شیوه درست مطالعۀ تاریخ چیست و خروجی این نوع تفکر چه تفاوتی در زندگی ما ایجاد می‌کند؟ - بهترین زمان تفکر و تمرکز چه زمانی است؟ - وقت نداشتن برای تمرکز و تفکر نشانۀ کدام بیماری‌های روح است؟ - راهکار رسیدن به بیداری سحر چیست؟ منبع پادکست : جلسه ۶ کارگاه تفکر @ostad_shojae | montazer.ir
تفکر ۱۵.mp3
11.41M
۱۵ آنچه در پادکست پانزدهم می‌شنوید : ـ چگونگی تأثیر تغذیه در نوع و نتیجه « فکر » انسان. ـ چگونگی تنظیم تعلقات و وابستگی‌های زندگی با ارتقاء جنس و نورانیت « فکر » در انسان. منبع : جلسه ۷ از کارگاه تفکر @ostad_shojae | montazer.ir
سلسله جلسات سخنرانی استاد محمد شجاعی با موضوع : معارف فاطمی مرجع تخصصی سعادت انسان ※ پخش زنده 👇👇 @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
53.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود (گره زده قلب مارو به پرچم یالثارات) 🎥 مراسم جشن ولادت (سلام‌الله‌علیها) 🏷 https://eitaa.com/shahidhadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶مادر مجروح پیجر: من مادر مجروحم. به اون افتخار می کنم . امروز روز عقد و شادی اونه. اجازه نمیدم کسی از شما گریه کنه . راضی نیستم کسی از شما گریه کنه...🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 به امید انتشار خبر پیروزی همه مسلمانان عالم هستی این جشن زیبای زوج مسلمان و سخنان مادر مهربانش را منتشر می‌کنیم با آرزوی فرج و ظهور منتقم آل عبا و همه مظلومان عالم هستی...🤲🤲 از خداوند متعال میخواهیم قلب خانواده شهدا بزودی با دیدن شهدا را رکاب حضرت ولیعصر مان شاد و آرام شود🤲 بخوانیم کوتاه ترین دعا برای بلندترین آرزو...🤲اللهم عجل لولیک فرج 🤲 https://eitaa.com/khademshohada_110
هدایت شده از زیارت نیابتی
hasan-khalaj-dobare-morghe-roham(128).mp3
6.72M
✨به نیابت شهدا بشنوید..🤲 🌴صل الله علیک یا ابا عبدالله 🌴 🌴صل الله علیک یا ابا عبدالله 🌴 🌴صل الله علیک یا ابا عبدالله 🌴 شهدایی حدادیان 🕊️🌷 مدافع ولایت و امنیت کانال اصلی شهید🔰 https://eitaa.com/shahidhadadian74
enc_17309165031523838964196(2).mp3
2.83M
🔊 | مولودی 📝 حـــلمـــاي عــلــــي 👤کربلاییمحمدحسیـن لینککانالآرشیوخادمانامامزمانعج ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~-------------- @khademan_emamezaman
هدایت شده از ✨ تاج بندگی✨
4_5976537178107283680_۲۰۲۱_۱۲_۰۸_۱۵_۵۵_۳۷_۸۶۵.mp3
5.1M
زینب ای گل محمدی، همدم حسین خوش آمدی (سرود)💐💐💐 🎙بانوای : بادحاج‌میثم‌مطیعی
هدایت شده از ✨ تاج بندگی✨
ای جلوه جلیله (1).mp3
11.24M
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 ای جلوه جلیله یا زینب حاج محمود 🎉🪅🎊🎉🪅🎉🪅🎊 اللهم عجل لولیک الفرج بحق عمه جانتان زینب کبری سلام الله علیها میلاد دختر حیدر کرار ، دختر زهرا سلام الله علیها ، سلام الله رو به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تبریک و تهنیت عرض می‌کنیم
شهدایی🕊️🥀 محمد حسین حدادیان 🕊️ 🥀 عشق فقط خواهر و برادری چون حسین و زینب تونستند به تصویر بکشند وقتی کرب و بلا طاقت آورد زینب... حسین با سر بر نیزه بازم جلو کاروان زینب خواهرش قد علم کرده بود و برای آرام قبلش قرآن می‌خواند... هیچ کس نفهمید راز عشق شون... وقتی تو اون همه آتش 🔥 و رنج و غم و مصائب حضرت زینب با اقتدار به همه میگه...مارتین الاجمیلا... جز زیبایی ندیدم.. این را فقط زینب حسین دختر بو تراب می‌تونه بگه که قربانگاه عشق الهی را دید...و یاران حسین که فدایی امام و ولایت شدند. السلام علیک یا زینب صبور علی علیه السلام ضمن عرض تبریک ایام التماس دعا فرج 🤲 اینم رزق عالی برای این روز مبارک بزن رو پاکت ببین کجا دعوت میشی🔰 💌💌💌💌💌💌💌💌💌
