بچه هایی که چشم انتظار کمک های شما عزیزان هستند...
💳۶۲۷۳۸۱۱۰۹۹۱۹۴۱۶۶
🇮🇷گروه جهادی جوادالائمه علیه السلام
@kaparneshin
جنوب کرمان سیل آمده
اما چرا خبری از اصولگراها و اصلاح طلبهایی که یک ماه پیش برای خدمت به مردم گریبان می دریدند نیست؟
اون تشنگی خدمت کجا رفت؟
شاید هم این بیچارههای جنوب کرمان جزء مردم ایران حساب نمیشن
خبری از اون آقایی که تو لیست اصولگراهای تهران بود و توی رزومه اش نوشته بود مسول گروههای جهادی کرمان همنیست...
بگذار نیاییند و نیامدنشان بهتر
چرا که این جماعت کاری جز عکس گرفتن و عکس گرفتن با کپرنشینان و... ندارند
@kaparneshin
فراخوان 2⃣6⃣
ساخت ۱۰ سرویس بهداشتی برای نیازمندان سیل زده
💳۶۲۷۳۸۱۱۰۹۹۱۹۴۱۶۶
🇮🇷گروه جهادی جوادالائمه علیه السلام
@kaparneshin
سالیانی است که با مدد حضرت زهرا سلام الله علیها جهادی می رویم و شکر خدا هیچگاه چراغ روضه فاطمیه مان خاموش نشده است
اواخر فروردین ۹۲ بود
برخلاف فاطمیه اول که همراه بچه های اردوی جهادی شاهد و قم بودم فاطمیه دوم تک و تنها بودم
مراسم فاطمیه دوم هم تمام شد و میخواستم به دانشگاه قم برگردم
توی راه منوجان جنوب کرمان به بندر عباس مشغول حساب و کتاب شدم
۵ هزار تومان از حساب جهادی خرج کاری شده بود که از نظر من آن کار، کار شخصی بود
خیلی ناراحت شدم
بغض کردم تا رسیدن به بندرعباس حوصله نداشتم
وقتی رسیدم بندر عباس حدود ۳ یا ۴ساعت تا حرکت قطار مانده بود
دوست داشتم که با موبایلم به خانواده زنگ بزنم و بگویم من ۵ هزار تومان لازم دارم ولی موبایلم در بازگشت از سفر چند روز قبل جهادی گم شده بود.
با کارت تلفنی که اندک اعتباری داشت سراغ باجه های تلفن رفتم ولی خراب بودند
ناراحتی ام دو چندان شد
برای جبران، صبحانه هیچ چیز نخریدم
رفتم امام زاده سید مظفر و نشستم و یک دل سیر گریه کردم
به غیر از دوران کودکی ام هیچگاه مثل آن روز گریه نکردم گریه ای شبیه گریه های پای روضه حاج آقا مجتبی...
داشت وقت نماز ظهر میشد
رفتم که وضو بگیرم و آماده نماز شوم
وقت رفتن کیف و یک پلاستیک همراهم را به پیرمرد خادم کفشداری امام زاده تحویل دادم
وقتی که از وضوخانه برگشتم پیرمرد که سرکی در پلاستیک همراهم کشیده بود از من پرسید
جوان ! این بطری روغن حیوانی را چند خریده ای؟
گفتم حاجی من این را از روستاییها هدیه گرفته ام .
گفت چند می فروشی؟
گفتم حاجی دوست ندارم برای هدیه پول بگیرم
پیرمرد خیلی اصرار کرد که روغن را چند میدهی؟
گفتم چند میارزد؟
پیرمرد گفت ۲۰ تومن
گفتم نه ۱۰ تومن کافی است
۱۰ هزار تومان از پیرمرد کفشدار حرمامام زاده سید مظفر گرفتم و با خوشحالی نماز ظهر و عصرم را خواندم و با سرعت داشتماز امام زاده بیرون میرفتم تا بروم راه آهن که پیرمرد صدایم کرد
برگشتم و نگاهم را به دهان پیرمردی که کمرش خم شده بود دوختم.