🔴 قرار «جمعه‌های بیقراری» هر هفته در مسجد صاحب‌الزمان برگزار می‌شود 🔹 گروه مردمی روشنا از بانوان عزیز دعوت به حضور می‌کند 🔹 مراسم دعا و استغاثه به امام زمان (عج) با حضور مداح اهل بیت، جناب آقای طاهری و سخنرانی آقای سیستانی 🔺 عصر جمعه هر هفته - ساعت ۱۶ 🔺 مسجد صاحب الزمان 📍 گروه مردمی روشنا شهرستان سرخس 🔺 مهمترین را در بخوانید 👇 @sarakhskhabar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم ربِّ الشُّهدا وَالصدّیقین✨ ✍امام خامنه ای مدّظله العالی : امروزفضیلت زنده نگه‌ داشتن نام، یاد و خاطره شهیدان کمتراز شـــ🌹ــهادتـــــ نیست. 🕊زیارتنامه شهدا🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، السّلام عَلیکُم یا انصار مهدی عجّل الله، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شهدایی شهدایی💌 یک ردیف از پاکت ها ی پایین انتخاب کن ببین کدوم شهید دعوت تون می‌کنه شهدا حلقه وصل میشن..و خودشون رفقاشون انتخاب می‌کنند 💌💌💌💌💌 🥀🥀🥀🥀🥀 💌💌💌💌💌 🥀🥀🥀🥀🥀 💌💌💌💌💌 🥀🥀🥀🥀🥀 💌💌💌💌💌 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊️🥀در پناه لاله زار شهدا🕊️🥀
🔥جنگ به روستای ما آمد🔥 قسمت دوازدهم لاي در را باز كرد و مادرم را صدا زد - ام علي خونه ايد؟ مادرم اخم هايش رفت توي هم و گفت - باز این پیداش شد! این را که گفت خنده ام گرفت گفتم‌ - هیس. می شنوه. می دانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان می شد. می دانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شير فروشي اش رفته و زخم زبان زده. حتما خنديده و گفته دیدی ایران چطور ولتون كرد؟ دردناکتر از زخم های عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. يك چشممان خون بود و یک چشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خنده هایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگس های داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخم هایش می رفت توی هم و می گفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را می کشید و می رفت. اصلا جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمي كردند. مي دانستند جواب تندي مي شنوند. اما ام ربيع شبيه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حديثي مغازه را رها مي كرد و مي آمد سراغ ما. مي گفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط می گفت سگ محلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکی یکی جواب سوال هایش را می دادیم.‌ می دانستیم كه ایران ما را رها نمی کند. اصلا ما خودمان را یکی می دانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟‌ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانه هایمان ویران شده بود. سید رفته بود. لبخندی زدم و گفتم نمی خواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتما جواب میده. ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر می کردم مردمش شبیه فرشته ها هستند. اولین باری که می خواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را می دیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشته اند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدم ها نگاه کنم‌. سلام کنم. مادرم دستم را می کشید. نمی دانم چه قصه ای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود اما به پای ایران نرود. باور می کنی؟ شاید ریشه اش به غربتی ۱۴۰۰ ساله برمی گشت. ما باقی مانده قتل عام های تاریخی شیعیان جبل عامل. از ایوبی ها و ممالیک بگیر تا عثمانی ها و صلیبیان و بعد هم انگلیسی ها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. می دانستم که ایران ما را تنها نمی گذارد. اصلا اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر می شود پدربزرگ نوه های یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخم زبان می زدند هم می دانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه می کند که از زخم زبان لذت می برد. آنها از گریه ما لذت می