گفتم: بله حاجی
با لبخند گفت این هدیه آقا سید بود...
📝خاطرات یک عمله
@kaparneshin
🌸ولادت جوان امام حسین حضرت علی اکبر سلام الله علیهما مبارکباد🌸
🇮🇷گروه جهادی جوادالائمه علیه السلام
@kaparneshin
💐جوونهای گروه جهادی جوادالائمه علیه السلام روزتون مبارک💐
📸اردوی جهادی بهار ۹۳ کنار مزار شهید ۱۴ ساله روستای نیزن
#مناطق_محروم_جنوب_کرمان
@kaparneshin
⛈خاطرات سیل نوروز ۹۸ قسمت اول
🌳اولین روزهای بهار ۹۸ یکی پس از دیگری سپری می شد.
تازه از اردوی جهادی ساخت مدرسه در روستای امام آباد هشتبندی برگشته بودم
خیلی خسته بودم و تب ولرز شدید داشتم.
سیستم گرمایش حجرههای مدرسه معصومیه همخاموش بود و سرماخوردگی بدطوری اذیتم می کرد.
خبر از سیل لرستان و خوزستان بود.
برادر عزیزم شیخ محمدجواد تماس گرفت و گفت اگه بشود برای معلولان لرستان یک آشپزخانه بزنیم خوب است
پیش خودم گفتم مگه لرستان چندتا معلول دارد؟
بعد فهمیدم منظور شیخ جواد از معلولان همان شهر معمولان بوده است.😂
شیخ محمد جواد وتعدادی از دوستان پلدختر رفتند.
من جاماندم.
دوستان گفتند که گروه جهادی بسیج دانشگاه قممیخواهند پلدختر بروند.
قرار شد من طلبه کاروان شان باشم.
به مسولین گروه زنگ زدم و گفتم که لودر برای جمع کردن گل و لای خانه ها می شود هماهنگ کرد.
ولی بچه ها که درگیر کارهای دیگر بودند پیگیر نشدند و..
یک روز قبل از حرکت جلسه گذاشتند و بهم گفتن که شماباید توی اردو کار فرهنگی کنی
و مسولیت کار فرهنگی باشماست...
گفتند به بچه ها گفته ایم که فردا ساعت ۹ حرکت است اما ساعت ۱۱ بیا دانشگاه تا برویم.
من هم رفتم و تعدادی اقلام فرهنگی خریدم.
ساعت ۷ صبح بود که دوستان عزیز به گوشی نیمه جان glx من تماس گرفتند و گفتند حاجی ما رفتیم 😳
بعد همگفتند شما با کاروان کنار گلزار شهدا بیا.
🛵من هم به سرعت چمدانم را که پر از شکلات و بادکنک و... برای بچه های سیل زده بود برداشتم با موتر رفتم گلزار شهدای قم.
🚍اما آن اتوبوس هم رفت
🤔 از قضا محمدرضا ترابی همان دوستی که دیروز می گفت باید کار فرهنگی کنی و ... در آن اتوبوس بود ولی نگفت آقای راننده نگهدار...😂
🌐بالاخره برای عصر بلیط اینترنتی اتوبوس پلدختر گرفتم
نیم ساعت قبل از حرکت زنگ زدم به مسول گروه که من کجای پلدختر بیایم؟
گفتند حاجی ما توی راه بهمون زنگ زدند باید بریم سوسنگرد اونجا واجب تره😳
واقعا از این همه بی نظمی مخم سوت می کشید.
ناراحت شدم و رفتم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
سجاد انبیایی را دیدم و بهش گفتم این چه وضعی است...
سجاد همتعجب کرد و گفت حالا پیگیر میشوم...
بعد از نماز عشا برگشتم حجره مدرسه معصومیه.
🤔از طرفی به خاطر آناتفاقات و جاماندنم ناراحت بودم و از طرف دیگر همحس می کردم اگر کار برای ادای تکلیف است نباید بمانم.
سری به سایت های تهیه بلیط زدم و برای فردا صبح پرواز تهران اهواز گرفتم تا از قافله جا نمانم...
وقتی رسیدم اهواز.....
📖داستان ادامه دارد...
📝خاطرات یک عمله
@kaparneshin
⛈خاطرات سیل نوروز ۹۸ قسمت دوم
وقتی رسیدم اهواز حاج احمد انصافی رادیدم که همراه ۴ نفر از دوستانشان از بشاگرد آمده بودند به یاری سیل زدگان.
احمد از بشاگرد با ماشین پژو آردی داغونش آمده بود یاری سیل زدگان خوزستان
واقعا انسان از دیدن این صحنه ها لذت می برد...
احمد پرورش یافته حاج عبدالله والی است...
با همراه افتادیم به سمت سوسنگرد.
توی راه سوسنگرد که بودیم یکی از بچه های گروه امام رضایی ها تماس می گرفت و با شور خاصی می گفت پس این محموله شما کی میرسه؟!
هر بار که این بنده خدا تماس می گرفت خنده بچه ها شلیک می شد.
بنده خدا فکر کرده بود که این دوستان دارند با محموله ای بزرگ میایند به سمت خوزستان.
نمی دانست یک پژو آردی با ۶ نفر مگه چقدر جادارد. فقط روی باربند و داخل صندوق عقب ماشین مقداری گونی برای احداث سیل بند بود و توپ پلاستیکی فوتبال برای بچه های سیل زده😁😂
که البته با آن همه آب در سطح منطقه فوتبال ممکن نبود و می بایست واترپلو بازی کنند.😂
الحمدلله رسیدیمسوسنگرد.
بچه های جهادی را پیدا کردم
داشتند تریلی پر از خوراک دام را برای دامهای اهالی عزیز خالی می کردند.
بچه ها با دیدنم تعجب کردند که چطوری اومدی اینجا
رفتم کمک بچه ها....
حاج احمد که ضرورت کار در پلدختر را بیشتر می دانست راه افتادند به سمت پلدختر
من هم سوسنگرد کنار بچه های گروه جهادی ماندم.
سوسنگرد عجیب بوی عطر شهدا می داد.
واقعا لذت بخش بود جایی کار می کردیم که جای جای آن منطقه خون شهیدی بود.
هنوز همسوسنگرد بوی چمران می داد...
اولین سفر جهادی بود که دوست نداشتم کار کنم و بیشتر میخواستم روی سیل بند بنشینم و از عطر حضور شهدا و تماشای بچه های جهادی مست مست شوم.
با غروب آفتاب کار روز اول تمام شد.
وقتی داشتیم از مسجد جامع سوسنگرد به سمت مدرسه ای که محل اسکانمان بود می رفتم زن عربی که اشک در چشمانش حلقه زده بود بهم سلام کرد و خیلی محکم گفت خسته نباشی دلاور.
📖این داستان ادامه دارد....
📝خاطرات یک عمله
@kaparneshin
فراخوان 2⃣6⃣
ساخت ۱۰ سرویس بهداشتی برای نیازمندان سیل زده در #مناطق_محروم_جنوب_کرمان
💚 تقبل شده:۸۰۰سهم۱۰/۰۰۰تومانی
❤️مانده:۱۷۰۰سهم
💳۶۲۷۳۸۱۱۰۹۹۱۹۴۱۶۶
🇮🇷گروه جهادی جوادالائمه علیه السلام
@kaparneshin
⛈خاطرات سیل نوروز ۹۸ قسمت آخر
روزها از پی هم می گذشت
گاهی کار ساخت سیل بند و... می کردیم و گاهی هم با علی مهرمحمدی مسول فرهنگی تازه کار گروه می رفتیم دیدن اهالی سیل زده.
اهالی درد دل می کردند و با هم حرف می زدیم.
علی هم به بچه ها بادکنک و شکلات و لوازم التحریر و... هدیه می داد.