بردند. خرمگس های داخلی که از اسرائیلی ها اسرائیلی تر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که به خاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده می کند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اينها شده بودند. توييت مي كردند كه فلان جا انبار سلاح است و به خاطر دروغ كثيفشان دسته دسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگس های کثیف بازوهای رسانه ای اسرائیل بودند. روحیه ها پایین آمده بود. شرایط عادی نبود بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم بعضی از شهرها آواره ها را راه نمی دادند می گفتند اگر اینجا بیایید ما را هم می زنند. بمانید همانجا. بمیرید. می توانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شب های بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما می پاشید. ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت - اگه جواب نداد؟‌ دست هایش را محکم بین دست هایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد اما باید او را دلداری می دادم‌ - جواب میده. مطمئن باش مادرم دوباره اخم هایش رفت توی هم و گفت - اصلا چرا جوابشون رو میدی؟ مادرم که اینها را می گفت ناخودآگاه می خندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمی دانستم این همه سال چطور دوست هم بوده اند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون می رفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش می کردم. به زنی که شاید سواد نداشت اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را می داد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد پشت سرش صدای شادی بقیه - ایران زد ... به خدا ایران داره می زنه ادامه دارد راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت سیزدهم منتظر فاطمة بودم. داشت جوراب هايش را مي پوشید. باید می رساندمش مدرسه. از بین تمام بچه ها فقط فاطمه مدرسه می رفت. از وقتی به جبيل آمده بودیم بچه ها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق می کرد. فاطمه مدرسه استثنایی می رفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمد حسین فضل الله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود. بايد كارهاي شخصي اش را خودش مي كرد. كمكش نمي كردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه می خورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. اینبار خبرنگار موطلایی الجزیره با آب و تاب از شدت درگیری ها می گفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمی کرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال می کرد. به خاطر برادر کوچکم که تمام دار و ندار مادرم بود و حالا تمام دار و ندار مادرم در جبهه بود. گفتم: ول کن الجزیره رو گفت: المیادین اخبارش تموم شده برق كه می آمد مادرم تمام خبرها را دنبال مي كرد و حالا نوبت الجزيره بود. "الجزيره". نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچه هایشان افتاده بودند به جان درخت های زیتون. یاد درخت های زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جا مانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها می خندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهداي فلسطين "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جاي شكرش باقي بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربية نبود. هر چند من هنوز نمی فهمیدم چطور می شود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضي از رسانه ها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکل هاي جاسوسي را نشان می دادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه اين صحنه ها را منتشر مي كردند که بعضی مي خندیدند و می گفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستون ها. این جنگ برای ما جنگ ستون ها نبود. ما می جنگیدیم. ما هر روز شهید می دادیم. اما این رسانه ها فقط چیزی را که می خواستند نشان می دادند. قسمتي كوچک از حقیقت! صدای اخبار اذیتم می کرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتما می رفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجددا به شهدای ما کشته و زخمی می گفت را ساکت می کردم. دوباره فاطمه را صدا زدم - زود باش تا خواهرت بیدار نشده ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ ساله میشد و باید به کلاس اول می رفت. حالا مدرسه ها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسه ها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بی خیال جنگ. بی خیال آواره ها.‌ بدون هیچ برنامه ای برای آواره هایی که بچه هایشان مدرسه نمی رفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آواره ها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آواره ها دوباره آواره شدند. دلم برای بچه هایمان می سوزد. بچه هایی که حتی مدرسه نمی توانند بروند. هر چند پسر بچه ها عین خیالشان هم نمی آید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یک بار وقتی ریحانه بچه های مسیحی را دید که کوله پشتی به پشت به مدرسه می روند تا خانه گریه می کرد. می خواست برود مدرسه و من چطور می توانستم برای دختر بچه ای ۵ ساله توضیح بدهم که ما درجنگیم. آواره شده ایم. شاید به زودی فکری برای کلاس های مجازی بکنند. شاید هم نه. نمی دانم. مادرم داد زد سر فاطمه - بجنب دختر مادرت سرپاست . دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لا به لای درخت ها پر بود از بچه هایی که زیتون می چیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمین های مردم کار می کرد. زیتون می چید. کارگری می کرد. مناقیش می پخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بی حوصلگی مادرم را می فهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصا علی. بچه آخرش. می ترسم. می ترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علي. فاطمه عینک صورتی اش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشته های حمله به بعلبک را می شمرد. "کشته ها" ! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچه های ما بدون درس و مدرسه به اندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت. از لای درخت های زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شال و کلاه کرده بود و منتظر بود. می خواست دوباره به کودکستان برود. ادامه دارد ... راوي: زني از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت چهاردهم چادر و تمام لباس هايم خيس آب شده بود. لرز گرفته بودم. آب سرد چشمه تا ساق پاهایم می رسید. چشمه. از بچگی عاشق این چشمه بودم. چشمه ای که مسیرش را کانال کشی کرده بودند و هر خانه یک پمپ آب داخل کانال گذاشته بود. چشمه ای که همیشه پر آب بود و مخازن آب روستا را پر می کرد. حالا پمپ خانه مادرم خراب شده بود. دقیقا نمی دانم کدام از بچه ها چه غلطی کرده بود که انگار پمپ آب سوخته بود. مادرم طوفان به راه انداخت. حق داشت. حالا بدون پمپ آب باید با سطل از چشمه آب می آوردیم و مگر سطل آب کفاف ارتش غیر مسلحی که در خانه مادرم جا خوش کرده بود را میداد؟ درست نشد. از سرما می لرزیدم و مثل مهندس ها به جان پمپ افتاده بودم. این وقت هاست که دقیقا می فهمی که تنهایی نمی توانی. چقدر به مردهایمان احتياج داشتیم. به شوهرم. به برادرم. به هر کسی که سر از کار این پمپ لعنتی در بیاورد یا اینکه لا اقل پمپ آب را ببرد بیروت. چه می دانم. فکری بکند. حالا تمام مردهای ما در جنگ بودند. درست نشد. آب مخازن پشت بام و پشت خانه تمام شده بود. دقیقا مثل اشتراک برق. حالا اگر پمب آب هم درست میشد برق نداشتیم که پمپ را راه بیندازیم. برادرم علی هم نبود. یعنی هیچ مردی نبود. برگشته بودیم به دوران قدیم. با غروب، خانه تاریک میشد و باید با شمع خانه را روشن می کردی و تازه اول بازی بچه ها بود که با نور شمع روی دیوار سایه بازی می کردند. می خندیدند. بی خیال جنگ. نمی دانستند که در دل ما چه آشوبی است. انتظار. انتظار خبر شهادت. آشپزی با شمع. بعد هم ما بودیم و شب هایی که تمام نمیشد دیگر. شب هایی بیدار ماندن تا صبح. شب هایی که فقط به یاد جنوب می گذشت. به یاد شب نشینی تا دیر وقت. به یاد خنده ها. بساط قهوه زن ها.صدای قلقل قلیان مردها که مثل کارشناس های کارکشته مسائل سیاسی منطقه بودند. باورم نمیشد روزی ساعت ۹ شب بخوابیم. سرمای خانه کمتر شده بود. پنجره های شکسته را با پلاستیک ضخیم پوشانده بودم. یک بخاری کوچک هم برایمان آورده بودند. حس خوبی بود اینکه حتی در وسط این جنگ لعنتی مقاومت اینقدر به فکر آواره ها بود. هنوز وقتی به یاد آن روز دوشنبه می افتم دلم به درد می آید. فقط ظرف یک روز همه از جنوب بیرون رفتند. جنگ ۳۳ روزه اینطور نبود. شمال رودخانه لیطانی مردم هنوز در خانه هایشان بودند. فقط جنوب رودخانه رفته بودند. ضاحیه هم خالی نشده بود. بعلبک که کاملا امن بود و اصلا بیشتر آواره ها آنجا بودند. حالا بعلبک هر روز زیر آتش است. یعنی رسیدگی به آواره ها حتما سختتر بود. با این حال امروز صبح ۵۰ کیلو آرد برای ما آوردند. برق که نداشتیم. سوخت هم که نبود. مثل زمان مادر بزرگم با هیزم لای درخت ها آتش درست کردیم و روی ساج قدیمی مادرم بساط مناقیش به راه انداختیم. از چشمه که به خانه برگشتم به شدت می لرزیدم. پمپ آب درست نشده بود و من نمی دانستم باید چکار کنیم. گاهی فکر می کردم اگر جای مادرم بودم تمام این جماعت را تحویل دشمن می دادم و خلاص. از تصور این کار خنده ام می گیرد. مادرم هنوز عصبانی بود و بد و بی راه می گفت به کسی که پمپ را سوزانده و با پتو دور من را می پیچید. گرمم نمیشد. می لرزیدم. از حیاط صدای جیغ دخترها بلند شد - بابا ... بابا اومد لیوان چای داغ را محکم لای انگشتانم فشار دادم. دهانم از داغی چای سوخت و به سرفه افتادم. شوهرم برگشته بود؟ پس چرا من خوشحال نبودم؟ مگر نه اینکه می توانست پمپ آب را درست کند، اشتراک برق را به راه بیندازد؟ مگر نمی توانست شیشه های اتاق را عوض کند؟ مگر نه اینکه حالا لازم نبود نگرانش باشم. پس چرا من از آمدنش خوشحال نبودم؟ یاد مادری افتادم که بعد از شهادت سید سر پسرش که بعد از چهار ماه به خانه برگشته بود داد زده بود که سید شهید شده اونوقت تو برگشتی خونه؟ دقیقا آن همان احساس را داشتم. من خجالت می کشیدم. خجالت می کشیدم که همه مردها در جبهه باشند و شوهرم برگشته باشد. خجالت می کشیدم از اینکه همسر دوست نزدیکم شهید شده بود، برادر همکلاسی ام، پدرش. من خجالت می کشیدم از اینکه عزیزانم در کنارم باشند و آنها در میدان. ترجیح می دادم که نگرانش باشم. بترسم. برایش دعا کنم. هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشم اما برنگردد. می دانستم قرار نیست بماند. دوباره می رود. می دانستم که شاید این سفر هم قسمتی از کارش باشد. از پنجره نگاه کردم. لای درختان پر بار زیتون ایستاده بود. دختر کوچکم را بغل کرده بود. ریحانه محکم پای راستش را بغل کرده بود و زینب پای چپش را. شوهرم دست می کشید روی سر فاطمه تا او هم احساس یتیمی نکند. یاد بچه های شهداء افتادم. یاد بچه هایی که بعد از شهادت پدر هایشان بدنیا می آمدند. بغضم شکست. من از برگشت کوتاه شوهرم از میدان خجالت می کشیدم. ادامه دارد. راوي: زني از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
هدایت شده از پلاک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبروت در خطر میشه، مال و منالت در خطر میشه، جایگاه و پستت در خطر میشه؛ میخوان ببینن کی «بِاَبی اَنتَ و اُمّی و نَفسی» میخواد... @Pelak_Channel