بعضی وقتها هم بیکار بودیم و یا به قول مسولین گروه نیروی احتیاط بودیم و می بایست منتظر باران و سیل بعدی باشیم
برای پر کردن اوقات فراغت بچه ها یک طاقچه کتاب راه انداختیم و قرار گذاشتیم که هرکس نصف یک کتاب را بخواند آن کتاب مال او می شود.
بعضی بچه ها به خصوص دوست عزیز و اصفهانی ام محمدعلی مختاری برای تصاحب رایگان کتاب ها همیشه مطالعه می کردند و به قول کوچولو ها چشماشون داشت باباقوری می شد.
اردو داشت به روزهای پایانی اش نزدیک می شد. ماه شعبان بود و نزدیک نیمه شعبان بودیم بد طوری دلم هوای زیارت امامحسین علیه السلام کرده بود. خیلی دلتنگ کربلا بودم.
گفتم حیف است تا سوسنگرد آمده ای و نیمه شعبان زیارت نروی
دلم شکست و یاد شهدایی افتادم که پشت لباسهایشان می نوشتند هم زیارت هم شهادت...
مشکل نظام وظیفه داشتم و می بایست بر می گشتم قم و کارهایم را می کردم اما فرصت نبود...
یک روز که برای پرکردن گونی های سیل بند به بستان رفته بودم مسول نظام وظیفه حوزه را دیدم بنده خدا کارم را راه انداخت و گفت برو ما رو هم دعا کن...
روز آخر اردو شد مقداری از کمک های مردمی که از طریق کانال کپرنشین جمع کرده بودیم دستممانده بود
حسین مسول گروه گفت اینها را دست بچه های گروههای دیگر بدهیم تا خرج کنند
گفتم نه آقا حسین میخواهم خیالم راحت باشد
حسین گفت برو ولی با مسولیت خودت.
ظهر آن روز ۴۰ گونی آرد و روغن و آب معدنی ودمپایی و لوازم التحریر تهیه کردیم و بار نیسان زدیم و با حبیب اکبری و امیرحسن رحیمیان و علی مهرمحمدی راه افتادیم به سمت سیل زدگان تپه های الله اکبر که وضعشان وخیم بود.
توی راه که می رفتیم وقتی مردم می دیدند یک طلبه سوار بار نیسان نشسته و مایحتاج سیل زدهها را می برد از کنار جاده دستی تکان می دادند و می گفتند خدا خیرتون بده.
رسیدیم به جاده خاکی
شب همه جا را فراگرفته بود.
دشت پایین دستمان غرق آب بود و مثل دریا شده بود
بعضی از روستاها کاملا زیر آب رفته بودند و فقط سقف خانه هایشان پیدا بود.
راه را گم کردیم و کلی گشتیم تا به سیل زدگان تپه های الله اکبر و اهالی عصافره و شمیس رسیدیم.
بچه ها و زنها به سمت نیسان دویدند
گفتیمشیختان کجاست؟
از شیخ تعداد خانوار ها را پرسیدیم و برای هرخانوار آرد و روغن و... دادیم
بچه ها هم برای خودشان دمپایی و خودکار و دفتر و شکلات و... می گرفتند و کلی خوشحال شدند
خاطره آن شب با همه نگرانی و گم کردن راه و شیرینی کمک به عزیزان ماندگار شد.
بعد از توزیع مواد غذایی برگشتیم محل اسکان.
ساعت حدود ۱ شب بود و بچه ها وسایلشان را جمع کردند که برگردند قم.
من هم با توجه به آب گرفتگی مرز چزابه تا اندیمشک با بچه ها آمدم و بعد از طریق مرز مهران رفتم نجف و بعد از یک شب زیارت امیرالمومنین علیه السلام راه افتادم به سمت کربلا.
پس از دو روز پیاده روی شب نیمه شعبانرسیدم کربلا...
🌹خوشا دردی که درمانش حسین است
خوشا راهی که پایانش حسین است
@kaparneshin